وقتی بساط عروسی قتلگاه کودک می شود
وقتی بساط عروسی قتلگاه کودک می شود
شب عروسی وقتی پدرم دستم را در دستان شایان گذاشت با بغض و اندوه گفت: راضیه جان با لباس سفید به خانه بخت می روی با کفن هم باید بیرون بیایی!! اگر زندگی با نو نساخت سعی کن تو با زندگی بسازی و آن شب تنها چیزی که به ذهنم خطور نکرد ترک کردن خانه بخت با کفن جگر گوشه ام بود.

فاطمه قاسمی

 شایان همان  شب هنگام خروج از تالار به مهمان ها گفت: امشب برای ماه عسل به شمال می رویم لزومی ندارد ما را همراهی کنید و به من  هم اشاره کرد زودتر سوار ماشین عروس شوم.

هنوز از تالار دور نشده بودیم، که متوجه شدم دوستانش پشت ماشین عروس می آیند. به شایان گفتم: آنها نمی دانند ما عازم شمال هستیم؟ شایان  چیزی نگفت؛ اما سرعت رانندگی اش را زیاد کرد و به محض رسیدن به خانه بعد از تعویض لباس هایش به سمت در ورودی آپارتمان رفت. فکر کردم می خواهد به دوستانش بگوید از آنجا بروند و دست از بوق زدن های ممتد و  سرو صدا بردارند. که با دیدن ساکی که در دست شایان بود گیج و متعجب شدم. او همانطور که بند کتانی اش را می بست گفت: مرضیه جان من با دوستانم شرط بستم که شب عروسی با آنها به شمال بروم. شایان بعد از گفتن این که قول می دهم تا فردا عصر برگردم. در آپارتمان را پشت سرش بست و با دوستانش به شمال رفت. و بعد از یک هفته برگشت.

خیلی دیر فهمیدم که شوهرم رفیق باز است اوایل هر کاری برای تغییر رفتارش کردم. اما فایده ای نداشت برای شایان زندگی بدون دوست و رفیق بی معنا بود. به توصیه خانواده ها که مدام در گوشم می خواندند بچه  او را پایبند خانه و خانواده می کند و دست از رفیق بازی هایش می کشد حامله شدم؛ اما زهی خیال باطل!!!  همینقدر بگویم که برای زایمان مرا به بیمارستان رساند اما از اتاق عمل که بیرون آمدم شایان نبود و باز هم مرا تنها گذاشته و برای پاس کردن چک یکی از دوستانش به بانک رفته بود.

اگرچه به دنیا آمدن پسرم ذره ای تغییر در رفتار شایان ایجاد نکرد و او مثل گذشته بیشتر اوقات را با دوستانش می گذراند، اما مرا از رنج بی کسی رهاند. پسرکم مجید تکه ای از وجودم مونس شب ها و روزهای تنهایی ام شد و شایان هرگز متوجه نشد پسرمان چه وقت چهار دست و پا رفت، دندان درآورد و یا گفت: “بابا”

همه زندگی شایان خلاصه می شد به دورهمی، مسافرت و خوشگذرانی بارفقایش. چاره ای نداشتم پذیرفتم که هر آدمی یک عیبی دارد و عیب شوهر من هم رفیق بازی است‌ چند سالی به همین منوال گذشت  اواخر زمستان سال گذشته با آمدن ویروس کرونا شایان بالاجبار خانه نشین شد وهمه وقتش را کنار من و پسرم می گذراند. دو سه ماهی که شایان در خانه بود مجید خیلی به پدرش وابسته شده و بسیار شاد و خوشحال بود. خدا را شکر می کردم که کرونا او را از دوستانش دور و به ما نزدیک کرد.

 دعا می کردم شایان همیشه همینطور کنار ما باشد. نمی دانم!!!چرا خدا دعاهایم را نشنید؟ یک شب که تولد شش سالگی مجید را سه نفری جشن گرفتیم یکی از دوستان شایان خبر کاهش محدودیت ها و یک دورهمی با رفقا را داد، هر چه می گفتم بیرون آلوده است  نرو! می ترسم مجید مبتلا شود می گفت نگران نباش بچه ها کرونا نمی گیرند کرونا برای پیرمردها و پیرزن هاست! اما من بی توجه به توجیهات شایان به قرنطینه ادامه دادم و با  پسرم در خانه ماندم. تا این که با باز شدن تالارها و برگزاری مراسم عروسی، یکی از دوستان شایان ما را به جشن عروسی اش دعوت کرد. که خوشبختانه دو روز قبل از جشن تالارتعطیل شد و برگزاری تمام مراسمات ممنوع شد.

شایان و دوستانش از این مسئله  ناراحت و دلخور شدند. یک هفته بعد شایان گفت یکی از دوستانم چند مرغ عشق و فنچ خریده می خواهم مجید را برای دیدن پرنده ها ببرم. گفتم: بیرون آلوده است نمی شود مجید را با خودت ببری، اما مجید که این مدت کاملا به پدرش وابسته شده بود با اشک و التماس می خواست که همراه پدرش برود.

چاره ای نداشتم مجیدچند ماه در خانه قرنطینه شده بود، اجازه دادم دو ساعت با پدرش برود. لباس مناسبی به پسرم پوشاندم مایع ضد عفونی  در کوله کوچکش و ماسک را هم روی دهان و بینی اش گذاشتم و بعد از کلی سفارش او را با شایان فرستادم. چند ساعت بعد که به خانه برگشتند مجید در آغوش پدرش خوابیده بود. از شایان پرسیدم: چقدر دیر آمدید؟ چرا گوشی ات خاموش بود؟ چرا تلفن خانه دوستت مدام اشغال بود؟ شایان پاسخ سوال هایم را با بی تفاوتی داد و زود خوابید.

نیمه های همان شب  شوهر خواهرم از شهرستان تماس گرفت و گفت که خواهرت را برای زایمان به بیمارستان آوردیم. خواهرم زایمان سختی داشت و نوزاد هم به دلایلی به دستگاه منتقل شد به خاطر کرونا به شهرستان نرفتم. اما تلفنی با خانواده ام در تماس بودم و همه هوش و حواسم پیش خواهر و خواهرزاده ام بود‌. بعد از گذشت یک هفته خواهر و خواهر زاده ام به سلامت ازبیمارستان مرخص شدند. خوشحال از این خبر مجید را در آعوش کشیدم که متوجه گرمای شدید بدن پسرکم شدم.

آن شب به خاطر محیط آلوده بیمارستان و ترس از سرایت کرونا او را به بیمارستان نبردم تا صبح مجید را پاشویه کردم اما تبش پایین نمی آمد. صبح فردا به مطب پزشک متخصص کودکان رفتم. دکتر پس از معاینه دستور بررسی و آزمایش کرونا را داد. به دکتر گفتم دستان پسرم را  ببینید به خاطر مصرف  مواد ضد عفونی کننده اینطور قرمز است.  تمام این چند ماه من و پسرم در خانه قرنطینه بودیم امکان ندارد پسرم به کرونا مبتلا باشد.

دکتر بی توجه به عجز و لابه ام  گفت که به جز مجید من و پدرش هم  باید آزمایش کرونا بدهیم. پرستارها مجید را با بدنی تب دار از من گرفتند و بستری اش کردند. وقتی با شایان تماس گرفتم او طبق معمول با دوستانش بود با خونسردی گفت: یک ساعت دیگر می آیم بیمارستان؛ اما بعد از  چند ساعت آمد و با اکراه تست کرونا داد.

با تاکید دکتر تا آماده شدن پاسخ آزمایش ها  نباید به مجید نزدیک می شدم. بعد از گذشت دو روز سخت و طولانی پشت در بیمارستان دیگر باور پاسخ آزمایش ها برایم سخت و عذاب آور بود. تست کرونای  من و شایان منفی بود اما تست کرونای پسرکم مجید مثبت بود. حالا مجیدم را که به سختی نفس می کشید زیر چادر اکسیژن به بخش آی سی یو منتقل کرده بودند. دیگر امکان دیدن پسرم را نداشتم. سرم را به دیوار می کوبیدم و از خدا می خواستم پسرم را شفا دهد. کم کم دوستان شایان هم به بیمارستان آمدند. در بین دوستانش چشمم به فردی افتاد که شایان پسرم را به خانه شان برده بود.

به طرفش خیز برداشتم و گفتم آقا جعفر آن روز که مجید به خانه شما آمد کسی که ناقل باشد در منزلتان نبود؟ خودتان مبتلا به کرونا نبودید؟ جعفر مبهوت و متعجب گفت مرضیه خانم، مجید کی به خانه ما آمد؟ شایان دست پاچه به وسط گفتگوی ما پرید و گفت آمدیم دیگر شب جمعه هفته قبل. جعفر سکوت کرد. من با التماس به دوستان دیگرش گفتم: تو را به خدا بگویید شایان،  مجید را کجا برده؟ شما می دانید.

دوستانش بی هیچ کلامی بیمارستان را ترک کردند. صدایم در نمی آمد خودم را بلند می کردم و به زمین می زدم. با التماس از شایان می خواستم بگوید مجید را آن شب کجا برده بود اما پاسخ او تنها سکوت بود و سکوت. از حال رفتم وقتی به هوش آمدم دکتر اجازه دادم تا پسرم را در بخش آی سی یو ببینم. پیکر نزار و لاغری که زیر چادر اکسیژن با وجود دستگاه های مختلفی که به او متصل شده بود به سختی نفس می کشید. با کمک پرستار بخش از آی سی یو بیرون آمدم و به سالن انتظار رفتم. صورتم زیر چادر پنهان شده بود.نه توان مرتب کردن چادرم را داشتم نه می خواستم کسی متوجه سیل اشکهایم شود..چند لحظه بعد با شنیدن اسم مجید سرم را بلند کردم. یکی از دوستان شایان بود که او را سرزنش می کرد و می گفت لازم بود آن شب بچه را به روستا وسط آن همه جمعیت ببری؟

شایان طلبکارانه گفت بله که لازم بود من برای رفیق و رفاقت جانم را هم  می دهم این که چیزی نیست!!! بچه است دیگر یک تب و لرز ساده یا نهایت آنفولانزاست. چند روز دیگر حالش خوب می شود. ما دوستیم برادریم. باید همیشه کنار هم باشیم. من چطور می توانستم  شب عروسی مرتضی او را تنها بگذارم؟ تو هم نگران نباش این دکترها همه چیز را بزرگ می کنند بچه که کرونا نمی گیرد!!!

باورکردنی نبود پسرم فدای رفیق بازی پدرش شده بود.  چادرم را از صورتم کنار زدم خواستم به طرفش بروم اما با دیدن  دکتر که به سرعت به طرف بخش آی سی یو می دوید، منصرف شدم و به دنبال دکتر پسرم رفتم. هر چه دکترها تلاش کردند بیهوده بود ریه های پسرم برای همیشه از دم و بازدم ایستاد. من با لباس سفید به خانه شایان رفتم و با کفن پسرم برای همیشه او را ترک کردم.

بعدها شنیدم که آن شبی که شایان به عروسی دوستش به روستا رفته بود پسرم را با خودش  برای رقص و پایکوبی با دوستانش به میان جمعیت برده بود.

  • منبع خبر : خاتون شرق