عباس‌ خـون‌‌جـگر
عباس‌ خـون‌‌جـگر
خاتون شرق - داستان تصادف من مثل آب رحمت‌آباد بود که همیشه در جریان بود و هیچ‌وقت تمام نمی‌شد. حدود 15 روز پس از اینکه وارد زندان شدم، گفتند لباس بپوش برویم دادگاه.

ابوالفضل یغما
داستان تصادف من مثل آب رحمت‌آباد بود که همیشه در جریان بود و هیچ‌وقت تمام نمی‌شد. حدود ۱۵ روز پس از اینکه وارد زندان شدم، گفتند لباس بپوش برویم دادگاه. من خوشحال از اینکه بالاخره، تکلیف پرونده‌ی من روشن می‌شود و احتمالا همین‌ روزها آزاد می‌شوم، لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم. تا آن روز سوار خودروی که زندانی‌ها را به دادگاه می‌برد نشده بودم. دستبند هم تا حالا به دستم نزده بودند. دست‌بند به همراه لباس زندان، دوباره حالم را بد کرد. خیلی ناراحت بودم که مبادا کسانی در جلو شهربانی یا جلو دادگاه یا حتی داخل راهروهای دادگاه، مرا به این شکل ببینند. نه من و نه هیچ کس دیگر به یاد ندارد که برای تصادف رانندگی به کسی دست‌بند زده باشند ولی به من زدند. به همراه چند زندانی دیگر که عمدتا مجرمین مواد مخدر بودند در یک مینی‌بوس بسیار درب و داغان نشستیم که پنجره‌هایش میله داشت و از سیاهی دیده نمی‌شد.
در دادگاه، خبری از محاکمه نبود. مدتی پشت در اتاق دادگاه نشستیم تا نوبت پرونده‌ی من شد. داخل که شدم مرد مهربان و میان‌سالی پشت میز قاضی نشسته بود و ظاهرا قبل از آمدن من به دادگاه، پدرم را به او معرفی کرده بودند و قاضی، مرا به نام فامیل صدا زد و خواست بنشینم. کل جلسه دادگاه ۱۰ دقیقه هم طول نکشید. قاضی چیزهایی نوشت و از من خواست امضا کنم و بعد دوباره مرا به زندان برگرداندند، بدون اینکه سؤال و جوابی بشود و یا خبری از ماجرای تصادف بدهند. ظاهرا قضیه خیلی پیچیده شده بود چون روز تصادف من، به خاطر اینکه جمعه بود و پلیس کشیک راهنمایی، نبود یا کم بود به صحنه تصادف من نیامده بودند و بعدا صحنه را غیابی ترسیم کرده بودند که موضوع را پیچیده‌تر کرد.
از طرفی، اطرافیان متوفی، اصرار داشتند که راننده‌ی خودرو، پسر شخص متمولی بوده که من راننده‌اش بودم و گویا می‌دانستند که اگر من راننده باشم چیزی دستگیر خانواده متوفی نمی‌شود اما اگر پسر آن شخص متمول راننده باشد پول دیه را خیلی خوب و خیلی فوری می‌گیرند و غائله تمام می‌شود.
قاضی هم از من پرسید که راننده خودت بوده‌ای؟ گفتم بله. ولی ظاهرا قانع نشد و با یک مقدار طول و تفصیل دوباره از من پرسید و من همان جواب قبلی را دادم. نمی‌دانم چرا همه اصرار داشتند که من دروغ بگویم و خودم را تبرئه کنم. خودرو بیمه داشت و اصلا بیمه باید پول را پرداخت می‌کرد ولی نمی‌دانم چه مشکلی بود که من باید دیه را می‌دادم. به هر حال در آن جلسه و چند جلسه بعد دادگاه که به فاصله سه ماه و شش ماه تشکیل می‌شد، هیچ صحبتی از این مسائل نشد و قضیه همچنان کشدار باقی ماند. من هنوز هم بعد از ۴۰ سال، نمی‌فهمم که داستان این تصادف چه بود و چرا من شخصا باید دیه را پرداخت می‌کردم و حالا این بماند که تا سال‌ها درگیر این دیه بودم.
بگذریم. وقتی به زندان برگشتم، حالم خیلی بدتر از وقتی بود که رفتم. کسانی که در این چند روز با من آشنا شده بودند و مخصوصا آن دوست فداکار، از جریان دادگاه پرسیدند و من چیزی نداشتم بگویم. فقط خبر داشتم که پدرم سخت دنبال سندی است که وثیقه بگذارد و مرا آزاد کند تا در دادگاه تعیین تکلیف شوم. ولی کو سند! نه پدرم ملک و املاکی داشت و نه کسان و خویشانش آنقدر ارتباط نزدیکی داشتند که بتوانند سندی جور کنند. ضمن اینکه پدر من حتی برای آزادی فرزندش، حاضر به منت کشیدن از کسی به خاطر سند نبود.
به هر حال به زندان برگشتم و دوباره سیر عادی زندگی در زندان آغاز شد. همان شب که برگشتم، نیمه‌های شب، صدای جیغ و داد از توالت‌های بند می‌آمد که من از خواب پریدم. می‌گفتند یکی از زندانیان رفته در حمام، خودش را بکشد که یکی فهمیده و نگهبانان سر رسیده‌اند. تقریبا اواخر آذرماه بود و هوا بسیار سرد بود، مردی را که اقدام به خودکشی کرده بود از بند خارج کردند و به حیاط زندان بردند، تا دقایقی طولانی، صدای داد و فریاد آن مرد می‌آمد که نگهبانان، او را با کابل کتک می‌زدند.
این شخص که می‌خواست خودکشی کند، یک مرد جوان حدودا ۲۵ ساله بود که سیه‌چرده و به هم‌ریخته، بی‌دندان و آشفته‌حال بود. قبلا گفتم که آن روزها داشتن سه گرم هروئین، اعدام داشت. آن روزها از این مواد روان‌گردان و صنعتی خبری نبود و هروئین، سلطان مواد مخدر محسوب می‌شد. این بنده خدا که معتاد خرابی بود، بچه تهران بود و ظاهرا از تهران به مشهد می‌رفته تا گدایی کند یا جنس بخرد یا کار دیگری داشته. به هر حال، مأموران راه‌آهن نیشابور که قیافه‌اش را تابلو دیده‌اند بازرسی بدنی‌اش کرده و یک گرم هروئین از جیبش درآورده بودند.
این مرد آشفته و خراب‌احوال، هیچ‌کس را نداشت و به تعبیر امروز، کارتن‌خواب بود. در طول مدتی که من زندان بودم، نه کسی به ملاقاتش می‌آمد نه لباسی داشت که بپوشد، نه کفش و کلاهی، نه هیچ‌چیز دیگر و از جمله پول. زندانی‌های دیگر، میوه و خوراکی و پول به او می‌دادند و او در مقابل، درب اتاق‌ها می‌نشست و ترانه‌های کوچه‌بازاری نازی‌آباد تهران را با صدای حزین و غم‌انگیز می‌خواند: آی دنیا، آی دنیا، چه بی‌وفایی…! من با دیدن او از غم‌ها و غصه‌های خودم فراموش می‌کردم و خیلی به وضعیت و سرنوشت او می‌اندیشیدم. آن طور که شکسته بسته، بیوگرافی‌اش را می‌گفت، هیچ‌کس را نداشت و تنهای تنها بود و شب‌ها در پس‌کوچه‌ها، انبارها، بیغوله‌ها و ساختمان‌های نیمه‌تمام بیتوته می‌کرد. آن‌موقع‌ها تهرانی‌ها رحم و مروتکی داشتند و خیلی به این مرد بیمار و معتاد و تنها، کمک می‌کردند. ولی قانون، رحم و مروت سرش نمی‌شد. القصه، چون معلوم نبود جرمش چیست، دادگاهش کی است و چه مدت در زندان می‌ماند و هیچ‌کس هم جواب سؤآلاتش را نمی‌داد، یک‌جورهایی خسته شده بود و می‌خواست خودش را راحت کند، برای همین، نصف شبی به حمام داخل بند می‌رود و یک دستمال محکم به گلویش می‌بندد تا خفه شود. همان موقع یکی گذارش به این دوش می‌افتد و سر و پای عباس را از بالا و پایین درب حلبی دوش می‌بیند و نگهبانان را خبر می‌کند و باقی قضایا.
بنده خدا، معتادتر از آن بود که زندان بودن بتواند او را به سوی ترک مواد ببرد. گذشته از اینها، انواع و اقسام مواد مخدر داخل زندان پیدا می‌شد. باید طرفت را می‌شناختی، پول به اندازه کافی داشتی و رازدار بودی. همیشه، همه‌چیز در دسترس بود. عباس که عباس خون‌جگرش می‌گفتند و خودش گفته بود که در محله نازی‌آباد، او را به این اسم صدا می‌کنند، گهگاهی چیزکی گیرش می‌آمد و دود می‌کرد ولی کفایتش نمی‌کرد. بنا بر این همیشه دستش جلو زندانیان دراز بود تا مگر کمکی بکنند که بتواند سیگار و موادش را تهیه کند.
یک روز یک زندانی مرده بود و ما از صدای صلات کشیدن عباس خون‌جگر، مردنش را فهمیدیم. داخل بندها راه می‌رفت و این طور صلات می‌کشید: به حرمت شرف لا اله الا الله، به قربت نفس لا اله الا الله، بلند بگو لا اله الا الله.
خلاصه، عباس خون‌جگر، نقل محفل زندان بود. وقتی درب اتاق‌ها می‌آمد، قصه می‌گفت، جوک تعریف می‌کرد، خاطرات غم‌انگیز می‌گفت و آخر سر هم یک آوازی ترانه‌ای بیتی نثار حاضران می‌کرد که یکی دو تومانی دستش بگذارند و برود.
در آن شبی که قصد خودکشی داشت، بد جوری زده بودندش، بنده خدا تا چند روز تنش کبود بود و با پماد مالی و دود و دم هم‌اتاقی‌هایش آرام می‌گرفت و ما چند روزی عباس را در اتاق‌هایمان نمی‌دیدیم. عباس‌ خون‌جگر، بد جوری دمغ شده بود. حتی هواخوری هم نمی‌آمد. اصلا نمی‌توانست از جایش تکان بخورد، آنقدر که مشت و لگد خورده بود و توی سرمای آذرماه داخل حیاط مانده بود که نزدیک بوده یخ بزند. آنقدر جیغ و داد کرده بود که غلط کردم، گه خوردم، خواهش می‌کنم در را باز کنید؛ زندانی‌ها از نگهبان خواهش کرده بودند در را باز کند و او داخل بند شود.
حیاط زندان، تقریبا ۱۰ در ۲۰ متر بود. دیوارها حدودا ۵ یا ۶ متر بود و از داخل حیاط، به جز آسمان، هیچ چیز دیگری قابل دیدن نبود. بالای دیوارها هم یک متر سیم‌ خاردار بود اگر چه هیچ‌زندانی، نه توان و نه امکانش را داشت که از این دیوارهای بلند فرار کند. روزی دو بار هر بار ۱۵ دقیقه می‌توانستیم به حیاط برویم و احیانا قدم زدنی و نرمشی با آن همه جمعیت، عملا کنار هم بودیم و با آن محیط کوچک، امکان ورزش وجود نداشت.
داخل اتاق‌ها هم هر کدام یک پنجره‌ی ۳۰ در ۳۰ سانت داشت که میله‌کشی شده بود و در بالاترین قسمت دیوار قرار داشت و چون وسط دیوار بود از روی تخت‌های دو طرف اتاق، نمی‌شد مستقیم بیرون را ببینی. من به یاد دارم که خیلی آرزو داشتم، بیرون را حتی شده برای چند لحظه ببینم، ولی حتی وقتی دوست سارقم، پنجه می‌داد و من بالا می‌رفتم و از پنجره نگاه می‌کردم، تنها یک دیوار روبرو در حیاط پشتی زندان دیده می‌شد و گاهی هم یک خودرو پلیس یا یک موتور سیکلت، چشم‌انداز آسمان هم خیلی کمتر از حیاط زندان بود. برای کسانی که زندان نرفته‌اند باور کردنی نیست که چه آرزوهای ساده و دور و درازی آنجا سراغت می‌آید که حتی اگر شده برای چند دقیقه، ببرنت بیرون و فقط بایستی و خیابان را یا مردمی را که در گذرند تماشا کنی.
سرنوشت عباس‌خون‌جگر، بعد از آن شب عوض شد. مدتی در انفرادی بود و بعد هم یادم نیست چی شد که دیگر او را ندیدم. فکر کنم او را به زندان وکیل‌آباد مشهد یا به تهران منتقل کردند. اما خاطره‌ی صدا و آواز غم‌انگیز این مرد بیمار تنها، ۴۲ سال است که توی سر من چرخ می‌خورد و هنوز هم زنده است. نمی‌دانم عباس خون‌جگر هنوز زنده است؟
اادامه دارد…