طلاق، کار افراد نابالغ و خودخواه است
طلاق، کار افراد نابالغ و خودخواه است
خاتون شرق - در واقع قضیه این بود که وقتی من و همسرم تصمیم گرفتیم پیش زوج‌درمانگر برویم درست مثل این بود که به طرف دلال طلاق رفتیم. این، آن چیزی نبود که من می‌خواستم. و زمانی که قطعی شد که مجبوریم طلاق بگیریم و تمام پولم را به خاطر آن هزینه کرده بودم، دست آخر وکیلم به من گفت: اگر خیلی داستان را کش بدهی باید به فکر وکیل دیگری باشی چون من کنار می‌کشم. بنا بر این ما طلاق گرفتیم.

اشاره: پنه لوپه ترانک، یک زن تحصیلکرده‌ی دانشگاهی اهل نیویورک است که ۱۰ سال قبل از پیروزی انقلاب ایران به دنیا آمده و در زمان انفجار برج‌های دوقلو بدست القاعده، در این شهر زندگی می‌کرد. وی زندگی پر فراز و نشیبی را گذرانده است، از زمانی که به عنوان یک والیبالیست شناخته می‌شد تا بعدا که در یک شرکت نرم‌افزاری، کارگزار فروش شد، تا زمانی دیگر که در دومین ازدواجش با یک مزرعه‌دار اهل ویسکانسین به این ایالت رفت و بالاخره هنگامی که یک نویسنده موفق بود. او از همسر اولش دو فرزند دارد و سپس تن به ازدواج دوم داده است. دیدگاه‌های او در مورد جدایی والدین و تأثیر مخرب آن بر فرزندان، خواندنی و تأمل‌برانگیز است. این مقاله، نگارش خود اوست که از وبلاگش ترجمه شده است.

 

با اینکه من حدود چهار سال قبل طلاق گرفته‌ام اما تمام این مدت را در این باره فکر می‌کنم، انگار این موضوع، تمام ذهن مرا تسخیر کرده است.

در واقع قضیه این بود که وقتی من و همسرم تصمیم گرفتیم پیش زوج‌درمانگر برویم درست مثل این بود که به طرف دلال طلاق رفتیم. این، آن چیزی نبود که من می‌خواستم. و زمانی که قطعی شد که مجبوریم طلاق بگیریم و تمام پولم را به خاطر آن هزینه کرده بودم، دست آخر وکیلم به من گفت: اگر خیلی داستان را کش بدهی باید به فکر وکیل دیگری باشی چون من کنار می‌کشم. بنا بر این ما طلاق گرفتیم.

من از طلاق تنفر دارم و به همین خاطر مرتبا در باره‌ی این موضوع توی وبلاگم مطلب می‌نوشتم. بعد از جدایی، من یک منتقد پر سر و صدای طلاق شدم. به نظر من طلاق بیش از آنچه در تصور بگنجد یک مسیر بن‌بست و احمقانه است. برای این حرفم، پنج دلیل دارم:

 

۱- مردم انکار می‌کنند که طلاق در نزد آنها یک چیز دم دستی و پیش پا افتاده است. من آثار طلاق را در گزارش‌های زیادی می‌بینم. مثلا همان روزهای اولی که موضوع تیراندازی در مدرسه‌ای در اهایو را شنیدم راجع به این که والدین این بچه‌ها حتما طلاق گرفته‌اند و کودکان‌شان را با پدربزرگ و مادربزرگ تنها گذشته‌اند با دیگران صحبت می‌کردم و می‌گفتم من والدین را مقصر می‌دانم.

خانم هیدر آرمسترانگ یک وبلاگ‌نویس بزرگ است که من سال‌ها کارش را دنبال کرده‌ام. اما خبری که در آن جدایی از شوهرش را اعلام کرد واقعا برایم سؤال برانگیز بود. این خانم در پستی که اعلام می‌کرد از همسرش خواسته که او را ترک کند دو مطلب بی‌ارزش و توهمی گفت که ما آنها را همیشه از والدین طلاق گرفته می‌شنویم. «وقتی حالم خوب نباشد نمی‌توانم مادر خوبی باشم و در این ازدواج، من به هیچ وجه حالم خوب نبود» و «بچه‌ها خیلی خوب با موضوع کنار می‌آیند، آنها بسیار انعطاف پذیر هستند». من این جملات را بارها از والدینی که از یکدیگر طلاق گرفته‌اند و غرق دروغ و فریب‌اند شنیده‌ام.

به آن پدری که به همه می‌گوید برای این طلاق گرفته که زنش دیوانه بوده و بچه‌هایش را هم به مادرشان سپرده، باید گفت: اگر زنت واقعا دیوانه است که تو هم که بچه‌هایت را با او تنها گذاشته‌ای دیوانه‌ای. در حقیقت تو نه تنها دیوانه‌ای، بلکه یک آدم مسؤولیت‌نشناس مغرور هستی. و اگر زنت واقعا دیوانه نیست پس هیکلت را به خانه برگردان و مثل یک آدم بزرگ‌سال، بچه‌هایت را زیر بال و پرت بگیر.

آن مادری که می‌گوید بچه‌ها خیلی منعطف هستند، این چه معنایی دارد؟ باید به او گفت آیا می‌دانی که اگر از بچه‌هایی که با مادر معتاد کراکی زندگی می‌کنند بپرسی که آیا وضعیت‌شان خوب است یا نه می‌گویند بله؟ آنها می‌گویند که می‌خواهند به همان زندگی ادامه دهند، چرا؟، برای اینکه بچه‌ها فقط می‌خواهند به هر قیمتی شده زندگی کنند.

 

۲- طلاق تقریبا همیشه برای بچه‌ها مهلک است و مورد شما هم از این مهلک بودن، مستثنی نیست. بچه‌ها در جریان طلاق نمی‌توانند بین مسائل، تفکیک قائل شوند چون آنها شاهد فروشکستن والدین‌شان هستند. آنها می‌بینند که یکی از والدین حتما آنها را ترک خواهد کرد. معلوم است که آنها نمی‌خواهند خشمگین بشوند و یکی از والدین‌شان را به خاطر خشم کنار بزنند. تحقیق «آثار غیر منتظره‌ی طلاق» را که خانم جودی والرشتاین* در طول ۲۵ سال در باره‌ی بچه‌های طلاق انجام داده بخوانید. این تنها تحقیقی است که یک دوره‌ی زمانی طولانی را پوشش می‌دهد، و به این نتیجه رسیده است که طلاق قطعا برای بچه‌ها در درازمدت وحشتناک است. تحقیقات بسیار دیگری هم این نظر را تأیید کرده‌اند.

کاملا روشن است که خانم والرشتاین چگونه به این نتیجه رسیده است. در باره‌ی این ماجرا فکر کنید: دو نفر والدین تصمیم می‌گیرند که با هم زندگی نکنند و یک شروع دوباره داشته باشند. آنها نیازهایشان را در زندگی معمولی با یکدیگر نمی‌بینند و به دنبال مورد بهتری هستند و می‌خواهند یک فرصت جدید در یک خانواده‌ی جدید داشته باشند.

بچه‌ها کجای این معادله‌ی جدایی قرار می‌گیرند؟ آنها تا زمانی که به بزرگسالی برسند هیچ فرصت تازه‌ای ندارند. در این شرایط، آنها مثل یک پاندول بین دو خانه‌ای که هر یک از والدین‌شان در آن، شانس جدیدی را بدست آورده‌اند در رفت و آمد هستند. بچه‌ها همچنین هیچ فرصت دوباره‌ای برای بازگشت به کودکی ندارند و بدترین آسیب طلاق این است که بچه‌ها دیگر خانه‌ای ندارند. نگویید بچه دوتا خانه دارد در حالی که بچه می‌گوید هیچ خانه‌ای ندارم. خانه، مأمن اصلی شماست، اگر شما دو تا خانه داشته باشید می‌شود گفت که هیچ خانه‌ای ندارید.

 

۳- طلاق مال افراد کند ذهن است. اگر شما فکر می‌کنید که طلاق معمولا مال افراد با هوش و فرهیخته است اشتباه می‌کنید. نرخ طلاق در بین زنان تحصیلکرده در حال افت است. برای مثال در بین زنان آسیایی که تحصیلات دبیرستانی دارند نرخ طلاق یک درصد است. طلاق مال افرادی است که نمی‌توانند آن قدر دور نگر باشند که بفهمند ارزش فرزندان‌شان آنقدر بالاست که هیچ سودی که از طلاق بدست می‌آورند با آن برابری نمی‌کند.

 

۴- طلاق، نشان‌دهنده‌ی بیماری روانی است. من صدها کتاب در باره‌ی اختلال شخصیت مرزی و سرپرستی فرزندان خوانده‌ام. و تعجبم از این است که در هیچیک از این کتاب‌ها به این نکته نپرداخته‌اند که تصمیم طلاق بسیار شبیه به ایجاد ماجرایی است که شما به اختلال شخصیت مرزی مبتلا می‌شوید. برای مثال، یک پدر یا مادر مبتلا به اختلال شخصیت مرزی، بیشتر اوقات قادر نیست بین سلامتی خودش و بچه‌هایش فرقی بگذارد. چنین شخصی، از اینکه دوست داشته نشود می‌ترسد و تمام تصمیمات زندگی‌اش را بر همین اساس ترسش استوار می‌کند.

خب، چنین شخصی نظرش این است که والدین در ازدواج‌شان عشق مناسبی به دست نیاورده‌اند و به همین جهت فکر می‌کند بچه‌ها هم برایشان بهتر است که این زندگی تمام شود. تمام شدن زندگی خانواده برای بچه‌ها خوب نیست اما مسئله‌ی این والد این نیست. چرا ما با افراد دارای اختلال شخصیت مرزی به عنوان بیمار روانی رفتار می‌کنیم اما با کسی که طلاق گرفته مثل بزرگسالی که تصمیمات عاقلانه گرفته روبرو می‌شویم؟

۵- طلاق غالبا یک موضوع مربوط به کار و شغل است. توضیحات من به درک این موضوع کمک می‌کند. خیلی اوقات، من معلم افرادی بوده‌‌ام که خیال طلاق داشته‌اند، اما در واقع، ازدواج آنها یک موضوع شغلی و حرفه‌ای بوده است. البته وقتی که بچه‌ای در میان نیست فکر نمی‌کنم مشکلات زیادی در مورد طلاق وجود داشته باشد. امادر مورد خانواده‌هایی که بچه دارند برخی مشکلات و راه حل‌های آنها را توضیح می‌دهم که ممکن است از این طریق بتوانم زندگی چند بچه‌ را نجات بدهم:

مثلا یک خانم هست که از اینکه شوهرش پول کافی از شغلش درنمی‌آورد ناراحت است. این نوع خانم‌ها بیش ازحد در مورد مراقبت از خانواده، احساس مسؤولیت می‌کنند. او احساس می‌کند که حقی از او توسط مرد ضایع شده چون به نظر او شوهرش می‌توانسته شغلی بهتر از آنچه اکنون دارد داشته باشد. مشکل این است که این خانم با مردی ازدواج کرده که نمی‌خواهد یک کار بزرگ داشته باشد. خانم قبل از اینکه آنها ازدواج کنند این را می‌دانسته و انتخابش این بوده که نسبت به این موضوع توجهی نکند. احتمالا چیزی در آن مرد بوده که این خانم او را می‌خواسته، آن مرد چیزی به او می‌داده که این زن به آن نیاز داشته است. اما حالا چیز دیگری می‌خواهد.

 

راه حل این است که خانم، در این مورد که مرد کار بهتری پیدا نکرده، خشونت و لجاجتش را متوقف کند. باید به خاطر بیاورد که بچه‌ها او را دوست دارند و به خودش یادآوری کند که وقتی با او ازدواج می‌کردی او را دوست داشتی. همان چیزهایی که به خاطر آنها او را دوست داشتی هنوز هم هستند. اگر تو طلاق بگیری هیچ معجزه‌ای رخ نمی‌دهد و هیچ مشکلی حل نمی‌شود. پس دندان روی جگر بگذار و وضعیتی را که داری بپذیر و پرورش و بزرگ کردن بچه‌ها را به آخر برسان.

اما مردانی هم هستند که خیال می‌کنند زن‌شان مانع کار و حرفه‌‌شان شده است. خدای من، من این را از خیلی‌ها می‌شنوم. مرد در جایگاه شغلی مورد انتظارش نیست. او ایده‌ها و رؤیاهای زیادی دارد و از وضعیت فعلی‌اش اصلا راضی نیست. جواب اینجاست: بی‌خود کردی. تو قبل از اینکه به تمام رؤیاهای کاری‌ات دست پیدا کنی بچه‌ها را داشتی. از این گذشته، تو با داشتن بچه‌ها ثروتمند هستی، زمانی که بچه‌دار هستی، باید در رؤیاهایت بازنگری کنی، چون نمی‌توانی با رؤیاهای بلندپروازانه، مخاطرات اقتصادی خودخواهانه‌ای را برای خانواده‌ات ایجاد کنی. خب تو زن و بچه داری، و باید دوباره بررسی کنی که قرار نیست مارک زاکربرگ** بشوی. بله، فقط روی اینکه یک پدر خوب و یک شوهر خوب باشی تمرکز کن.

اینکه تصیم بگیری بچه‌هایت مجبور باشند بین دو خانواده در رفت و آمد و تزلزل باشند فقط برای اینکه تو یک بازی جدید را شروع کنی، خیلی خیلی احمقانه است. وقتش شده که تویک پدر خوب باشی. این شغل توست، این را به بچه‌هایت بدهکاری. درست از همان زمان که به یک پدر خوب و یک شوهر خوب بودن افتخار کنی، آرامش درونی بیشتری خواهی داشت و در نتیجه، وضعیت شغل و کارت هم بهتر خواهد شد.

کسانی هم هستند که خسته شده‌اند و می‌خواهند در بروند. افراد زیادی هستند که به خاطر اینکه خسته شده‌اند طلاق می‌گیرند. این حرف، مغز مرا متلاشی می‌کند. باید به آنها گفت بچه‌هایتان از ازدواج شما خسته نیستند. آنها به جایی نیاز دارند که زمینه‌ی لازم برای پروازشان از آشیانه را فراهم کند. اگر بچه‌هایتان روی تندرستی و سلامت والدین‌شان سرمایه‌گذاری کرده‌اند پس حالا نمی‌توانند روی این متمرکز شوند که درست در شرایط رشد و بلوغ‌شان به فکر شناخت دوباره‌ی پدر و مادر بیفتند. آنها باید وقت‌شان را صرف شناخت هویت خانوادگی‌شان کنند.

پس به جای اینکه خانواده‌‌ات را به خاطر ساختن خوشبختی خودت به تباهی بکشانی، خانواده را کنار هم نگهدار و از کارت به عنوان مرهمی بر خستگی‌‌ات استفاده کن. یک شغل مفرح می‌تواند زندگی‌تان را جذاب کند. همسرت برای اینکه تو احساس جذابیت کنی به زندگی تو نیامده است. او داخل زندگی توست برای اینکه تو را دوست داشته باشد و بچه‌ها را با کمک تو پرورش بدهد. در باره‌ی هیچ چیز دیگری سؤال نکن. اگر می‌خواهی جالب‌تر باشی، خب، اشکالی ندارد برو کارهای جالب‌تر انجام بده. بعد هم برای شام برو خانه.

 

 

یک پست جالب از سوی خوانندگان این مقاله

این مقاله را دوست دارم. بر اساس تجربه‌‌ای که به عنوان یک بچه‌ی طلاق و به عنوان یک زن در یک ازدواج واقعی به دست آورده‌ام، به نظر من صحبت‌های نویسنده‌ی این مقاله یک واقعیت کاملا درست است. در زندگی والدینم که از هم جدا شدند، احساسات والدین من همیشه سرد و بی‌روح بود. آنها همیشه در حال نزاع برای جدایی بودند بدون امید به داشتن راه حل. مثل این بود که آنها هیچ کار دیگری برای انجام دادن نداشتند. وقتی آنها از هم جدا شدند و هر کدام به خانه‌ی جدیدشان رفتند من از این خانه به آن خانه می‌رفتم و لذت‌بخش‌ترین دوره‌های زندگی‌ام به خاطر حمله‌های خصمانه‌ی آنها علیه یکدیگر تخریب شد. من هیچ خانه‌ای نداشتم و با دو خانواده بودم که رفتارهای کاملا متفاوتی با من داشتند. البته من هنوز کودک خوشبختی بودم، چون بچه‌های دیگری هم هستند که وضعیتی به مراتب بدتر از من داشتند. اما من و والدینم به خاطر این طلاق، خیلی رنج‌های غیر ضروری را تحمل کردیم. در روز عروسی من، پدرم محرمانه به من گفت همسر تازه‌اش درست به اندازه‌ی مادر من احمق است و شاید اصلا به خوبی او نباشد. و اینکه من نباید طلاق را سرمشق زندگی خودم قرار دهم.

من امروز معنای نصیحت او را می‌فهمم. شوهرم و من توافق نداریم، گاهی دعوا می‌کنیم، درگیر می‌شویم، اما با هم عشق و کار هم می‌کنیم. ما خیلی روی دوست داشتن هم کار می‌کنیم و وقتی نمی‌توانیم با هم باشیم، به هم احترام می‌گذاریم و از هم دور می‌شویم و صبر می‌کنیم تا دوباره هم را بخواهیم. ما این طور عاشق می‌شویم و هر گز یکدیگر را ترک نمی‌کنیم.

 

زیرنویس‌ها:

* دکتر جودیت والرشتاین، استاد دانشگاه برکلی کالیفرنیا، این تحقیق را بر روی ۱۳۱ فرزند سه تا ۱۸ سال بجامانده از طلاق و در طول ۲۵ سال انجام داده است.

** اشاره به بنیانگذار فیس بوک است که بعدا به یک میلیاردر تبدیل شد.