حسـین چرخـی
حسـین چرخـی
خاتون شرق - نیشابوری‌هایی که حدود سن و سال مرا دارند، حسین چرخی را یادشان می‌آید. یک مرد میانه سال سیه چرده‌ی کوتوله و بسیار وحشی که قتل عمد یکی از جرایمش بود. او تقریبا همیشه در زندان بود و اگر مدتی بین زندان‌هایش در بیرون دیده می‌شد از بی‌حوصلگی پلیس یا گم و گور شدنش و استیصال مأموران در یافتنش بود.

ابوالفضل یغما
نیشابوری‌هایی که حدود سن و سال مرا دارند، حسین چرخی را یادشان می‌آید. یک مرد میانه سال سیه چرده‌ی کوتوله و بسیار وحشی که قتل عمد یکی از جرایمش بود. او تقریبا همیشه در زندان بود و اگر مدتی بین زندان‌هایش در بیرون دیده می‌شد از بی‌حوصلگی پلیس یا گم و گور شدنش و استیصال مأموران در یافتنش بود. یک پیشانی برآمده و اسکلت چهره‌ای مثل انسان نئاندرتال. معتاد به مواد مخدر، بسیار خشن و تندخو و صدایی گرفته و رگه‌دار و هیبتی ترسناک. خلاصه همه‌ی چیزهایی که ما برای ترسیدن و وحشت کردن از یک موجود زنده‌‌ی دوپا تصور می‌کنیم، او همه را یک‌جا داشت.
وقتی من به خاطر آن تصادف لعنتی زندان افتادم، حسین چرخی، در زندان بود و آنقدر که یادم می‌آید جرمش نزاع منجر به فوت بود، چیزی شبیه قتل غیر عمد یا شبه عمد. من او را از نزدیک نمی‌شناختم، ولی در بیرون زندان چندباری او را در مسیر خیابان اصلی شهر دیده بودم. در زندان، خیلی آدم‌ها را که از دور و نزدیک می‌بینی و شاید بشناسی یا نشناسی، بر سبیل اتفاق می‌بینی و چقدر دیدن در زندان، با دیدن در بیرون تفاوت دارد!
چند روز اول زندان که گذشت، مثل سگ‌ها که ابتدا وقتی وارد یک محوطه‌ی جدید می‌شوند، سرگردان و سراسیمه، بوها را شناسایی می‌کنند تا جزئیات محیط دست‌شان بیاید، من هم یواش یواش با افراد جدید آشنا می‌شدم. گفتم که پدرم در نیشابور، تقریبا آدم شناخته‌شده‌ای بود و در میان طبقات مختلف جامعه، شناسا بود. هر کس از ظن خود یار او شده بود و این بود که خیلی‌ها او را می‌شناختند. او همیشه همه جا بود، در بیابان، در خیابان، در کوجه و بازار، در دشت‌های باز و بیکران دامنه بینالود، در مزارع جنوب شهر و در مغازه‌هایی که احتمالا مشتری جلسات قرآنش بودند. او قرآن‌خوان بود و شاعر و از این گذشته، آدم مهربان و خونگرمی بود که با همه می‌جوشید. خودش نیز به سبب پایگاه طبقاتی که داشت و جایگاه روستایی‌اش، خیلی روستائیان و وابستگان آنها را می‌شناخت و با آنها دم می‌گرفت. گذشته از اینها، تاریخ زندگی یک آدم، فرد را با خیلی‌ها جوش می‌دهد و این جوش، تا دیرگاهی با انسان هست، بخواهد یا نخواهد.
هدفم از این شرح و بسط این است که حسین‌چرخی هم یکی از نیشابوریان بود و کم و بیش، اسم یغما را شنیده بود و دوست جوان و سارقم از سر بیکاری که در زندان هست، مرا به خیلی‌ها معرفی کرده بود که این پسر فلانی است و اصلا اهل جرم و بزه و زندان نیست و به خاطر یک سانحه اتومبیل به محبس آمده و کلا اهل فرهنگ و ادبیات است.
با این بیوگرافی که این دوست جوان برایم درست کرده بود، هر کدام از زندانیان که عرض و کاری داشتند، حالا ملافه‌ شستن باشد یا مشورت فامیلی و خانوادگی یا مشورت اجتماعی و یا گفتگو و درد دل کردن که در زندان کم هم نیست، مرا به نام آقای یغما صدا می‌زدند؛ که هم از لطف و مهر درونی و فطری افراد است هم از احترامی که برای پدرم قائل بودند و بیشتر دومی بود.
همین‌جا یک پرانتز باز کنم که بگویم چه کسانی یغما را می‌شناختند و چه قدر حرمت و احترام برایش قائل بودند. سال‌ها بعد از این زندان و این ماجرا، یک شب که در منزل پدری (بعد از فوت یغما) خواب بودیم و به رسم تابستان، در و پیکر خانه باز بود، دزدی به خانه آمد و مادر بیدار شد و مرا بیدار کرد و دزد را بیرون سرا گرفتیم و کوبیدیم و نگاهش داشتیم که پلیس آمد. در همین حیث و بیث که کسی اسم مرا صدا می‌زد دزد جوان پرسید: «یغما؟ این خانه‌ی کیست که من آمده‌ام؟» وقتی گفتیم خانه یغما است، دزد دو دستی بر سرش کوبید که «وای بر من! من به خانه‌ی یغما به دزدی آمده‌ام؟» و وقتی پرسیدیم مگر او را می‌شناسی، گفت «بله، من شاگرد جلسه‌ی قرآنش بوده‌ام و اصلا ارادت قلبی به این شاعر پرآوازه دارم». کاری ندارم که این دزد جوان، دیپلمه مرد بنایی بود که از سر بی‌پولی و بیکاری، حالش بد شده بود و قرص روانگردان خورده بود و نمی‌فهمید که چه می‌کند و کجا می‌رود و جالب‌تر اینکه از خانه‌ی ما، تخم مرغ و سبزی و کپسول گاز پیک‌نیکی برده بود و توی بیابان گذاشته بود که بعدا ببرد خانه، و خلاصه، این‌قدر آدم خراب‌احوال و منگی بود در آن فحوای اعتیاد قرصی.
القصه، که خیلی‌ها یغما را می‌شناختند و برایش حرمت و احترامی قائل بودند و این حسین چرخی هم گویا می‌شناخت. وقتی دوست سارق جوانم، به او گفته بود که فلانی، خطی می‌نویسد و اهل ادبیات است، از او خواسته بود که حسین را پیش من بیاورد و کاغذی برایش بنویسم. خلاصه وقتی پیش من آمدند، داستان جالبی اتفاق افتاد. من پیش از آن سال‌ها توی فیلم‌ها و داستان‌ها خیلی خوانده و شنیده بودم که دزدها و جنایتکارها و تبهکاران هم خانواده و کس و کار دارند و اتفاقا مهر و عشق‌شان به کس و کارشان، خیلی داغ‌تر از افراد عادی است، ولی تا آن روز به چشم خودم ندیده بودم.
حسین چرخی‌وقتی پیش من آمد با آن قیافه وحشتناک و صدای دو رگه خشن، چنان مؤدبانه و دست به سینه، مقابل من ایستاد که باورم نمی‌شد این همان جنایتکار بزن بهادر حرفه‌ای باشد. حسین چرخی، بعد از احوالپرسی تقریبا مؤدبانه، گفت: «آقای یغما، دلم برای مادرم خیلی تنگ شده، خیلی وقت است از او خبر ندارم، خواهش می‌کنم یک نامه برای مادرم بنویس که دلتنگی و افسوس دوری‌ام را برایش بازگو کنم». البته این جملات را با لهجه‌ی نیشابوری، با لحن ملتمسانه و با ادبیات مخصوص خودش بیان کرد اما مفهومش همین‌ها بود که گفتم. قبول کردم و کاغذ و قلمی تهیه شد و نوشتم. در حین نوشتن نامه، چنان جملات و کلمات را با دقت انتخاب می‌کرد که شگفت‌زده شده بودم. بعضی کلمات را که من پیشنهاد می‌کردم، احساس می‌کرد بار عاطفی کافی ندارد و چیز دیگری می‌گفت که البته نیشابوری بود و من باید معادل‌یابی می‌کردم در فارسی نوشتاری و یک جمله صاف و قشنگ می‌نوشتم. نامه که تمام شد گفت «برایم بخوان». وقتی نامه را برایش می‌خواندم، حسین چرخی قاتل با آن هیبت و آن سابقه و آن همه هاله‌ی ترسناک اطرافش، مثل ابر بهار اشک می‌ریخت از عشق مادرش که مدت‌ها او را ندیده و دل‌تنگش بود حسابی. گویا مادر پیرش نابینا یا کم‌بینا بود و پای آمدن به زندان برای ملاقات حسین را نداشت.
حسین چرخی، شاید از معدود آدم‌هایی بود که فرستنده و گیرنده‌ی نامه‌اش در یک شهر بودند و چون به هم دسترسی نداشتند، از راه مکاتبه ارتباط می‌گرفتند. مادرش هم مثل خودش بیسواد بود و لابد کسی باید نامه‌ را برایش می‌خواند و نمی‌دانم که هیچ‌وقت آن نامه اصلا به مادرش رسید و خوانده شد یا نه. چون رفت و برگشت نامه، در آن سال‌ها و آن هم برای زندانیان، قاعدتا بیست سی روزی طول می‌کشید و من تا آن موقع، از زندان آمده بودم بیرون و دیگر هیچ‌وقت حسین چرخی را در زندگی ندیدم. شاید حالا مرده باشد، یا شاید اعدامش کرده باشند، خبر ندارم. ولی اگر من داروغه و قاضی بودم، حسین چرخی را نه تنها اعدام نمی‌کردم بلکه او را مانند یک انسان شرافتمند دوست‌داشتنی که مانند بهترین آدم‌های تحصیل‌کرده و فرهیخته، رفتار می‌کند در طبقات فکری خودم جا می‌دادم و اگر دستم می‌رسید، او را زن می‌دادم و زندگی برایش درست می‌کردم. حسین چرخی، یک انسان خوب و مهربان بود که در شرایط اجتماعی بد قرار گرفته بود، مثل هزاران مجرمی که امروز در زندان‌ها می‌پوسند و کسی هم به فکر معالجه و درمان‌شان نیست.
بعد از اینکه نامه را برایش نوشتم و خواندم و کلی گریه کرد، با احترام از من تشکر کرد و از من خواست که خودم زحمت پست کردن و تمبر و اینها را بکشم. بعد هم یک دست‌خوش خیلی عالی به من داد و گفت: «داخل زندان در قرق من است. هر کس هر وقت، بالاتر از حدش با تو صحبت کرد، کافی است اسم مرا ببری، حساب کار دستش می‌آید. هر کاری هم که داشتی، من همیشه در خدمت هستم. از حالا تا هر وقت اینجایی، در حصار امنیت منی.
نمی‌دانستم که نوشتن یک نامه ساده، ممکن است این همه محبت و دوستی فراهم کند و از یک آدم تبهکار و جنایتکار که در نزد مأموران زندان، یک هیولا می‌نمود، چنین مردی دوست‌داشتنی و مهربان بسازد.
بگذریم. یکی از سؤالات همیشگی‌ام در مورد یغما، پدرم، این بوده که چطور این مرد، هر گز با هیچ‌کس دعوا و مرافعه نمی‌کرد و همه او را دوست داشتند. با اینکه خیلی بعید است یک آدم در میان افراد جامعه، در طول سال‌های طویل زندگی، با کسی درگیر نشود و جر و بحثی صورت نگیرد، اما در مورد یغما، هر گز چنین چیزی نه دیدم و نه هم از کسی شنیدم. خیلی مرد می‌خواهد که بتواند با این همه آدم جور و واجور بسازد و هیچ اسباب نزاع و درگیری نجوید و راه خلاف نپوید. سؤال سختی است و جوابش خیلی طولانی است. یک عمر زندگی می‌خواهد که جوابش را بدهی. خلاصه‌اش این است که اگر مال دنیا نخواهی، افسوس جاه و مال نخوری، در حسرت زندگی دیگران نباشی، گذشت داشته باشی، مراعات قوانین را بکنی و به زندگی عادی قانع باشی، خیلی زمینه‌های درگیری و مرافعه با دیگران، از میان می‌رود و قاعدتا همه‌ی آنها که تو را می‌شناسند از تو به عنوان یک آدم خوب و مهربان و خونگرم و دوست‌داشتنی یاد خواهند کرد. حتی حسین‌چرخی هم از یغما به نیکی یاد می‌کرد و افتخار می‌کرد که با پسرش ملاقات داشته است!
ادامه دارد…