حاج‌آقای «ی»؛ قاچاقچی‌یی که نماز شب می‌خواند
حاج‌آقای «ی»؛ قاچاقچی‌یی که نماز شب می‌خواند
خاتون شرق - روزهای اول، اگر چه به سختی اما می‌گذشت و من رفته رفته به محیط زندان خو می‌گرفتم. هیچ خبری از پرونده‌ی تصادفم نمی‌شد و من در بی‌خبری از وضعیتم، روز به روز، حالم بدتر می‌شد.

ابوالفضل یغما
روزهای اول، اگر چه به سختی اما می‌گذشت و من رفته رفته به محیط زندان خو می‌گرفتم. هیچ خبری از پرونده‌ی تصادفم نمی‌شد و من در بی‌خبری از وضعیتم، روز به روز، حالم بدتر می‌شد.
سیگاری بودم و باید راهی برای بدست آوردن سیگار در زندان پیدا کنم. بعد از سه یا چهار روز، پدر به ملاقاتم آمد اما دیداری در کار نبود و فقط دو بسته سیگار برایم فرستاد داخل زندان. دو بسته را باید به افرادی که از آنها سیگار قرض کرده بودم بدهم و خیلی زود، دوباره بی‌سیگار شدم. چند نخی را که از دو بسته باقی مانده بود، بر اثر سهل‌انگاری، از دست دادم، یعنی آنها را خیلی سریع از من دزدیدند. وقتی این را به دوستم سعید گفتم، خندید و گفت: باید می‌دادی برایت قایم می‌کردم، اینجا سیگاری زیاد است و البته جیب‌بر و سارق ماهر، زیادتر.
وقتی حواسم سر جایش آمد دیدم زندانی‌ها تشت و پودر لباسشویی از زندان‌بان می‌گیرند و ملافه و لباس‌هایشان را می‌شویند. به احترام اینکه دوستم، تختش را در اختیارم گذاشته بود، تصمیم گرفتم ملافه‌ی تخت او و پتوی خودم را که خیلی بوی بدی می‌داد بشورم. همین‌طور که مشغول شستن لباس‌هایم بودم، یک نفر آمد و گفت: اگر ملافه‌ی مرا بشویی، ۱۰ تومان می‌دهم. سیگار بسته‌ای ۴۰ تومان بود و من فکر کردم چی بهتر از این. می‌توانم با پول ۴ بار ملافه شستن، یک بسته سیگار بخرم.
خریدن سیگار هم داستانی داشت. شما فروشنده را نمی‌شناختی، پول را از طریق دوستان زندانی، یا قدیمی‌ترهایی که می‌شناختی، به شخصی که نمی‌شناختی می‌رساندی و آن شخص، یا خودش سیگار داشت یا از اشخاصی که آنها را نمی‌شناختی، می‌گرفت و همین‌طور دست به دست می‌آورد تا به تو می‌رسید. فقط خدا می‌داند که قیمت واقعی که سیگار وارد زندان می‌شد چقدر بود ولی سیگار ایرانی ۴۰ تومان به دست من می‌رسید و یک روز که یک قاتل حرفه‌ای مهربان یک نخ سیگار وینستون تعارفم کرد (بعدا حکایت قلب مهربان این قاتل حرفه‌ای را برایتان می‌گویم)، به من گفت که بسته وینستون ۸۰ تومان است. برای اینکه متوجه قیمت سیگار به نرخ امروز بشویم کافی است بدانیم که حقوق من در آن ایام ماهانه ۱۵۰۰ تومان بود. یعنی پول یک بسته سیگار خارجی، تقریبا معادل دو روز و نیم حقوقم بود که به پول امروز می‌شود ۸۰۰ هزار تومان.
به هر حال، شستن ملافه و لباس‌های زندانیانی که وضع مالی خوبی داشتند، درآمد خوبی برایم داشت و گاه روزانه تا ۵۰ تومان درآمد داشتم که برایم باورکردنی نبود. بنا بر این بعد از گذشت حدود ده روز، مشکل سیگارم بکلی حل شد. همان‌موقع‌ها پدرم از نظر شهرت اجتماعی، جایگاه خوبی در نیشابور داشت و خیلی‌ها او را می‌شناختند، حتی زندانیان، و بخصوص آنهایی که صبغه‌ی فرهنگی داشتند یا به شکلی اسم و رسم یغما را شنیده بودند. در واقع در یک شهر با ۱۰۰ هزار نفر جمعیت، شناخت افرادی که رنگی از شهرت دارند کار سختی نیست؛ بخصوص که یغما شاعری برخاسته از طبقات پایین بود و بسیاری مردم فقیر و روستایی یا اهالی کوچه و بازار، او را می‌شناختند.
به هر حال، من هم پس از چند روز اقامت در زندان و اینکه زندانیان رفته رفته متوجه شدند که به خاطر تصادف رانندگی در زندان هستم، بنا به نسبت خانوادگی و فرزندی با یغما، جایگاهی در بین آنها پیدا کردم و بیشتر زندانیان، با احترام با من رفتار می‌کردند.
حتی بعد از چند روز از ورودم به زندان، برای خواب، تختی به من دادند و حالا روی تخت می‌خوابیدم؛ نعمتی که برای یک زندانی تازه‌وارد، فقط یک رؤیاست. زندانیان تازه وارد باید ابتدا راهروخوابی کنند، پس از مدتی، در داخل اتاق‌ها، کف‌خوابی داشته باشند، و بعد از اینکه یک تخت خالی شد (به خاطر آزادی زندانی، اعدام او، تغییر حکمش، تغییر وضعیت بازداشتی‌اش یا انتقالش به زندان دیگر) زندانیان کف‌خواب اتاق به ترتیب اولویت، صاحب تخت خالی می‌شوند و چون هر اتاق کم و بیش ۱۰ نفر کف‌خواب داشت، با احتساب راهرو خوابی، اگر قرار بود من به روال عادی به تخت برسم باید چیزی حدود شش ماه را در کف راهرو یا کف اتاق‌ها بگذرانم. اما به لطف همان دوست هم‌محلی سارقم، خیلی زود صاحب تخت شدم.
تخت‌ها، ملافه‌ها، متکاها، لباس‌ها و خوراکی‌هایی که برای زندانیان از بیرون می‌آوردند، نشان‌دهنده‌ی موقعیت مالی، خانوادگی و اجتماعی‌شان بود. کسانی که در زندان، سرشان به تنشان می‌ارزید و جایگاه اجتماعی بالاتری داشتند، ترتیبی می‌دادند که هر گروه از لات و لوت‌ها، بزن‌بهادرها، مجرمین مالی، لاشی‌ها، هروئینی‌ها، معتادان خراب، کارتن‌خواب‌ها، قاتلین خطرناک، سارقین، همجنس‌بازان (که آن روزها به آنان لواط‌کار یا بچه‌باز می‌گفتند) و دیگر مجرمین، در سلول‌ها (اتاق‌ها)یی که تلاش می‌شد ساکنین آنها دارای جرایم نزدیک به هم باشند طبقه‌بندی شوند؛ البته این تقسیم‌بندی خیلی دقیق نبود ولی به شکلی برنامه‌ریزی شده بود که مثلا کسانی که در اتاق حاج‌آقای «ی» بودند همه تر و تمیز باشند، مؤدب باشند، حرف‌های رکیک و زشت به کار نبرند و محیط ساکت و آرامی فراهم کنند تا حاج‌آقا در آرامش باشند.
حالا این حاج‌آقای «ی» که بود؟ یک قاچاقچی بزرگ مواد مخدرکه با ارتباطات خاصی که در بیرون داشت، سعی می‌کرد از دادگاه جان سالم بدر ببرد و تقریبا هر ساعت روز که اراده می‌کرد ملاقات‌کنندگانی داشت (در حالی که ملاقات برای سایرین، یکی دو روز در هفته و در ساعات محدودی برقرار می‌شد) و چیزهایی برایش می‌آوردند که او از زیادی این هدایا، آنها را به دوستانش یا نوچه‌هایش در زندان می‌داد. او همچنین همیشه پول زیادی در دسترس داشت و به افراد مختلف، پول‌هایی با مقاصد مختلف می‌داد.
لباس‌های حاج‌آقا بسیار مرتب، ملافه‌ی تختش بسیار تمیز و عالی، متکا و پتویش از بهترین‌ها و همه‌چیزش نو و اتو زده بود. همه حتی زندان‌بانان به او احترام می‌گذاشتند و تقریبا هر خواسته‌ای داشت انجام می‌دادند.
در آن سال‌ها که من در زندان‌ بودم، به قاچاقچیان و مصرف‌کنندگان مواد مخدر خیلی سخت می‌گرفتند و یادم هست در یک مدتی، مجازات داشتن سه گرم هروئین، اعدام بود. البته زندانیان مواد مخدر دیگری هم در زندان بودند که بعضی‌هاشان حکم حبس ابد گرفته بودند و قرار بود به زندان وکیل‌آباد مشهد منتقل شوند. بعضی‌ها هم حکم اعدام‌شان صادر شده بود و آنها منتظر اجرای حکم بودند.
اعدامی‌ها و حبس‌ابدی‌ها بسیار قدرتمند و عصبی بودند و معمولا کسی با آنها درگیر نمی‌شد، چون آنها در واقع بالاترین درجه مجازات را داشتند و از چیزی نمی‌ترسیدند بنا بر این هیچ ترسی از درگیری و حتی درگیری با سلاح سرد و گرم با دیگران نداشتند. بدیهی است که کسی با آنها درگیر نمی‌شد و به این خاطر، بالاترین تخت‌ها و بهترین جاهای زندان و شاید بهترین امکانات مال آنها بود و تقریبا جایگاه و موقعیت‌شان با حاج‌آقای «ی» برابر بود.
یک قاچاقچی دیگر مواد مخدر هم در اتاق ما بود که آن طور که می‌گفتند حکم اعدامش صادر شده بود و عنقریب قرار بود او را به جای دیگری منتقل کنند یا اینکه برای اجرای حکم ببرند. نکته‌ی جالب در مورد این حاج‌آقای «ی»، آن قاچاقچی‌ دیگر و بیشتر زندانیان این بود که آنها بدون اینکه مجبور باشند یا کسی این موضوع را چک کند، با دقت و البته به موقع، وضو می‌گرفتند و نماز می‌خواندند. بعضی‌هاشان نماز شب هم می‌خواندند و حتی شب‌ها قرآن و دعا هم تلاوت می‌کردند. در آن سن که من بودم با توجه به شرایط سیاسی دهه‌ی ۶۰ و اهل مطالعه بودن جوانترها و همچنین گرایش‌های سیاسی چپ که در بیشتر خانواده‌ها و از جمله خانواده‌ی ما، اعضایی را جذب کرده بودند، باور کردن این موضوع، برایم بسیار دشوار بود که افرادی با این سائقه و سابقه و با این وضعیت دشوار از نظر قضایی و حقوقی، و در شرایطی که تقریبا سایه‌ی مرگ روی سرشان پرواز می‌کرد، چگونه با این دقت و قوت، عبادات دینی را به جا می‌آوردند و چقدر معتقدانه، نماز می‌خواندند، انگار نه انگار که آنها با شغل‌شان و حرفه‌ی تجارت مرگ، جان صدها و بلکه هزاران جوان و نوجوان را می‌گیرند یا در خطر نابودی قرار می‌دهند و هزاران خانواده را از هم می‌پاشانند. شاید به نظر آنها شغل قاچاقچی‌گری مواد مخدر، یک چیز بود و نماز و عبادت خدا، یک چیز دیگر. جالب اینکه در زندان، دعای توسل هم برگزار می‌شد و خیلی‌ها در همین اتاق‌ها (سلول‌ها) با نوای دعای توسل تلویزیون دم می‌گرفتند یا خودشان بساط دعا و نوحه برگزار می‌کردند. و همه‌ی اینها برای من عجیب و جالب بود. طرفه اینکه، این نماز و مناسک دینی، از سر ترس از وضعیت یا هراس از مرگ نبود، چون به نظر نمی‌رسید که این مناسک را اخیرا شروع کرده باشند بلکه یک اعتقاد قدیمی و ارثی و شاید یک نوع سنت عمیق عشیره‌ای، در پشت آن بود.
یکی از سرگرمی‌های حاج‌آقای «ی» و افرادی مانند او در اتاق‌های دیگر، این بود که زندانی‌ها با هم به‌شوخی یا جدی، نزاع کنند و آنها به تماشا بنشینند و یا زندانی‌ها بازی‌های خشن مثل سیلی زدن به یکدیگر انجام دهند و آنها تماشا کنند و بخندند و لذت ببرند و آخر سر هم پولی به طرفین بازی بدهند.
در اتاق‌ها همه‌ چیز حساب و کتاب داشت و باید طبق اصولی که خود زندانیان و شاید گذشتگان فکور ساکن این سلول‌ها آنها را وضع کرده بودند رفتار می‌شد. هر روز یکی از زندانیان مسؤول نظافت اتاق بود که به او شهردار گفته می‌شد و باید علاوه بر جارو کردن و تنظیف اتاق و مرتب کردن تخت‌ها، سفره‌ی نهار و شام را بیندازد و ظرف‌ها را هم بشوید. من در اولین نوبت، از این وظیفه مستثنی شدم و همان دوست سارقم، جور مرا کشید چون معتقد بود من هنوز تاب این مقررات زندان را ندارم و باید مدتی را تحت حمایت او بگذرانم تا به این وضعیت عادت کنم و بعد در نوبت شهرداری قرار بگیرم.
یک نفر دیگر هم که از این وظیفه برای همیشه مستثنی بود، حاج‌آقای «ی» بود که به سبب موقعیتش و نیز با کمک اسکناس‌هایی که مرتبا آنها را به مصرف امور شخصی می‌رساند از اینگونه امتیازات، زیاد داشت. او هیچ‌وقت ملافه نمی‌شست، هر گز شهردار نمی‌شد، بازرسان زندان، هیچ‌وقت تختش را نمی‌گشتند، کسی جرأت دست زدن به وسایل شخصی‌اش را نداشت، اجازه داشت تیغ اصلاح داشته باشد و حتی چاقو هم نگه می‌داشت.
اگر درست و دقیق نگاه می‌کردی، زندان، یک جامعه‌ی کوچک بود و تقریبا همه‌ی مختصات یک جامعه را در خود داشت؛ هم فاصله طبقاتی در آن رعایت می‌شد، هم پارتی بازی در آنجا به وفور دیده می‌شد، هم اقشار کاسه‌لیس و متملق و خبرچین در آن زیاد بودند، هم افرادی بودند که مثل کارمندان دولت در بیرون، جزو معتمدین زندان‌بانان بودند و خیلی امور زندان را رسیدگی می‌کردند و هم خیلی جهات دیگر جامعه در آن دیده می‌شد. زندان، واقعا اندرزگاه است، اما نه برای همه، بلکه برای کسانی که به قول آن آیه‌ی شریفه «اولی الابصار» باشند.
ادامه دارد…