ارتباطات، همیشه، همه‌ی مشکلات را حل می‌کند
ارتباطات، همیشه، همه‌ی مشکلات را حل می‌کند
خاتون شرق - نه حالا و نه در گذشته، هیچ‌وقت مرسوم نبوده که راننده‌ی یک خودرو که دچار تصادف شده را مستقیما به زندان ببرند، ولی در صبح بسیار سرد ششم آذرماه 1360 که من یک راننده‌ی تازه‌کار و 18 ساله بودم، این اتفاق افتاد و ماجراهایی پس از این اتفاق، رقم خورد که شنیدن آن شاید جالب، شاید عبرت‌انگیز و شاید هم قابل تأمل باشد.

ابوالفضل یغما
نه حالا و نه در گذشته، هیچ‌وقت مرسوم نبوده که راننده‌ی یک خودرو که دچار تصادف شده را مستقیما به زندان ببرند، ولی در صبح بسیار سرد ششم آذرماه ۱۳۶۰ که من یک راننده‌ی تازه‌کار و ۱۸ ساله بودم، این اتفاق افتاد و ماجراهایی پس از این اتفاق، رقم خورد که شنیدن آن شاید جالب، شاید عبرت‌انگیز و شاید هم قابل تأمل باشد.
وقتی خودرویی که من راننده‌اش بودم به آهستگی با یک دوچرخه برخورد کرد و دوچرخه‌سوار که یک مرد مسن بیمار بود به زمین افتاد، همان دقیقه، یک پاسبان (مأمور انتظامی) که شیفتش تمام شده بود و با دوچرخه از کلانتری به سمت منزلش می‌رفت، سر صحنه رسید و به خاطر ازدحام جمعیت و شلوغی محل تصادف، از دوچرخه پیاده شد و با پرس و جو متوجه شد که من راننده‌ی خودرو هستم و بلافاصله بدون هیچ مقدمه‌ای با یک خودرو عبوری مرا به کلانتری فرستاد و من که هیچ تجربه‌ی اجتماعی در این زمینه‌ها نداشتم، بدون مقاومت با خودرو رفتم و در کلانتری، بازداشت شدم و به اتاقکی یک در دو متر برده شدم که به آن بازداشتگاه موقت می‌گفتند.
حتی اجازه ندادند مصدوم را به بیمارستان ببرم و در جریان مداوای او قرار بگیرم. مرد مسن، در روزهای بعد در بیمارستان درگذشته بود و من خواهی نخواهی به قتل غیر عمد متهم شدم؛ پرونده‌ای که رسیدگی به آن ۷ سال طول کشید و پرداخت دیه توسط من به خانواده‌ی متوفی که من اصلا او را ندیده بودم و نمی‌دانستم به چه ترتیبی درمان شده و فوت کرده، به سال ۱۳۶۷ رسید. من که در تمام این سال‌ها شغلم کارگری بود، مجبور بودم برای تأمین دیه‌ی متوفی، از دیگران پول قرض کنم و تا سال‌ها بعد، این بدهی‌ها را می‌پرداختم. در واقع ماجرای این تصادف ناخواسته، برای من ۱۵ سال طول کشید.
اما آنچه در این سلسله نگارش به آن خواهم پرداخت، تجربه‌ی زندانی شدن در جوانی به مدت ۴۰ روز و آن هم بدون هیچ مدرک و شاهد و دستور قضایی و دادگاهی، و تمام مراحل دادرسی پرونده، در حالی طی شد که من در زندان بودم و از هر گونه تلاشی برای پیگیری موضوع و تبیین و توضیح تصادف برای مسؤولان قضایی و پلیس، محروم شدم.
به هر حال من پس از ۱۲ ساعت بازداشت در کلانتری، به زندان منتقل شدم در حالی که نمی‌دانستم اتهامم چیست، کی آزاد خواهم شد، روند دادرسی پرونده‌ی من چگونه خواهد بود و الی آخر.
هیچ تصوری از زندان نداشتم و هنگام ورود به بازداشتگاه، آنقدر وحشت‌زده و آشفته و منگ بودم که تا سه روز آینده، به جز آب، هیچ چیز نخوردم یعنی نتوانستم بخورم. بعد از حدود ۱۲ ساعت بازداشت در کلانتری، نزدیکی‌های شب، وقتی وارد هشتی زندان شدم، وحشتم بیشتر شد. من فقط ۱۸ سال داشتم و تا آن روز گذارم به کلانتری و دادگاه پاسگاه نیفتاده بود، بماند که از نظر ژنتیک و خواص موروثی هم همچون پدرم، از درگیری و مأمور و دادگاه، بشدت می‌ترسیدم، چه برسد به زندان رفتن.
به هر حال، در هنگام ورود، لوازم شخصی‌ام را گرفتند و لباس زندان به من دادند. بعد درب هشتی را که به بندهای زندان باز می‌شد، باز کردند و مرا فرستادند بین زندانیان دیگر. اصلا نمی‌دانستم زندان چگونه محیطی است و چه افرادی در آن هستند. وقتی یک تازه وارد را به زندان می‌آوردند، تعدادی از زندانی‌ها از بیکاری، به سمت درب هشتی می‌آمدند تا ببینند که این تازه وارد کیست و چه جرمی دارد. بنا بر این از من که تازه وارد بودم، یکی یکی سؤال می‌کردند که کی هستی، از کجا آمده‌ای، جرمت چیست و این جور سؤآلات. مثل بیماری که در منزل بستری است و همه‌ی کسانی که به عیادت او می‌آیند، دکتر می‌شوند و نسخه‌ای هم تجویز می‌کنند، آنها هم پرونده‌ی مرا پیشاپیش رسیدگی و محکومیتم را تعیین می‌کردند. نکته‌اش این بود که با تمسخر و خنده، می‌گفتند: حالا حالاها اینجایی، و این حال مرا بدتر و بدتر می‌کرد تا جایی‌ که بیاد دارم از ترس و وحشت، تهوع شدید داشتم و دو بار استفراغ کردم.
یکی از کسانی که بعد از نیم ساعت، او را دیدم و به سراغم آمد، یک پسر جوان هم سن و سال خودم بود که در سال‌های گذشته، در محله‌ای نزدیک خانه‌مان، دیده بودم و قبلا او را از طریق دوستانم در یک گاراژ تعمیر خودروها دیده بودم و کمی با هم آشنا بودیم و شاید یک‌جورهایی، می‌شد گفت هم محلی بودیم. بسیار پسر خوب و مهربانی بود و از دیدن من در زندان شگفت‌زده شد. من از کودکی، از دعوا و درگیری فراری بودم و از چالش و نزاع می‌ترسیدم. او که در کوچه محل زندگی، رفتار و کردار مرا دیده بود بسیار بعید می‌دانست که من سر و کارم با جرم و زندان باشد و برای همین از دیدن من در زندان خیلی تعجب کرد.
بدون اینکه به سؤالات متعدد او جواب مشخصی بدهم، مرا به همراه خود به داخل اتاق بند برد و از من خواست چیزی بخورم. وقتی از خوردن امتناع کردم، اصرار کرد که به هر حال باید غذا بخوری، چون معلوم نیست که چند روز یا چند ماه اینجا باشی و ممکن است از گرسنگی بمیری.
اصرار او از سر خیرخواهی بود و البته من از شنیدن این حرف‌ها وحشتم بیشتر و بیشتر می‌شد. اما با همه‌ی اینها، نمی‌توانستم غذا بخورم چون از بهت و ترس ورود به زندان اشتهایم کلا از بین رفته بود بخصوص که شب وارد زندان شدم و آنقدر که از پنجره‌ کوچک بالای اتاق، آسمان را می‌دیدم، بیرون کاملا تاریک بود و تاریکی و احساس غربت، ترسم را بیشتر می‌کرد.
زندان نیشابور، آن موقع برای کمتر از ۲۰۰ نفر ساخته شده بود اما هنگامی که من وارد زندان شدم دست کم ۵۰۰ نفر توی زندان بودند. علاوه بر تخت‌های داخل اتاق‌ها که سه طبقه بود، کف اتاق‌ها و کف راهروهای هر سه بند، پر از زندانی بود و اگر شب وقتی خاموشی زده بودند و همه خواب بودند می‌خواستی دستشویی بروی، باید با زحمت از میان جاهای خالی بین دست و پای افراد رد شوی و ترجیح می‌دادی که خودت را نگه‌ داری تا صبح شود و دست کم پیش پایت را ببینی و بتوانی حرکت کنی. ملافه و پتو و زیرانداز، برای آنها که در راهروها بودند معنی نداشت و هر کس هر جا گیر می‌آورد دراز می‌کشید و می‌خوابید.
آن شب اول زندان، شاید بدترین شب عمرم بود چون تا صبح، از استرس و نگرانی، مژه نزدم و از وحشت و سر درد و ترس و اضطراب، مثل یک جسد لرزان به خودم می‌پیچیدم. قبل از خاموشی، همان دوست جوانم که بعدا متوجه شدم به خاطر اقدام به سرقت، به شش ماه حبس محکوم شده، حسابی دلداریم داد و بعد از اینکه پتوی خودش را به من داد که زیرم بیندازم، گفت که فردا برایم جایی پیدا می‌کند و از این وضعیت نجاتم خواهم داد.
من فقط تشکر می‌کردم و نمی‌دانستم این همه لطف و محبت این دوست جوان را چگونه جبران کنم. بعد از آن سال و پس از رهایی از زندان، دیگر هرگز او را ندیدم ولی چهره‌اش هنوز توی ذهنم هست و اگر روزی او را ببینم به او خواهم گفت که او در آن شب وحشتناک و در روزهای بعد از آن، چقدر مهربانی و محبت داشت و چگونه مرا از وحشت و اضطراب زندان نجات داد تا توانستم به روال عادی زندگی در زندان برسم.
دوست جوانم مجبور بود به سایر هم‌اتاقی‌ها و دیگرانی که او را در کنار من می‌دیدند توضیح دهد که من چه جرمی دارم و چرا به زندان افتاده‌ام و چرا به من کمک می‌کند. شاید برای کسانی که این نوشته‌ها را می‌خوانند چندان پذیرفتنی نباشد که محیط زندان عمومی، بر خلاف شرایط من که جوان بودم و بی‌تجربه‌ای برای این موقعیت‌ها، آنقدرها که تصویر می‌شود وحشتناک و عذاب‌آور نیست، بخصوص که کسی تو را بشناسد و وضعیت خانوادگی و فرهنگی تو را بداند و برای سایرین هم توضیح دهد. بر عکس، اگر بدانند که تو مثل سایرین، مجرم به معنای منفی و دارای سوابق کیفری نیستی و بنا به یک اتفاق به زندان افتاده‌ای، و از نظر فرهنگی، یک سر و گردن بالاتر از آنها ایستاده‌ای، خیلی هم رفتار متین و مؤدبانه‌ای با تو دارند.
دو روز بعد، به مدد همراهی‌ها و همدردی همان دوست جوانم، یواش یواش یخم آب شد و شروع به غذا خوردن کردم. غذای زندان، اصلا تعریفی ندارد و خدا می‌داند که در آشپزخانه، چه اتفاقاتی می‌افتد تا یک بشقاب، مثلا عدس پلو یا یک کاسه ماست یا یک سیب‌زمینی آب‌پز و هر چیز دیگری به دست تو می‌رسد. تو مجبوری هر چه را دادند و هر جور دادند بخوری و هیچ اعتراضی، پذیرفته نیست.
در روزهای بعد متوجه شدم که برخی زندانی‌ها که کس و کاری بیرون دارند یا وضعیت مالی مناسب‌تری دارند از بیرون توسط … غذا برایشان می‌آورند یا خانواده و کسان‌شان برایشان مواد غذایی خام می‌آورند که در اتاق خودشان یا در شرایط خاصی در آشپزخانه بتوانند چیزکی درست کنند که از غذای زندان جدا باشد. ولی این وضع، نه عمومی بود و نه نا محدود، به هر حال زندان است و هر چیزی که بخواهد از بیرون آورده شود، علاوه بر اینکه مستلزم ارتباطات خاصی است، نرخ بسیار بالاتری هم نسبت به بیرون دارد و همه چیز هم باید در قسمت بازرسی، اکی شود تا به داخل بیاید اگر چه ارتباطات، کلا و در همه‌ی زمان‌ها، همه‌ی مشکلات را حل می‌کند.
مثلا من که سیگاری بودم، برای تهیه‌ی سیگار، روزهای اول به دوستم متوسل می‌شدم که رفیق‌وار و مهربانانه، می‌پذیرفت ولی بزودی فهمیدم که باید برای هر چیزی از جمله سیگار، هزینه‌های گزافی بپردازم. قیمت یک بسته سیگار داخل زندان، تقریبا ده برابر بیرون بود و در بعضی سیگارها تا ۲۰ برابر هم می‌رسید. نه آن موقع و نه بعدا نفهمیدم که چه کس یا کسانی و چگونه این چیزها را وارد زندان می‌کنند و به دست زندانیان می‌رسانند ولی حالا می‌دانم که همیشه همه چیز داخل زندان هست و این به انقلاب و غیر انقلاب و ایران و غیر ایران هم اختصاص ندارد.
همیشه و همه جا، کسانی هستند که چیزهای مورد نیاز زندانیان را به داخل زندان بیاورند و با پول بسیار بیشتر از بیرون زندان، به آنها بدهند. این عرف همه‌ی زندان‌های دنیا است…. ادامه دارد.