امروز دخترکانِ مدرسهی کابل به صفر مطلق رسیدند. غمی روی شانههایشان بود که سنگینیاش زمین را عذاب میداد. آرام و قرار نداشتند. اشکی توی چشمانشان جریان داشت که گونههایشان را میسوخت.
امروز مدرسهی دخترانی که میخواستند بیاموزند و شاد باشند، به دستِ متحجرانی سنگدل ویران شد و این تمامِ ماجرا نیست. زخم و خون و سوختن و مرگ سهمِ دخترانی بود که هیچ گناهی نداشتند.
حرف از نژادپرستی و ظلم کهنه و مستعمل نمیشود، بلکه سالهاست که خونِ زمین را میخورد.
مادرانی که هنوز در داغستان به جستوجوی فرزندانِ گمشدهی خود آواره هستند و جلوِ بیمارستانها تجمع کرده و اسامیِ روی دیوارها را میخوانند و آمارِ سردخانهها را پیگیری میکنند.
امروز ظلم و تعصب و جهالت متهم است. اینک که صداهای خفه و دردآلود در گلوی دخترکانِ مدرسهی کابل مدفون شده است، چه کسی میخواهد از سینههای سوختهی مادرانِ اندوهگین چیزی بنویسد؟
آیا تکرار این حوادثِ خونین سوالبرانگیز نیست؟
آیا نسلکشی و کُشتارِ این مسلمانان داغِ کوچکیست که احساس نمیشود؟
امروز این اندوه مثلِ پوستی سوخته، چسبیده به آهنِ داغِ بیرحمی و جنایت و تدمیر.
هولناکترین تدمیر در دنیا، زخم زدن به روحِ آدمهاست. این زخم از کُشتار و هلاکت بدتر است. چون انسان در آن تمام میشود، امّا نمیشود. زخمِ سادهای است که انسان در آن هلاک میشود، امّا نمیشود. زنده بودن در تلخی و تباهی از جنایت بدتر است.