روایت سرباز دوران جنگ از دره دایناسورها
روایت سرباز دوران جنگ از دره دایناسورها
خاتون شرق - دومین جلسه خوانش کتاب «نه برای جنگ» نوشته حسین ثنایی‌نژاد با حضور جمعی از همرزمان نویسنده این کتاب در موسسه نهال نیشابور برگزار شد و تعدادی از حاضران به روایت بخشی از خاطرات خود از دوران حضورشان در جبهه جنگ پرداختند، خاطراتی که گاه با لبخند و گاه با اشک حسرت همراه شد.

سعید صفارائی / دومین جلسه خوانش کتاب «نه برای جنگ» نوشته حسین ثنایی‌نژاد با حضور جمعی از همرزمان نویسنده این کتاب در موسسه نهال نیشابور برگزار شد و تعدادی از حاضران به روایت بخشی از خاطرات خود از دوران حضورشان در جبهه جنگ پرداختند، خاطراتی که گاه با لبخند و گاه با اشک حسرت همراه شد.

 استاد دانشگاه فردوسی: این‌کتاب هم نشانه و هم‌ عامل تحول می‌تواند باشد

کتاب نه برای جنگ رونمایی شد

عباس سیامکی یکی از همرزمان حسین ثنایی‌نژاد که در بخشی از کتاب «نه برای جنگ» به ماجرای مجروح شدن او در جبهه جنگ پرداخته شده، در این جلسه به بیان بخشی از خاطراتش پرداخت. سیامکی با اشاره به حادثه مجروحیتش گفت: من یکی از تاریخچه‌های این کتاب هستم و این برداشت شخصی من است که اگر کسی بخواهد پس از ۳۷ سال جریان جنگ را روایت و تحلیل کند مهم‌ترین نکته‌ای که باید به آن توجه داشته باشد این است که از جنگ تقدس‌زدایی کند و جنگ را همان‌طور که اتفاق افتاده روایت کند. در هیچ‌جای این کتاب به مسائل معنوی و آن چیزهایی که در فضای ذهنی رزمندگان حاکم بود نپرداخته و حوادث را به صورت رئال بیان شده است.
وی گفت: در این کتاب از دو دیدگاه جزئی و کلی به اتفاقات آن دوران پرداخته شده است، از دیدگاه جزئی روابط بین رزمندگان و موقعیت‌هاست و از دیدگاه کلی روایتی است که در بین سطور باید خوانده شود که البته در انتهای کتاب هم اشاره مختصری به آن شده است.
حسین ثنایی‌نژاد در این قسمت از صحبت‌های عباس سیامکی خاطرنشان کرد: من هیچ اصراری به تقدس‌زدایی و تقدس‌گرایی نداشتم و همه تلاشم این بود که فقط انچه را اتفاق افتاده روایت کنم. در ادامه ثنایی‌نژاد به خواندن بخشی از کتاب «نه برای جنگ» پرداخت و گفت: آنچه که من دیدم همین بود که نوشتم. مثلا واقعیت این بود که وقتی آقای محمد عاملی برای بدرقه من به ایستگاه راه‌آهن نیشابور آمد، یک بسته آجیل و یک قرآن کوچک به اندازه کف دست آورده بود و من در این کتاب از آن با عبارت «قرآن محبت محمد» یاد کردم. با این‌حال نگاه من به جنگ قدسی نیست.


سیامکی در بخش دیگری از خاطراتش گفت: همه شما تجربه چایی خوردن با دوستانتان را دارید، در یکی از این عملیات‌ها قبل از کربلای۲ گروهان ما به جایی اعزام شد که ما آن را دره دایناسورها می‌نامیدیم و جای بسیار گرم و طاقت‌فرسایی بود. چند روزی ما را در آنجا نگه داشتند تا عملیات شروع شود. در آن هوای گرم دره تفریح ما این بود که دور هم‌جمع شویم و در لیوان‌های پلاستیکی دسته‌دار چایی بخوریم و در همان هوای ۴۰درجه ترجیح می‌دادیم چایی بخوریم و در هنگام‌ خوردن چایی به آقای کرباسی می‌گفتم ناصر ای کاش زمانی برسد که برویم خانه و در لیوان بلوری چایی بخوریم. اما پس از عملیات وقتی به شهرمان برگشتیم هربار که با هم قرار چایی می‌گذاشتم و یا در خانه در لیوان بلوری چایی می‌خوردیم هیچوقت مزه چایی‌های دره دایناسورها را نداشت. بنابراین به این‌نتیجه رسیدیم علت خاطره انگیزی و خوشمزه بودن آن‌ چایی‌ها این بود که در آن دوران هیچ کس به فکر فردا و اتفاقاتی که خواهد افتاد نبود و در حال زندگی می‌کردیم.
سیامکی در ادامه به بیان خاطره دیگری از کربلای یک و فتح مهران پرداخت و گفت: در آن عملیات قرار بود ارتفاعات اطراف مهران را آزاد کنیم و در حین عملیات به جایی رسیدیم که با رزمندگان یگان مازندران ادغام شدیم و یکی از فرماندهان یگان مازندران گفت: ما ۲داوطلب می‌خواهیم که بالای یک تپه در آن نزدیکی بروند و مانع پیشروی نیروهای عراقی بشوند تا اینجا امن باشد.

*نقدی برمستند داستانی نه برای جنگ

وی ادامه داد: دقیقا ۱۱تیرماه بود و هوا به شدت گرم. من و ناصر کرباسی در آن ‌گرمای شدید داوطلب شدیم. هوا به قدری گرم بود که اسحله‌ها داغ شده بود و به زحمت در دست می‌گرفتیم. همانجا بود که برای اولین بار بطری‌های آب معدنی را دیدم. بطری‌ها روی زمین پراکنده بودند و در زیر نور آفتاب به شدت گرم شده بودند و همان آب را برای رفع تشنگی می‌خوردیم.
فرمانده به من که زیر نور آفتاب حالم بد شده بود دستور داد پایین بروم و اطلاع بدهم آب و تیر و تیربار برایمان بفرستند. من هم از شیب تند تپه که پایین آمدم در آخرین لحظه بی‌حال شدم و روی زمین افتادم. کسانی که پایین تپه بودند فکر کردند من مجروح شده‌ام. می‌خواستند برای انتقالم برانکار بیاورند که گفتم مجروح نشده‌ام و پشت سر هم تکرار می‌کردم آب، تیر، تیربار. یکی از سربازان به همراهش گفت موجی شده بیا ببریمش. دوباره در حالی که تکرار می‌کردم آب، تیر، تیربار، گفتم‌ موجی نشده‌ام و حالم خوب است. پس از این ماجرا این موضوع دستمایه شوخی و خنده بچه‌ها شده بود.
حسین ثنایی‌نژاد در ادامه جلسه گفت: یک چیزی در این کتاب وجود دارد که تلاش کردم از پس آن بربیایم ولی نشد. در آن دوران کسانی که به جبهه می‌آمدند در فضای عجیبی سیر می‌کردند و در آنجا وقتی مسئولیتی و کاری برعهده‌شان‌ گذاشته میشد آن‌قدر در همان‌موقعیت می‌ماندند تا شهید شوند و فضای ذهنی آنان متفاوت از چیزهاییست که در تاریخ رسمی جنگ آمده است. اتفاقا تنها نقطه قوت ما نسبت به عراق همین روحیه رزمندگان بود و این هم البته تا یک مقطعی بود و پس از آن با مشکل مواجه شده بودیم که در کتاب هم به آن اشاره کردم.
عباس سیامکی در ادامه گفت: در عملیات والفجر چهار من بی‌سیم‌چی یک گروهان و مصطفی نجفی‌زاده بی‌سیم‌چی گروهان‌جلوتر بود. گروهان ما وقتی به پای تپه رسید گروهان جلو وارد عملیات شده بود. در حال پیشروی چند نفر را دیدم که دراز افتاده بودند. یکی از آنها کلاه آهنی‌اش روی صورتش قرار داشت که به نظرم آشنا آمد. جلوتر رفتم و کلاه آهگی را برداشتم، دیدم‌ مصطفی است. پرسیدم چیزی شده؟ مجروح شده‌ای؟ مصطفی گفت؛ آره مجروح شدم، این را گذاشتم روی صورتم تا کسی متوجه نشود چون ممکن است روحیه بچه‌ها ضعیف شود.
پس از عملیات که به نیشابور برگشتم همیشه به این فکر بودم که عاقبت مصطفی چه شد تا اینکه خبردار شدم او در بیمارستان بستری است و در آن شب از همان نقطه که او را دیده بودم تا پشت جبهه به حالت سینه‌خیز برگشته بود. درمان مصطفی خیلی طول کشید و به خاطر همان اتفاق اعصاب پایش دچار مشکل شد.
حسین ثنایی‌نژاد گفت: جریان مصطفی خیلی حالب است من در آن زمان ۱۹ ساله و مصطفی ۱۶ ساله بود. با همان سن و سال کم او در عملیات فتح‌المبین شرکت کرده بود و یک دست لباس چریکی نو به غنیمت گرفته بود که همیشه تنش می کرد و به دبیرستان می‌آمد. من و مجتبی توحیدی تصمیم گرفتیم برای عملیات فتح خرمشهر به جبهه برویم و مصطفی هم که متوجه شده بود گفت من هم همراه شما می‌آیم. اول ما اعتنایی نکردیم. بعد او با اصرار همراه ما شد و به جبهه آمد. شب عملیات مصطفی و مجتبی همراه هم بودند و من در گروهان دیگری بودم.


بعد از عملیات من هر زمان از مصطفی جریان شهادت مجتبی را سوال می‌کردم طفره می‌رفت و دلیلش همان‌ پیمانی بود که سه نفری در شب عملیات بسته بودیم و جریانش را در کتاب نوشته‌ام. پارسال قبل از انتشار کناب با مصطفی تماس گرفتم تا بخش‌هایی از کتاب را برایش بخوانم. در یکی از کافی‌شاپ‌های طرقبه قرار گذاشتیم. در آن جلسه دوستانه بخش‌هایی از کتاب را که مربوط به شهادت مجتبی بود برایش خواندم (از صفحه ۱۷۴). در ادامه مصطفی ناخودآگاه جریان مجروح شدنش را که در این ۴۰سال از گفتن آن طفره می‌رفت برایم‌ تعریف کرد. من همان شب مطالبی را که گفته بود نوشتم و دوباره با او تماس گرفتم تا برایش بخوانم اما جواب نداد، چند بار تماس گرفتم و پیامک دادم ولی تا مدتها جواب نداد. من هم به خاطر بی اعتنایی‌اش چند ماهی از او دلگیر بودم تا اینکه کتاب را چاپ کردم و دوباره با او تماس گرفتم. این بار جواب داد. از او خواستم تا در جلسه رونمایی کتاب شرکت کند.
مصطفی در پاسخ گفت: «بعد از آن جلسه من تا صبح خوابم نبرد و پشیمان شدم ولی دیدم دیگر کاری از دستم ساخته نیست». آنجا بود که متوجه شدم مصطفی هنوز بر سر آن عهدی که بستیم باقی مانده است‌. عهدی که بر اساس آن‌باید اتفاقات آت عملیات را پس از آنکه به پشت جبهه برگشتیم، برای دیگران تعریف نمی‌کردیم.