محبوبه ذالیانی
چرا در رابطهای نادرست میمانیم؟ و چرا به شکستهای دوباره تن میدهیم؟ در این گفتوگو تلاش کردیم از منظری کارشناسانه به ماجرا نگاه کنیم. دکتر پریسا مستوفی با بیانی علمی، موجز، قابل فهم و رسا در اینباره سخن گفته. او عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد و زوجدرمانگر است. آنچه در ادامه میخوانید به کارگاهی آموزشی شبیه است. بخوانید. بیاموزید.
نوعی اشتباه رایج بین عدهای از مردم وجود دارد که تبدیل به تکرار شده؛ ورود به روابط اشتباه. یعنی طرف وارد رابطهای با کسی میشود که درنهایت احساس میکند باید از آن خارج شود و این اشتباه را مکرر با افراد مختلف تجربه میکند. طبیعتا بعد از مدتی هم با این پرسش مواجه میشود که چرا من وارد رابطههای اشتباه میشوم؟ اشکال از کجاست؟ در وهله اول اگر بخواهیم این جریان را بررسی کنیم، چه مولفههایی وجود دارد که به نظر شما پررنگتر به نظر میرسد؟
فردی را در نظر میگیریم که وارد رابطه اشتباهی میشود و آن رابطه اشتباه، مشکلاتی برایش به همراه دارد و از آن رابطه بیرون میآید. بعد دوباره وارد رابطه اشتباه دیگری میشود و باز هم به مشکلات و آسیبهای دیگری دچار میشود؛ طوری که گویی در نوعی تکرار افتاده است. در اینباره نظریات زیادی وجود دارند که شیوههای متفاوتی را تبیین میکنند. اما وقتی به زندگی گذشته افراد نگاه میکنیم، دو نظریه بین این نظریات، قدرتمند به نظر میرسند. یکی از آنها نظریهای است به نام نظریه «رابطه با محبوب» یا Objet reltaion که جزو نظریههای روانکاری است. بر اساس این نظریه اتفاقاتی که در دوران کودکی برای ما میافتد، بنیانی را در ما ایجاد میکند که ما در آینده همان بنیان را به آن شیوهای که در گذشته اتفاق افتاده، تجربه میکنیم. بر اساس این نظریه وقتی ما به دنیا میآییم، اولین جایی که عشق را تجربه میکنیم، کنار پدر و مادر و برادران و خواهرانمان است؛ اینجاست که ما عشق را به معنای واقعی تجربه میکنیم، چون مکانی امن است، ما در کنار هم خوش و خرم و شاد هستیم و روابط موجود بینشان را به عنوان عشق میفهمیم. وقتی بزرگ میشویم و به نقطه پیش از ازدواج میرسیم یا در نقطهای قرار میگیریم که رابطهای را انتخاب میکنیم که از آن رابطه میخواهیم احساس عشق و امنیت را بگیریم، برمیگردیم و به مولفههایی نگاه میکنیم که در دوران کودکی تجربه کردهایم. البته این نگاه لزوما یک نگاه آگاهانه نیست.
گاهی اوقات ما بنا به اتفاقاتی که در دوران کودکی تجربه کردهایم، حالاتی را در ذهن داریم که به شکل ناخودآگاه اتفاق میافتد و ما خوب بودن و جذابیت و عشق را بر اساس آنها میفهمیم؛ بدون اینکه گاهی حتی خودمان اطلاع داشته باشیم. مثلا اگر پدر ما سیگاری بوده و ما سیگاریبودن را همراه با عشق بینهایت پدر یا مادر، تجربه کرده باشیم، ممکن است مولفه سیگارکشیدن تا حدی اثر منفی خودش را برایمان از دست بدهد، چراکه ما در کنار آن سیگارکشیدن، احساس عشق را تجربه کردهایم. به همین خاطر اگر وارد رابطهای شویم که فرد مثلا سیگار بکشد، اما به ما محبت کند، سیگارکشیدن برای ما چندان مهم تلقی نمیشود و آن را به شکل یک عامل منفی نمیفهمیم. حالا وقتی در دوران بزرگسالی انتخاب میکنیم که چطور وارد یک رابطه شویم، دو اتفاق میافتد. بنا به اتفاق اول، یکسری مولفههایی هستند که ما آنها را مثبت ارزیابی میکنیم و اگر آنها در ارتباط با ما قرار بگیرند، برایمان حالاتی منفی ایجاد نمیکنند -مثل همین سیگارکشیدن که مثال زدم و به این حالت میگویند «بازگشت به خانه».
دومین مورد آن است که فرض کنیم ما در یک رابطه با اتفاقاتی نظیر اعتیاد، سوءاستفاده جنسی، سوءاستفاده عاطفی، مالی یا غیره مواجه میشویم. زمانی که این اتفاقات را در دوران کودکی تجربهاش کردهایم و آسیبهای فراوانی از آنها دیدهایم و تصمیم گرفتهایم (به شکل آگاهانه یا ناآگاهانه) این مولفهها جزو رابطه عاشقانهمان نباشد، وقتی در بزرگسالی وارد یک رابطه بشویم، همان مفاهیم برای ما خیلی پررنگ و برجسته میشود و در هر کسی کوچکترین اثری از آن نکات دیده شود، ما به شدت از او دوری میکنیم. در نتیجه ممکن است فردی را پیدا کنیم که ویژگیهای مثبت بسیاری داشته باشد، اما چنانچه آن ویژگی خاص را در او ببینیم، به شدت از او فاصله میگیریم و به این حالت میگوییم «فرار از خانه».
چرا این دریافتهای کودکی گاهی در بزرگسالی به شکل معکوس جلوه میکند؟
بستگی به این دارد که ما آن فرایند را چطور ادراک کرده باشیم. اگر آن را همراه با عشق ادراک کرده باشیم و آن را به عنوان بخشی از عشق فهمیده باشیم، با وجود آن ویژگیها مشکلی نداریم. مثلا ممکن است پدرمان مادرمان را میزده؛ بعدها اگر با فرد خشنی روبهرو شویم و آن فرد به ما خشونت نشان دهد یا با ما به تندی برخورد کند، ممکن است این خشونت برای ما خیلی نکته منفی به حساب نیاید، چراکه در گذشته به عنوان رابطه عاشقانه پدر و مادر آن را دریافت کردهایم. اما اگر در دوران کودکی آن خشونت و پرخاشگری آسیب جدی به عاطفه و احساس ما زده باشد، وقتی که در بزرگسالی با همین ویژگی مواجه میشویم، به شدت آن را پس میزنیم و در نتیجه درگیرش نمیشویم.
پس این ادراکها میتوانند به شکلی ناخودآگاه در آینده گاهی در تصمیمگیریهای ما کمک کنند و مثبت باشند. درست است؟
این موضوع بهخودیخود، مثبت نیست.
چرا؟
مثلا ما در دوران کودکی از خشونت آسیب دیدهایم و ممکن است در بزرگسالی دنبال فردی بگردیم که فقط خشونت نداشته باشد، اما اگر نکات منفی دیگری داشته باشد، خیلی برایمان مهم نباشد، چراکه مسأله «خشونت» صرفا برای ما مهم شده و این ذیل مفهوم «فرار از خانه» اتفاق افتاده است. وقتی که «بازگشت به خانه» اتفاق میافتد، باز هم مثبت نیست. مثلا اگر پدر ما در دوران کودکی خیانتهایی میکرده و ما آن را فهمیدهایم و به عنوان بخشی از رابطه عاشقانه پذیرفتهایم، ممکن است آن را اینطور توجیه کنیم که «چه اشکالی دارد؟ هر مردی ممکن است این کار را بکند و در نتیجه نمیشود مردها را کنترل کرد.» برای همین وقتی با مردی هستیم که گاهی رفتارهای خیانتآمیز انجام میدهد، رفتارهای او خیلی برایمان وحشتناک به نظر نمیآید، چون فکر میکنیم همه مردان اینطور هستند. از کجا میگوییم همه مردها اینطوری هستند؟ چون ما در کودکی رابطهای را تجربه کردهایم که انگار بخشی از آن، ارتباطات فرا زناشویی یا خیانت زناشویی بوده.
و آن را به شکل عشق ادراک کردهایم؟
به شکل عشق و در کل نوعی ویژگی مثبت ادراک کردهایم.
پس اینکه ما مکرر وارد روابط اشتباه میشویم، ممکن است به رابطه ما با والدینمان در کودکی ارتباط داشته باشد؟
وقتی ما مکررا در روابط اشتباه قرار میگیریم و در آنها شکست میخوریم و دوباره درگیر همین داستان میشویم، بخشی از این اتفاق میتواند به این موضوع مربوط باشد که رابطه ما با افراد مهم دوران کودکیمان چطور بوده. وقتی صحبت از Objet reltaion میشود، مقصود رابطه با محبوبها، رابطه با مراقبان اصلی و رابطه با کسانی است که در دوران کودکی برای ما خیلی مهم بودهاند و این رابطه میشود گفت نوعی سنگ بنا از عشق را برایمان به تصویر میکشد که در دوره بزرگسالی ممکن است ما بر اساس همان سنگ بنا و همان پیشفرضی که برای خودمان ساختهایم، رابطهمان را شکل بدهیم. اینجاست که اگر در دوران کودکی ما، ویژگیهایی منفی بوده باشد که آسیبهایی به ما وارد کرده باشد اما متاسفانه ما آنها را مثبت ارزیابی کرده باشیم، ممکن است در دوران بزرگسالی همان آسیب را دوباره تجربه کنیم و دوباره در آن بیافتیم. نکته دیگری هم البته وجود دارد که باید به نظریه Objet reltaion اضافه کنم. اگر در دوران کودکی ما اتفاقاتی افتاده باشد و کارهای ناتمامی شکل گرفته باشد و ما نتوانسته باشیم در آن برهه از زمان، کمکی کرده باشیم و احساس عذاب وجدان یا مقصربودن را تجربه کرده باشیم، ممکن است در دوران بزرگسالی دنبال آرامکردن آن احساس عذاب وجدانمان بیافتیم. مثلا مادر ما آدم مظلومی بوده، پدر به او ظلم میکرده، به نوعی افسرده بوده، گوشهگیر و درونگرا شده و آسیبهای دیگری دیده و ما در آن برهه نمیتوانستیم به او کمک کنیم یا مثلا مادر ما در ابتدای نوجوانی فوت کرده و ما نتوانستهایم کاری کنیم که شاد شود، خوشحال شود و بتواند به زندگی سالم برگردد.
در این حالت ممکن است بخشی از وجود ما دچار این عذاب وجدان شود که تو میتوانستی کمکش کنی و نکردی یا اینکه تو باید کمکش میکردی و داستانهایی از این قبیل. در واقع اگر کارهایی ناتمام در ذهن ما شکل بگیرد، ممکن است وقتی بزرگ میشویم و در موقعیت ایجاد رابطه قرار میگیریم، به شکل ناخودآگاه طرف افرادی برویم که ویژگیهایی شبیه به ویژگیهای مادرمان را داشته باشند؛ یعنی با فردی مظلوم وارد رابطه شویم که آسیب دیده و تلاش کنیم که به او کمک کنیم. در نتیجه میبینید درگیر روابطی میشویم که آن روابط متعادل نیست و ویژگیهایی منفی دارد، ولی ما هنوز فکر میکنیم که خوب است و ما باید برویم و منجی آن فرد شویم. این هم یکی دیگر از آسیبهایی است که به خاطر کارهای ناتمام یا صدماتی که در گذشته دیدهایم، ممکن است در ما و در روابط آینده ما شکل بگیرد.
در ابتدای بحث، عنوان کردید که میتوان موضوع را با رویکرد دو نظریه پیش گرفت. نظریه دوم چیست؟
نظریه دیگری هم وجود دارد به اسم نظریه «دلبستگی». بر اساس این نظریه وقتی ما در دوران کودکی به اندازه کافی توجه نگرفته باشیم، پدر و مادر ما در دسترسمان نبوده باشند و با فقدان حضورشان مواجه بوده باشیم، دچار استرس و آسیب میشویم و این اضطراب را در درون خودمان تجربه میکنیم. در بزرگسالی هم وقتی با افرادی مواجه میشویم که به ما محبت میکنند و ما را در یک موقعیت عاطفی قرار میدهند، ممکن است خیلی سریع به آنها وابسته شویم. در واقع میشود گفت کمبودهایی که ناشی از کمبودهای گذشته ما بوده، در ما فعال میشود و ما را به آن فرد نزدیک میکند، درحالیکه ممکن است ما و آن فرد نتوانیم رابطه خیلی خوبی شکل بدهیم.
پس منِ نوعی ممکن است در تجربههای مکرر روابط، دنبال تجسم آرمانی موقعیتی باشم که ناشی از کمبودهای خودم باشد؟
دقیقا و این خلأ ممکن است پر شدنش توسط افرادی اتفاق بیفتد که آن افراد، افراد مناسبی برای اینکه بتوانند با ما رابطه خوبی شکل بدهند، نباشد.
راه برونرفت از این دایره تکرارشونده چیست؟
بهترین راه و ایمنترین راه، کار کردن با روانشناس خواهد بود؛ بهویژه برای افرادی که در گذشته آسیبهایی دیدهاند. این آسیبها میتواند ناشی از آسیبهای «دلبستگی» باشد یا آسیبهایی ناشی از سوءاستفاده، اعتیاد و غیره؛ مواردی که در زندگی گذشتهشان خیلی تأثیرگذار بوده. شاید سالمترین راه پیش پای این افراد برای اینکه بتوانند درست برخورد کنند و مشکلاتشان را حل کنند، گرفتن کمکهای حرفهای باشد. چون ممکن است فردی پیش ما بیاید و بگوید من نمیدانم چرا در این روابط قرار میگیرم؛ انگار خدا مرا سر راه خاصی گذاشته است. باز کردن این جمله به این معناست که ما باید گذشته این فرد و ارتباطات کنونی او را تحلیل کنیم. این تحلیل میتواند بهگونهای باشد که فرد بتواند بین وضعیت اکنونش با وضعیت ناخودآگاهش و اتفاقاتی که در گذشته برایش افتاده، ارتباطی پیدا کند و متوجه شود چرا به دنبال روابط اشتباه در زندگیاش میرود. چرا میرود و در آن رابطه شکست میخورد و دوباره بعد از مدتی جذب همان نوع آدمها میشود؟ چرا در آنها شکست میخورد و دچار آسیبهای اینچنینی میشود؟ پاسخ به این سوال ها، تحلیل گذشته و ایجاد ارتباط بین گذشته و زمان حال فقط و فقط در حیطه تخصص یک روانشناس و مشاور است. چون گاهی کار کردن با این افراد فضایی کاملا عمیق و حرفهای نیاز دارد و آدمهایی که حرفهای نشده باشند، شاید نتوانند بهراحتی به آنها کمک کنند.