فیلم و سریالها آن چنان در زندگی خصوصی و عمومی ما نفوذ کرده آند که کمتر در موردشان می نویسیم و حتی شاید به خودمان زحمت ندهیم درباره شان فکر کنیم چه برسد به اینکه قلم و کاغذ برداریم و در موردشان توضیح دهیم چون اساسا آن ها را سرگرمی می دانیم ، خواه در سالن سینما ،خواه در هنگام تماشای یک سریال خانگی در نیمه شب.ما اغلب سریالها را به انتظار لذتی تماشا می کنیم که به ندرت به برداشتن کاغذ و قلم و یا تایپ کردن بیانجامد.اما خب در مورد برخی از این سریال ها باید نوشت و وجوه تاریک قضیه را برای مشتاقان این عرصه، روشن کرد.
«درام» یعنی مواجهه و دست و پنجه نرم کردن کاراکتر با بحران و تراژدی همان است که شوپنهاور گفته: «نمایش یک شوربختی بزرگ و تقلیدی از یک واقعه یک جدی» ریشه ی این اصطلاح که این روزها گاهی به غلط در صفحات مجازی به کار برده می شود و برای تعریف هر داستانی از آن استفاده می کنند، از کلمه یا یونانی «اوپاما» گرفته شده که به معنای انجام دادن است و کاملا به عملکرد مقوله دراماتیک هنر، به ویژه در سینما و تلویزیون اشاره دارد.این کلمه در اکثر مواقع برای توصیف حال و هوای فیلمنامه و شناساندن ابژه به مخاطب است تا بهتر و زودتر به انتخاب برای تماشا و لذت بردن از جلوه ای از هنر برسد.
و تاسیان درامی بود که به یک شوربختی بزرگ و فاجعه ای انسانی انجامید.تاسیان یک موقعیت بود در دل ماجراجویی ای عاشقانه که هر چه پیشتر رفت،فاجعه بارتر و پیچیده تر شد.در واقع اشتباهات و دروغهای کوچک در آخر به مصیبتی غیرقابل پیش بینی منجر گشت.درست مثل فیلم سینمایی «درباره ی الی» اصغر فرهادی.چند زن و مرد جوان که به واسطه یک دوستی نیم بند به هم متصلند در راه شمال، دروغهای ریز و کوچکی می گویند که رفته رفته به هم متصل می شود و فاجعه ای بزرگ را که مرگ یک انسان بی گناه را در بر دارد، رقم می زند و رازهای تاریکی برملا می شود که مخاطب را برجای میخکوب می کند.
البته که فکر می کنم بیشتر «میزانسن» موجود در سکانسها ، یکی از نقاط قوت سریال بوده و هست.انتخاب رنگهای آرامش بخش مثل آبی آسمانی و سبز پسته ای و نارنجی در لباسها و استفاده از اشیا و وسایلی که مختص دهه ی پنجاه است و نورپردازی درست و کافی علاوه بر آنکه بر کیفیت نقش آفرینی بازیگران افزوده، کیفیت نمایش و خلق یک اثر را بالا برده است.
در سریال تاسیان شخصیتهای تنیده شده در بطن جامعه ی دهه ی پنجاه که پر از تنشهای سیاسی و اجتماعی بود ، گریمهایی که الهام گرفته و طراحی شده از تیپها و قیافه هایی بودند که ما همیشه روی عکس مجله های پیش از انقلاب و آلبوم عکسها می دیدیمشان، نوستالژی های شیرینی مثل یادآوری کافه رستوران چاتانوگا، واقعه ی بازار فرش فروشها و بازاریها، عشقهای پرشور پاک و عاری از هوس و حساب و کتاب، زندگی های بی تکلف بالا و پایین شهر( که گاهی اوقات موتور سواری امیر، فیلم رضاموتوری را تداعی می کند) مطالبه گری دانشجوها و فرقه های چپ و چپ گرایی که جز بدبختی و اشتباه و بیدادگری چیزی برای این مملکت و جوانانش نداشته اند، همه و همه توانست یک سریال عاشقانه ی ایرانی را از ورطه ی کلیشه و پایانی فشل و نابود نجات دهد و به ورطه ی ماندگاری و به یادماندنی بکشاندش.این روزها دنبال کنندگان مشتاق سریالهای پلتفورمهای داخلی، خوب می دانند که خلق یک پایان درست ، جامع و تاثیرگذار نایاب شده و کمتر کارگردانی به پایان بندی اهمیت می دهد و گاهی اوقات پایانهای بی معنا و عجله ای رسم سریالهای ایرانیست.اما در تاسیان علاوه بر پایان بندی ای تراژیک ما یک آغاز تراژیک و گروتسک هم داریم.آغازی که با به خاک سپردن نهال یک سرو در شب تولد «شیرین» شروع می شود و مخاطب را به اشتباه و ورطه ی ترس و اتمسفری گروتسک می کشاند و بعد او را در کم خبری رها می کند و در آخر با لبخند خاتمه اش می دهد.چند حسی بودن آغاز سریال به چند حسی بودن پایان سریال کاملا چفت شده و درست در زمانی که تمام سریالهای ایرانی مملو از خشونت، ناسزا، تیرگی و تاریکی محضند و در پیرنگهایشان هیچ راه نجاتی نیست، تاسیان با ساختن موقعیتهایی به جا و قرار دادن قصه ای عاشقانه و به قولی ترمیم کننده، توانست روح زخم خورده ی خانواده های ایرانی را اندکی نوازش دهد.
اصولاً نویسنده ها و کارگردانها در داستان هایشان عشق را جدی نمی گیرند.شاید به این دلیل که به فیلم فارسی سازی و ساختن فیلم هندی متهم می شوند.اما پاکروان عشق را دست مایه ی محکم روایت یک واقعه ی مهم تاریخی در ایران قرار داده و به نوعی سطح این رابطه ی خاص عاطفی را بالا کشیده تا به اصطلاح به نابودی و نخ نما بودن «فیلم هندی» متهم نشود.
قسمتهای ابتدایی بسیار حساب شده و فکر شده از آب در آمده و بگذریم از حفره هایی ریزی که در منطق فیلمنامه جا خوش کرده بود و خیلی ریز بیننده را آزار می داد.اما در جامع بودن،برنامه ریزی و رساندن صدا و پیامی که رسا بود و بلند،هیچ شک و شبهه ای باقی نگذاشت! پیامی که در لایه های زیرین و درون مایه ی فیلمنامه نهفته بود و زیرساخت قصه را بنا کرده بود.این را بدانیم که برای یک نویسنده نگه داشتن درون مایه ای عمیق و قصه ای عاشقانه در پوسته یک داستان توامان بسیار توان فرساست و قدرت فکری شگرف می طلبد.
من حس می کنم تمام حس،شور و پیام این سریال خانگی در نامه ای که سعید برای جمشید نجات نوشته بود،نهفته و مانیفست و چکیده ی سریال همین بود؛
اینکه ما صرفا آدمهای عمل و اشتباهیم نه گفتگو! که اگر قبل از تمام اشتباهات،افکار مسموم،ضربه ها و اقدامهای احمقانه «گفتگو» کنیم,شوربختی و تیره بختی کمتر و دیرتر به سراغمان می آید و فجایع کمتری اتفاق می افتد.ما آدمهای دیالوگ و گفتگوهای چشم در چشم و حل معضلاتمان نیستیم! ما آدمهای پنهان کار و بعضاً خجالتی در بیان عقیده و اشتباهات مانیم و تا در مضیقه و تنگنا نباشیم احساسات و عقایدمان را بروز نمی دهیم و آگاهی را دوست نمی داریم.
که اگر جمشید نجات قبل از مخالفت تام با ازدواج دختر یکی یکدانه اش با امیر پایین شهری و به قول خودش جلمبر، با او و پدرش به گفتگو می نشست و یکدندگی را کنار می گذاشت،حالا شاهد چنین مصیبتی نبود.که اگر امیر قبل از هر اقدام عاشقانه و دروغهایی که به شیرین می گفت( اهل کجاست و کیست و برای چه می خواهدش)در خلال آن روزهای سپید دریاچه ای با قایق گل آفتاب گردان، حالا زیر آب نبود.
اما خب..قصه قصه است و تاسیان تاسیان! تا بحران و دروغ و اشتباه اتفاق نیفتد، سریال سریال نمی شود و تاسیان تاسیان پاکروان نخواهد شد!
پاکروان یک زن بی باک فیلمساز است که تاریخ کشورش را خوب خوانده و خوب می شناسد و متاثر از فجایع فیلم می سازد.پرواضح است که دغدغه مردم نمی گذارد بی تفاوت از کنار تباهیها گذر کند و دم نزند!
شاید خیلیها پایانش را دوست نداشته باشند که مختارند! اما به نظر من تراژدی یک ملت یعنی همین…