بازگفتِ آن ضربـه آخر
بازگفتِ آن ضربـه آخر
خاتون شرق- در تاریخ، وقایعی رخ می‌دهد که واژگان از بیان آن‌ها قاصرند؛ وقایعی که ما را در برابر خودشان، الکن و مبهوت می‌کنند و ما شاید در برابرشان، راهی جز سکوت، نداشته باشیم!

حسین صومعه
نویسنده و تاریخ‌پژوه

«در تاریخ، وقایعی رخ می‌دهد که واژگان از بیان آن‌ها قاصرند؛ وقایعی که ما را در برابر خودشان، الکن و مبهوت می‌کنند و ما شاید در برابرشان، راهی جز سکوت، نداشته باشیم!»(۱)

(راینهارت کوزلک)

گویی چیزی در پس‌ پرده‌ی گفتار مؤلف «آثارالبلاد و اخبارالعباد» نهفته که نمایاندن آن برای انسان امروز، سودمند خواهد بود و آن؛ یادآوری رویداد تازش و ویرانگری غُزها در نیشابور دوره‌ی سلجوقی و بسنده‎گی مؤلف به اشاره‌ای گذرا پیرامون یورش مغول‌هاست. آیا بیم و هراس از سیاست ایلخانان مغول‌تبار چیره بر ایران، دلیل این کوتاهی است و یا اینکه، ضرباضرب ترکان اُغُز بر پیکر خراسان و نیشابور، چنان بود که ایلغار خونبار هم‎تباران آلتایی‌شان (مغول‌ها)، در هم‌سنجی با آن، ضربه‌ای بیش نبوده است؟! … و ما اکنون، در این سوی تاریخ ایستاده‌ایم؛ در کرانه‌یِ خِرَد و در آستانه‌یِ نگاه انسانی به انسان، طبیعت و جهان … .

آثار البلاد، نویسنده و مترجمان آن

«آثار البلاد و أخبار العباد» به معنی آبادی‌های کشورها و آگاهی‌هایی از مردمان (ِآن‌ها)، کتابی‌ست در شناخت مناطق، شهرها و آبادی‌های عمده جهان در سده هفتم هجری/ سیزدهم میلادی به زبان عربی که به قلم جغرافیدان ایرانی، زکریا بن محمد بن محمود قزوینی (۶۰۵ – ۶۸۲ق) به رشته تحریر درآمده است. آثارالبلاد، نخستین اثر جغرافیایی نگاشته‌شده پس از حمله مغول، در دوران حکمرانی ایلخانان (۶۵۴-۷۵۶ق) است. نویسنده کتاب، جغرا

پیکره چهل‌متری چنگیز نشسته بر اسب در ۵۴ کیلومتری پایتخت مغولستان، همراه با دو نمود از ویرانی و کشتار باشندگان شادیاخ نیشابور که در پی کاوش‌های باستان‌شناسی معاصر و پس از قرن‌ها از زیر خروارها خاک، پدیدار شده‌ است.

فیای خود را با نگاهی به انگاره کهن اقلیم‌بندی یونانی(۲)، بخش مسکون و مکشوف جهان را در هفت اقلیم دسته‌بندی نموده‌ و در زیر عنوان هر اقلیم، به ترتیب حروف الفبا، به معرفی مناطق، شهرها و آبادی‌های عمده آن، پرداخته است.

از آثارالبلاد، سه ترجمه فارسی در دست است و قدیم‌ترین‌ آن‌ها، ترجمه محمدمراد بن عبدالرحمن، که تاریخ ۱۰۹۷ق/۱۰۶۵ش را بر خود دارد. محمدمراد در دستگاه شاهجهان از پادشاهان بابری هند، برگردانی منشیانه و با بیانی روان و دلنشین از جغرافیای قزوینی به دست داده است.(۳) در سال ۱۳۷۱ش، تصحیحی از این ترجمه به کوشش سیدمحمد شاهمرادی، بر پایه نسخه‌ کتابخانه موزه بریتانیا، از سوی انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسیده است.

ترجمه دیگر، به قلم جهانگیرمیرزا پسر عباس‎میرزا نایب‌السلطنه فتحعلیشاه قاجار، در سال ۱۲۶۸ق/ ۱۲۳۱ش همزمان با دوران سلطنت ناصرالدین‌شاه، فراهم آمده است. جهان‌گیرمیرزای قاجار برگردانی آزاد یا به تعبیر خودش، ماحصل معانی را به دست داده؛ امّا چنانکه مصحح این ترجمه، میرهاشم محدّث نوشته: «مترجم، هرجا که لازم دانسته، اطلاعاتی به کتاب افزوده» و پاره‌هایی را که مؤلف، به احوال مشایخ صوفیه و علمای تسنن پرداخته، به استدلال دروغ و بی‌فایده‌بودن، از قلم انداخته و به ترجمه نیاورده است. در نگاهی کلی؛ دخالت رویکرد تعصب‌آمیز مترجم در برگردان آثارالبلاد نمایان بوده و مصحح نیز در مقدمه خود بر نسخه چاپی آثارالبلاد (تهران، امیرکبیر، ۱۳۷۳ش) به نمونه‌هایی اشاره کرده است.(۴)

همچنین؛ عبدالرحمن شرفکندی (متخلص به هه‌ژار)، ترجمه‌ای بر پایه نسخه چاپی ۱۳۸۰ق/ ۱۹۶۰م آثارالبلاد (بیروت، دار صادر) به دست داده است و درباره مؤلف، نوشته: «دانشمندان …، قزوینی را هیرودوتس قرن‌های میانه و بلین یا بلیناس عرب خوانند.» و درباره ترجمه کتاب: «در یکی از روز‌های سال ۱۳۶۴ شمسی … در دیداری که با استاد محترم، دکتر بهرام فرّه‌وشی دست داده بود، استاد پیشنهاد فرمودند که من آن را برگردانم، هر چند من که کُردزبانم و به نوشتن زبان مادری، علاقه دارم؛ اما تخطّی از امر و پیشنهاد شخصیتی چون استاد فرّه‌وشی را خلاف ادب می‌دانم، پذیرفتم.»(۵)

شرفکندی، نه‌تنها ترجمه‌ای درخور از جغرافیای قزوینی فراهم آورده که با بهره‌گیری از برخی واژگان ناب فارسی و همچنین، بازسرایی بیت‌های عربی که مؤلف در لابلای متن کتاب خود آورده، ویژگی شایان به این برگردان بخشیده است. نکته قابل توجه دیگر در کار شرفکندی؛ بسنده کردن به ترجمه بخش‌هایی از کتاب است که مناطق و آبادی‌های درون مرزهای ایران در زمان زندگانی مؤلف، یعنی سده هفتم را در بر می‌گیرد. از این رو، بیش‌ترین حجم ترجمه شرفکندی؛ مدخل‌های مربوط به اقلیم‌های سوم و چهارم است و ترجمه مطالب اقلیم‌های دیگر، به کلیّات و اختصار، برگزار شده است. مدخل‌های مرتبط با نیشابور و دیگر شهرهای منطقه خراسان غربی در اقلیم چهارم آمده است.

درباره مدخل نیشابور و شادیاخ

باید دانست که آثارالبلاد از دیدگاه درونمایه، یک دایره‌المعارف جغرافیایی و به گفتار دقیق‌تر، یک دانشنامه جای‌‎‌شناسی است و قزوینی با بهره از آگاهی‌های زمان خود (سده هفتم) و با نظر به شمار بسیار بالای مدخل‌ها، نوشتارهایی کوتاه را چه درباره نیشابور و چه شهرها و مناطق دیگر، فراهم آورده است. موقعیت فرهنگی و مواصلاتی؛ محصولات و ره‌آوردها (باغ‌های میوه، ریواس، فیروزه و نُقل نیشابوری)؛ پیشینه و تاریخ (به‌ویژه دوره سلجوقی) و مشاهیر و بزرگان، مایه‌های عمده تشکیل‌دهنده محتوای مدخل نیشابورند.

«شادیاخ»، مدخل دیگر هم‌پیوند با نیشابور است. هرچند برخی جغرافیانویسان قدیم، شادیاخ را شهری در نزدیکی نیشابور شناخته‌اند؛ امّا دانسته است که شادیاخ، چه در نیشابور کهن و چه شهر اکنون، فاصله‌ای چندان که بتوان آن را شهری جدا از نیشابور شمرد، نداشته و در واقع؛ شادیاخ، ناحیه‌‌ای در حومه نزدیک و یا گاه، محله‌ای پیوسته به شهر کهن، قدیم و اکنون است و چنانکه قزوینی نوشته، پس از خرابی شهر به دست غُزان، مردم شهر، باشنده آن پهنه شده‌اند و می‌دانیم که شادیاخ، در جبهه جنوب شرقی شهر امروز واقع شده و باغ آرامگاه شیخ فریدالدین عطار نیشابور و سایت‌موزه شادیاخ در آن پهنه است.

قزوینی، در مدخل «شادیاخ» به پیشینه پایه‌گذاری آن در نقش یک شهرک حکومتی (دارالحکومه) در دوره طاهری و کوچیدن مردم و رونق یافتن آن، پس از ویرانی شهر به دست مغول‌ها، اشاره کرده است. بر پایه برخی دیدگاه‌ها سر بر آوردن شادیاخ در دوران ایلخانی (پس از حمله مغول) به‌خاطر سنّت کهن اقامت امیران و حاکمان نیشابور در این ناحیه دانست و گر نه ضرورت دیگری برای احیای محله‌ای که در پی حمله مغول، ویران شده، آن هم از سوی بازماندگان یورش بنیان‌کن مغول، دیده نمی‌شود. از این نگاه؛ شادیاخ محله‌ای است که در طول حیات خود (کم‌تر از ۵ سده)، با کاربری غالب دارالحکومه که اهمیت و موقعیت ویژه‌ای را به آن ارزانی می‌داشته، تا اندازه‌ای به موازات نیشابور زمان خود، در حرکت بوده و زلزله ویرانگر سال ۶۹۹ق را که محله دارالحکومه نیشابور، بر اثر آن، قابلیت زیست‌گاهی خود را از دست می‌دهد، باید پایان این دوران به شمار آورد.(۶) باری؛ دو رویداد جانکاه حمله غزها و یورش مغول‌ها در شمار غم‌انگیزترین فرودهای سرگذشت نیشابور است.

«… سر می‌گذارد نیشابور،

به شانه‌یِ بینالود؛

و گوش می‌سپارد،

به بانگِ هراس‌آورِ هجوم؛

فرو ریزشِ غرش،

در قلبِ پرتلاطمِ کوهستان،

هر شب، به یاد می‌آورد، آنچه را که بر او

در دیر سال،

گذشته است.

چهره‌یِ زیبایش را

می‌ساید به سینه‌یِ بینالود،

و می‌گرید …»(۷)

در بازگفت آن ضربه‌ی آخر

آری! پس از هشتصد و چند سال؛ هنوز هم سر می‌گذارد بر شانه بینالود … . در پس‌زمینه نوشتار قزوینی هم گویی چیزی، نهفته است. او به رویداد تازش و ویرانگری غُزها در نیشابور دوره سلجوقی به خوبی پرداخته، امّا به اشاره‌ای گذرا پیرامون یورش مغول‌ها که اتفاقاً همزمان با اوان زندگی‌اش  (تولد در ۶۰۵ق) بوده، بسنده کرده است. آیا بیم و هراس از سیاست ایلخانان مغول‌تبار چیره بر ایران (۶۵۱-۷۵۶ق)، دلیل این کوتاهی است و یا اینکه، ضرباضرب ترکان اُغُز بر پیکر خراسان و نیشابور چنان بود که ایلغار خونبار هم‎تباران آلتایی آن‌ها (مغول‌ها)، در هم‌سنجی با آن، ضربه‌ای بیش نبوده است؟!

زخم‌های‌ کوبه‌های تاتار بر چشم خراسان و روح فرهنگ‎ و تمدن ایران، چنان ژرف و جانکاه است که تاریخ‌پژوه برجسته تاجیک، لقمان بایمت‌‌اُف، از آن رویداد‌ غم‎بار، با عنوان «فاجعه نیشابور» و با توصیف «فاجعه بزرگ تاریخ» و «عید مرگ در نیشابور» یاد کرده است.(۸)

نام «مغول»، در حافظه تاریخی ما تداعی‌ جاه‌طلبی وحشیانه‌ای است که به تاوان ناسیاست‌دانی حاکمانی که قرن‌هاست، حتی گاه، نام و نشانشان در لابه‌لای لایه‌های ناپیدای هزارتوی تاریخ، گم گشته؛ انسان و انسانیّت را بهای خواباندن کین‌های بَدَوی خویش ساخته است. در یک گزارش تاریخی از کاری که مغول‌ها در نیشابور کردند، آمده است: «به کینه تغاجار (که در جریان محاصره شهر کشته شد)، فرمان شده بود تا شهر را از خرابی، چنان کنند که در آنجا زراعت توان کرد و تا سگ و گربه آن را به‎قصاص، زنده نگذارند و دختر چنگیز‏خان که خاتون تغاجار بود، با خیل {دسته سربازان} خویش در شهر آمد و هر کس که باقی مانده بود، تمامت را بکشتند … سرهای کشتگان را از تن،‏ جدا کردند و مجلس بنهادند؛ مردان را جدا و زنان‏ و کودکان را جدا.» باری؛ به کین کشته‌شدن یک سردار (که کار او جنگیدن است) در جنگ، می‌بایست یک شهر و باشندگان آن، با خاک و خون و خاکستر هم‌آغوش می‌گردید؛ مغول با این مرام به ایران آمده و چیرگی خویش بر این خاک گسترد.(۹)

«با تو؛ نه سبزه، نه آینه بود، نه آب؛

یه تبر بود با تو؛ با اهرمِ سنگ …

رقصِ دستِ نرمت، ای تبر به دست!

با هجومِ تبرِ گشنه و سخت؛

آخرین‌تصویرِ تلخِ بودنه،

تویِ ذهنِ سبزِ آخرین‎درخت …

من به‎فکرِ خستگی‌هایِ پَرِ پرنده‌هام؛

تو بزن، تبر بزن!

من به فکرِ غربتِ مسافرام؛

آخرین‎ضربه رو محکم‌تر بزن!»(۱۰)

اینک‎؛ امّا امروز، بر روی تپه‌ای در دشت در ۵۴ کیلومتری شرق اولان‌باتور؛ کشور مغول‌ها، تندیسی به ارتفاع ۴۰ متر از چنگیز سوار بر اسب، از جنس استیل ضد زنگ تدارک دیده(۱۱) تا ‌شوکتی تلألؤوار از اسطوره قوم مغول و شخصیت ملی مغولستان، در پیش چشمان جهانیان به نمایش بگذارد و البته، پنج‌هزار و اندی کیلومتر این‌سوتر، ویرانه‌های بلخ، مرو، نیشابور و دیگر شهرهای خراسان، نشانی گویا از اندیشه و منش این بنیانگذار بزرگ به تصویر می‌کشد. آن بنای درخشنده شکوهمند، بر این تصویر تاریخی، نهاده شده است: به توبره کشیده خاک شهرها و کشتار وحشیانه مردم باشنده در آن‌ها!

ما اکنون، در این سوی تاریخ ایستاده‌ایم؛ در کرانه خِرَد، در آستانه نگاه انسانی به انسان، طبیعت و جهان؛ همنوا با مورخ آلمانی، راینهارت کوزلک، در توصیف یکی از این‌دست‌ بربریّت‌های جهانگشایانه: «تا امروز، هر تلاشی برای یافتن یک زبان مناسب، در بیان این کشتار جمعی، به شکست انجامیده است. هر کوششی هم برای تثبیت خاطره از طریق زبان، برای آنانی که دچار فاجعه شدند، بسیار دیر و برای خود رویداد هم، بسیار دیر هنگام است.»(۱۲) باری؛ جاه‌طلبی‌ها زورمداران سوار بر اسب عصبیّت‌های قومی و تعصّبات فکری، فجایعی به بار می‌آورد «… که واژگان، از بیان آن‌ها قاصرند.»

اینک؛ شاید بتوان به زکریای قزوینی، نویسنده آثارالبلاد و اخبارالعباد، حق داد. می‌توان پنداشت که آن فاجعه، چنان گسترده و ژرف بوده که واژه‌ها امکان بیان چندانی، برای زکریای جغرافیدان نمی‌گذاشته‌اند: «تتریان، غلبه کردند و ویران ساختند آن را» و در پایان مدخل نیشابور: «فسبحان الّذی لایعتریه الزوال و کلّ ما سواه یتغیر من حالٍ الی حال.»

انسان، انسانیّت و مدنیّت او فقط پامال عصبیّت‌ها قومی نیست، بلکه گرفتار تعصّبات فکری نیز هست. در این سو؛ از رویکرد جهانگیرمیرزا قاجار گفته شد که در ترجمه خود، نه‎تنها یاد دانشی‌مردان بزرگ ایران و جهان اسلام، همچون خیام، سهروردی و ابن عربی را می‌سترد، که به گونه‌ای ویژه، در مدخل نیشابور، زندگی‌نامه بزرگانی همچون رضی‌الدین نیشابوری، ابوالقاسم قشیری، حکیم عمر خیام، ابوحمزه خراسانی، ابوالقاسم منادی، ابوطیب سهل صعلوک، ابوسعد خرگوشی و ابوعبدالله محمد بن مرتعش را از قلم می‌اندازد، به این بیان و بهانه که «صاحب آثار البلاد، بعد از ذکر احوال نیشابور، احوال چند نفر از علمای اهل سنت و صوفیه نیشابور را نوشته بود، چون فایده نداشت، به ترجمه نیامد.»(۱۳) اگر در یادکرد نمودهای نمایان دانشوری و اندیشه‌آفرینی، در جایگاه میراث معنوی مردم امروز و نسل‌های آینده، فایده‌ای نیست، نیک ‌توان پرسید: همانا معنای واژه «فایده» چیست؟

در دو شماره آینده، به بازخوانی پاره‌هایی از کتاب ارزنده «آثار البلاد و اخبارالعباد» که پیوندی با نیشابور و مشاهیر آن دارند، پرداخته خواهد شد.

یادداشت‌ها و منابع:

  1. کوزلک، راینهارت. تاریخ مفهومی؛ بنیان‌های نوین نظریه تاریخ. ترجمه عیسی عبدی، تهران، فرهامه، ص۱۸۳٫
  2. سلیمانی‌فرد، مریم؛ رودگر، قنبرعلی؛ عالم‌زاده، هادی. «جغرافیانگری قزوینی برپایه آثارالبلاد و اخبارالعباد»، پژوهشنامه تاریخ تمدن اسلامی، ش۵۵، بهار و تابستان ۱۴۰۱، ص۶۴٫
  3. شاهمرادی، سیدمحمد. «شرح احوال مترجم آثارالبلاد»، ترجمه آثارالبلاد و اخبارالعباد، اثر محمدمراد بن عبدالرحمان، تهران، دانشگاه تهران، ۱۳۷۱، ج۲، ص نه.
  4. محدّث، میرهاشم. «پیش‌گفتار مصحح». آثارالبلاد و اخبارالعباد، تصنیف زکریان بن محمد بن محمود قزوینی، ترجمه با اضافات از جهانگیرمیرزا قاجار، تهران، امیرکبیر، ۱۳۷۳، صص۱۷-۱۸٫
  5. شرفکندی، عبدالرحمن. «مقدمه مترجم». آثارالبلاد و اخبارالعباد، نوشته زکریا ابن محمد ابن محمود قزوینی، تهران، موسسه علمی اندیشه جوان، ۱۳۶۶، صص۳-۴٫
  6. «نیشابور، شکوه تمدن ایران‌زمین». اداره میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری نیشابور، شهرداری نیشابور و نشریه شادیاخ، بی‌تا، صص۸-۹٫
  7. نیری، صفورا. «ستون هوای هفتاد؛ نشابور». به معرفی و نقد فرخ تمیمی، نشریه فتح، ۱۶/۱۲/۱۳۸۷؛ به کوشش ققنوس شرق، ابرشهر: دانشنامه نیشابور، اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۱٫

https://abarshahr.blogfa.com/post/244

  1. بایمت‌اف، لقمان. «فاجعه نیشابور». کیهان فرهنگی، مهر ۱۳۸۱، ش۱۹۲، صص۵۸-۶۱٫
  2. همان.
  3. پاره‌ای از ترانه «درخت» سروده ایرج جتنی عطایی.
  4. Toth, Henrietta and Pang, Guek-Cheng, Cultures of the World: Mongolia, New York, Cavendish Square Publishing, LLC, 2018, p.9.
  5. کوزلک، همان.
  6. محدّث، همان، صص ۱۷-۱۸٫ قزوینی، زکریا بن محمد بن محمود. آثارالبلاد و اخبارالعباد. ترجمه با اضافات از جهانگیرمیرزا قاجار، به تصحیح و تکمیل میرهاشم محدث، تهران، امیرکبیر، ۱۳۷۳، ص۵۴۸٫