گفت و گو از : مسعود اصغرنژادبلوچی
آثار حسنا محمدزاده عبارتند از: مجموعههای «هنوز قلب قلم درد می کند… برگرد!»، «عشقهای بیحواس»، «یک مشت آسمان»، «خورشیدهای توأمان» و «زیر هر واژه آتشفشان است» از ایشان به چاپ رسیده است. محمدزاده نامزد دریافت جایزه سال ۲۰۱۰ و ۲۰۱۱ امید از دانشگاه لندن (بنیاد ژاله اصفهانی) بوده است. ایشان همچنین برگزیده سیزدهمین دوره جایزه کتاب فصل (مجموعه هنوز قلب قلم درد می کند… برگرد)، برگزیده دومین جشنواره کتاب انقلاب (مجموعه جوهر جان) و برگزیده جایزه کتاب سال قلم زرین (مجموعه خورشیدهای توأمان) شده است.
محمدزاده در پاسخ به پرسش های صفحه ادب خاتون شرق نکاتی را مطرح نمودن که بسیار خواندنی است.
معیارهای ارزشی شعر امروز کدام است؟
برخی گمان میکنند شعر، چیزی جز مشتی تصویر و استعارهی دشواریاب و مضامین باریک و نوآوریهای روشنفکرانه و چه و چه… نیست؛ و برخی دیگر ارزشمندی آن را به بیان مفاهیم والای انسانی، ترغیب و تشویق به صفتهای اخلاقی و اندرزهای حکمتآمیز میدانند البته در ارزش بودن هیچکدام از اینها شکی نیست؛ اما از منظر من شعری ارزشمند است که در دنیای سیمان و آهن امروز بتواند انسان خسته و دلزده را به وجد بیاورد و نشاط و سرزندگی به او ببخشد و گاهی او را به تأمل وادارد و خصلتهای ارزشمند خفته در درونش را بیدار کند و چراغی شود که میتواند روشنای مسیر انسانیت باشد، اما لزوماً تمام این شاخصهها در مضامین مذهبی، ایثار و شهادت، پایداری و مقاومت، عرفان و حکمت و … نهفته نیست، ممکن است یک شعر عاشقانهی خالص و کاملاً زمینی بتواند تمام این کارها را باهم انجام دهد. چرا که عشق، ریشهاست حتی زمینیاش. وقتی ریشه سالم باشد ساقه و برگ و میوه هم سالم خواهند بود. بگذارید جور دیگری بگویم وقتی اصل و اساس خلقت بر پایهی محبت بنا شدهاست. ارزشمندی این گوهر کاملاً معلوم میشود آنوقت است که سررشتهی هرکدام از معیارهای ارزشی شعر را که بگیریم انتهایش به عشق و محبت میرسد اگر ارزش را در حماسههای فردوسی ببینیم و از امروزیها در هر شعری که یک طرفش به مقاومت و پایداری و حماسهآفرینی میرسد، میبینیم که ته همهشان عشق ورزیدن نسبت به میهن و مردم است. اگر ارزش را در شهادت ببینیم به عشق انسانی و معنوی میرسیم اگر ارزش را در مضامین حکمی و اخلاقی ببینیم هدف از تمامشان انسانسازی است و انسان اشرف مخلوقات بودنش به عنصر محبت برمیگردد یاد حکایتی از کتاب مرصادالعبادِ نجم رازی افتادم که در آن داستان خلقت آدم بیان میشود و آنچه ملائک را به سجدهی او وامیدارد در دل آدم تعبیه شدهاست و خدای تعالی میفرماید دل آدم گنجینهای است برای پنهان کردن گوهری که جز عرش الهی و دل آدم جایی را یارای نگهداریاش نیست و آن گوهر، «محبت» است. از این منظر است که میتوانم به جرأت بگویم یکی از اصلیترین و ارزشآفرینترین عناصر شعری عنصر عاطفه است که وقتی کممایه باشد، نه تخیلِ آنچنانی و نه غنایِ محتوایی، تأثیری آنگونه که باید در قلب و روح مخاطب برای انتقال ارزشها ندارند.
چرا شاخصههای ارزشی شعر همیشه بر مبنای شعر کلاسیک سنجیده میشود؟
همیشه هم اینطور نیست مخصوصاً در دنیای امروز که شعر مدرن مخاطبان زیادی دارد و طیف گستردهای از شاعران به آن گرویدهاند؛ اما با تمام اینها میتوان گفت علیرغم تلاشهای فراوانی که صورت گرفت تا نشان دادهشود که عمر قالبهای کلاسیک تمام شده و قابلیت انعکاس دنیای مدرن را ندارند میبینیم که شعر کلاسیک همچنان به قوت خود باقی و تا حدودی پیشتاز است چراکه قدمتی بیش از هزار و صد سال دارد و مبتنی بر پایههای مشخص است. شاید به خاطر همین نظم و قانونمندی و غنای بعد موسیقیایی آن است که لذت بیشتری را برای مخاطب به همراه میآورد و همین قدرت اثربخشی و مضاعف شدن لذت حاصل از خوانش آن است که میتواند به همراه خود، ارزشهای نهفته در درونیترین لایههای محتوا را بهتر و عمیقتر منعکس کند و به عبارت دیگر تلنگری محکمتر به مخاطب بزند. مخصوصاً از زمانی که قالبهای کلاسیک آیینهای شدند برای بازتاب مضامین نو و آنچه مربوط به دنیای ماشینی و مدرن است.
مخاطب امروز آیا آنچه در ذهن دارد را در زبان شاعران امروز پیدا میکند؟
متأسفانه در اکثر موارد مخاطب درونیات و مشغلههای ذهنیاش را در شعر امروز پیدا نمیکند در واقع از آسیبهای شعر مدرن و پسامدرن بیتوجهی حداکثری مخاطب نسبت به آن است. شاید علت اصلی آن عدول از ماهیت شعر، نامأنوسی ساخت و بیتوجهی به معنای مألوف است؛ و اینکه شعر در ساخت و معنی قادر به رفع بحرانهای خود و پاسخگویی به نیاز مخاطب نیست. نظریهپردازان مدرن و پسامدرن، واقف به این بحران هستند اما سعی در توجیه آن دارند و گاه این بحران را متوجه خواننده میکنند و او را مقصر جلوه میدهند و شعر معاصر را شعری حرفهای و جدی مینامند در نتیجه به دنبال خوانندهای حرفهای و جدی نیز هستند؛ و فقدان حس و درک مخاطبان و آگاهی ادبیشان را دلیل اصلی بحران و کم خوانی شعر میدانند؛ و میگویندکه شعر مدرن به خواننده حرفهای نیاز دارد و عامه مردم خواننده حرفهای محسوب نمیشوند. این عامه اگر درکی از برخی اشعار ندارند مشکل خودشان است؛ اما اگر واقعاً اینگونه باشد رسالت شعر ناتمام میماند رسالتی که در آن باید به طیف وسیعی از مخاطبان و درونیاتشان توجه شود؛ البته این، هرگز به معنی سهلانگاری در شعر نیست؛ و این هدف محقق نمیشود مگر آنکه معنی در شعر جدی گرفته شود و به قول شاملو شعر شیپور باشد نه لالایی، یعنی بیدارکننده باشد نه خوابآور و در نهایت میتوان گفت بها دادن به معنا، میتواند از بحران شعر معاصر بکاهد و مخاطب را به عرصه شعر برگرداند.
سرگشتهگی و عدم قرار شاعران امروز در گریز از مرکز محتوا از کجا شروع میشود و چرا تا به این اندازه زیاد شدهاست؟
همیشه این پرسش مطرح است که عنصر «معنی» در شعر معاصر فارسی چگونه دچار دگردیسی شدهاست؟ در پاسخ باید گفت، برداشت تازه از معنی و دگردیسی آن از ابتدا تا پساساختگرایی به یکباره و به دور از پیشزمینههای سیاسی ـ اجتماعی نبودهاست. حتی میتوان گفت تقلید از شعر اروپا باعث ایجاد جهشهایی در عنصر معنی شده است. در طول دهها قرن شعر فارسی دری از طاهریان تا دوره معاصر تغییر در معنی، در نحوه بیان و چگونگی زبان خلاصه میشده است؛ اما با طرح شعر مدرن در دهه سی «معنی» دچار نوعی ابهام میشود تا آنجا که شعر را تا مرز بیمعنایی پیش میبرد؛ و در نهایت برداشت تازه از معنی با سرایش شعرهای پسامدرن تفسیر تازهای پذیرفت و تک معنایی را به سوی نوعی تکثر در معنی سوق داد؛ اما اولین جرقههای شعری که معنی را به چالش میکشد مربوط به اوایل دهه سی و چاپ شعرهای هوشنگ ایرانی است؛ که در آن تمامی بنیانهای شعر، اعم از فرم و معنی را طرد میکند و نگاهی نو به معنی دارد. شمس لنگرودی در کتاب تاریخ تحلیلی شعر نو درباره ویژگیهای شاعران این نحله گفتهاست که آنها عصیان کردند همه معیارها و اصول قدیم و جدید را به هم ریختند.
اما اساس این تغییر شاید به مدرنیزه کردن ایران در زمان رضاشاه برگردد که در عرصههای فرهنگی هم خودنمایی کرد. از طرفی ترجمه آثار هنری، موجی در شعر نو فارسی ایجاد میکند که پس از چندی «موج نو» نام میگیرد؛ اما افزایش گریز از معنا در شعر امروز به دلایل متعددی مربوط است. اول اینکه برخی شاعران معتقدند زبان در خدمت خودش است نه در خدمت معنی اصلاً یکی اعتراضات شاعران پسامدرن این است که چرا زبان در خدمت معنی است. براهنی در کتاب خطاب به پروانهها، پنج شعر از پنج شاعر معاصر (نیما، شاملو، فروغ، رؤیایی و سپهری) نمونه میآورد و وجه مشترک همه آنها را در آن میداند که زبان حول محور معنی میگردد و اعتراض دارد که چرا زبان ابزار معنی شده است دوم اینکه شاعران میکوشند تا تصویر در خدمت خودش باشد نه «معنی» که همین مسأله باز هم بین معنا و مخاطب فاصله ایجاد میکند. سومین عاملی که درک معنی را دچار اختلال میکند نحو پریشی است. برخی شاعران اعتقادی به نحو مرسوم ندارند و معتقدند رفتن در سیطره دستور زبان مانع کشف و شهود میشود. دیگر اینکه عدهای معتقدند که «شعف هنری» میتواند جایگزین تازهای برای التذاذ و بهره معنایی شعر باشد؛ و اینکه از مخاطب نوعی عنصر پخته خوار ساختن کار درستی نیست. مخاطب میتواند خود در برداشت از شعر دخالت کند و پس از قرائت آن به نوعی شعف برسد؛ اما همین توجه به شعف هنری خود به پیچیدهتر شدن شعر و فرو رفتن در ابهام نقش داشته و موجب فاصلهگیری از مخاطب شدهاست در برخی اشعار بخشهای نانوشتهای وجود دارد که خوانش و درک آن به عهده مخاطب گذاشته شدهاست. این تکههای محذوف اغلب با دریافت پیشزمینههایی ارائه شده درک میگردند و از آن به «سفیدخوانی» یاد میشود. نظریه مرگ مؤلف هم که حضور شاعر را از اثر حذف میکند مهمترین چالش در ابهام و عدم دستیابی به درونمایه شعر معاصر است؛ که در آن، شاعر برای آنکه از توهین به شعور خواننده پرهیز کرده باشد تنها دریچهای از واژگان را در برابر مخاطب باز میکند تا او خود به جستجوی معنای مورد علاقهاش بپردازد. شاعران معناگریز از تمام اینها میخواهند به نو شدن و نامیرایی شعر برسند و معتقدند که وقتی درک معنا به عهدهی خواننده باشد هر زمان تازه است و به معنای خاصی اشاره ندارد که بخواهد کهنه و فراموش شود، اما من معتقدم هر آنچه معنا را دچار اختلال کند بحران مخاطب و بیارزشی شعر را به همراه میآورد
چرا کتابهای شعر در دوران اخیر خریدار ندارند؟
شاید غیر از آنچه در مورد معنا گریزی و بحران مخاطب گفته شد یکی از عوامل مهم کمفروش بودن کتابهای شعر به گسترش فضای مجازی و فعالیت موازی شاعران و مخاطبان در این فضا مرتبط باشد چراکه بخش عمدهای از نیاز مردم به مطالعهی شعر در فضای مجازی تأمین میشود؛ اما باید توجه داشت که هرگز خواندن یک بیت یا یک قطعه شعر، به اندازهی خواندن مجموعه شعرهای یک شاعر، نمیتواند اثرگذاری عمیق داشته باشد. به عمق رسیدن، نیازمندِ سکون، سکوت و صرف زمان است؛ آنچه در دنیای پرهیاهوی مجازی وجود ندارد. باید به نوعی به مخاطب کمحوصلهی امروز بقبولانیم که برای شعر، باید هزینه کند. باید هزینه کند تا شاعرِ محبوبش دوام بیاورد و مستقل بماند، اما بدون تعارف همهی کتابهای شعر ارزش در سکوت خواندن را ندارند و متأسفانه وفور انتشار کتابهای بیمایه، کُل فضای شعر را بدنام و سطحی جلوه دادهاست. چه میشود کرد که همیشه تر و خشک با هم میسوزند! و همیشه جریان غالب تبلیغاتی، در اختیار نازلترین آثار بودهاست؛ و مخاطب وقتی از کتابی که تحت تأثیر فریب شیپورچیها خریده ناامید میشود، از همه ناامید میشود؛ و اینجاست که جلب اعتماد مخاطب سخت است.
دههبندی محتوایی نشان میدهد ظرفیت زبان به پویایی خاص رسیدهاست اما هنوز بسیاری بر آن هستند که شعر یعنی معما. در این باره برای ما توضیح دهید.
وقتی میتوان از شعر محض سخن گفت، که معنا در صورت حل شده باشد. حتی شاعران بزرگ هرجا که آگاهانه به القای معنی میپردازند، در شعرشان سستی پیدا میشود. در شعر حافظ عرفان و اخلاق و شکایت از ریا و تزویر و… مادهی قوام شعر است، نه جوهر زیبایی و عظمت آن اگر عنصر اصلی شعر همین مضامین بود، مقام شعر پایینتر از کتاب وعظ، قرار میگرفت. شعر صورت و مضمون دارد و بهترین شعر آن است که خواننده با خواندن آن سر ذوق بیاید، نه اینکه چیزی از فلسفه و تاریخ و ادب بیاموزد. شعری که صورتش بر مضمون یا مضمونش بر صورت غالب باشد اگر سست نباشد، شعر تمام نیست. در بیشتر اشعار شاعران بزرگ صورت و ماده (مضمون) چنان وحدت یافتهاند که جداکردنی نیستند و الفاظ شعر چنان با معنی درآمیختهاند که دیگر هیچ کدام معنایی که در زبان عمومی داشتهاند را ندارند.
همهی ما به معماگونگی شعر خاقانی واقفیم این موضوع بهسبب خیالانگیزی بینظیر و منطق حاکم بر شعر اوست که بهرهگیری از انواع علوم زمانه نیز در لایهمندی شعر مؤثر بوده است. کم نیستند حافظخوانانی که با لذت، بارها و بارها، غزلهای حافظ را میخوانند؛ اما از قضاوت دربارهی مشرب فکری او ناتواناند: گاه او را پرتناقض میبینند؛ گاه مجهول و مبهم و گاهی به عنوان کسی که هیچچیزی را جدی نمیگیرد. همین سردرگمی است که معمای ناگشودهی حافظ را میسازد و اختلافها را بر سرِ اندیشهی او تازه نگه میدارد. پس معماگونه بودن شعر بد نیست و گشودن گرهها توسط مخاطب لذتی دوچندان به همراه میآورد به شرطی که شاعر توانایی رمزنگاری داشته باشد یعنی از یکسو مفهومی را رمزگونه بیان کند و از سوی دیگر کلیدی به دست دهد تا رمز را به مدد وجود آن کلید بهسادگی و سرعت بتوان باز کرد درحالیکه بدون آن به هیچ قیمتی گشودنی نباشد اما گاهی بازیهای زبانی و خیالهای پیچیده و مبهم چنان دامنگیر شاعر میشوند که شعر گفتن عین «معما» ساختن و اندیشه مساوی با «معما» میشود و در نهایت به ابهام شعر میانجامد. آن هم ابهام مخل که به جای جذابیت، شعر را به سمت مهملگویی و بیمعنایی پیش میبرد. پس بستگی دارد که این معما چگونه بیان شود؛ گاه معماگونه بودن شعر و سهلالوصول نبودن آن به جذبه و زیبایی و اثرگذاری دوچندانش میانجامد و گاهی شعر را به سمت بحران مخاطب پیش میبرد و تمام اینها بستگی به شاعر و چگونگی دریافتهایش دارد.