من آمده‌ام، وای وای من آمده‌ام!
من آمده‌ام، وای وای من آمده‌ام!
خاتون شرق- یکی بود، یکی نبود.

فرهاد ناجی

یکی بود، یکی نبود.
در شهری خوش‌آب‌وهوا در شرق کشور، خورشید خاص‌تر می‌تابید، مردم مهربان‌تر لبخند می‌زدند و مسئولان هم… خب، لبخند می‌زدند؛ البته از آن مدل‌های اداری که بیشتر شبیه قفل صفحه‌نمایش موبایل است تا احساس واقعی.
یک روز، مسئولان تصمیم گرفتند شهر را رنگی کنند. نه با گل و سبزه، بلکه با تابلوهای نقاشی؛ هم قشنگ باشد، هم مثلاً کاربردی.
جلسه گذاشتند، اطلاعیه نوشتند، رسانه‌ای کردند، حتی با بلندگو فریاد زدند؛ اما صدایی برنخاست.
شرایط مسابقه چنان پیچیده بود که انگار برای ورود، مدرک دکترای فیزیک کوانتوم لازم داشت!
و در نهایت، هیچ‌کس نیامد.
تا این‌که از دوردست‌ها صدایی بلند شد:
«من آمده‌ام! وای وای من آمده‌ام!»
شخصی ناشناس، با انرژی‌ای مشکوک به ماده تاریک، وارد شد.
باد ایستاد، پرنده نپرید، مردم خشکشـان زد.
پرسیدند: تو دیگر کیستی؟
فرمود:
اهل ایرانم
نقاشم
پایه می‌سازم، رنگ می‌پاشم،
خودم می‌کشم، خودم می‌فروشم،
شما فقط تخمه بشکنید و هورا بکشید،
باقی‌اش با خداست.
زندگی؟
سخت است… اما صد سال اولش بیشتر!
مسئولان شیفته این بیان هنری شدند. گفتند:
«به‌به! چقدر سفیده، چقدر قشنگ! نیست بالاتر از سفیدی رنگ!»
و چون شرکت‌کننده‌ی دیگری نبود، در هفت شبانه‌روز جشن گرفتند، چای ریختند، شیرینی خوردند و جایزه را دودستی تقدیم کردند.
سپس، دوباره جلسه گذاشتند و به تصمیمی کارشناسی رسیدند:
«اصلاً چه کاری‌ست هر سال با مسابقه بی‌شرکت‌کننده زور بزنیم؟
همین یک نفر باشد، بیاید، نقاشی کند، جایزه بگیرد و برود.
ما هم بگوییم برگزار کردیم، تمام!»
فردای آن روز، خبر رسید برخی مسئولان گفته‌اند:
«ما خودمان هم بی‌خبر بودیم. تازه صبح جمعه فهمیدیم مسابقه برگزار شده!»
و حالا…
شهر مانده با پایه‌هایی که هنوز نیست،
تابلوهایی که هیچ‌وقت کشیده نشد،
و رنگ‌هایی که نه از بوم نقاشی،
که باید از چهره مردم پاک شوند…