از جایش که بلند شد سنگینی قامتش آزارش میداد. با سختی بلند شد. گامهایش خسته بود. با آهی از عمق سینهاش دوباره بر روی صندلی ولو شد. به آیینه نگاهی کرد. خودش را دید، خودی که هیچ نمی شناخت، یک خود بی هویت. که بود؟ دنبال چه بود؟ چه کسی مقصر بود؟ روح زنگار گرفتهاش حکایت از چه داشت؟ کدام خاطره آزارش میداد؟ کدامین سنگ، شکسته بودش؛ کدام دست رهایش کرده بود؟ دوباره به آیینه نگاهی کرد. او بود و تنهایی و قلبی که هزار تکه شده بود. به دنبال کدام کلمه بود که در زندگیش گم شده بود؟ پدر یا مادر؟
کجا بودند؟ چرا رهایش کرده بودند؟ چه اجباری آنها را به این کار وا داشته بود؟ یک رابطهی تلخ، فقر، اعتیاد، یا جهل، نمیدانست چه میتواند یک مادر را وادار به گذشتن از عزیزش کند.
تلخی این نادانستهها و درد رهایی حسی بود که همیشه با او بود. میدانست در یکی از بیمارستانهای نیشابور به دنیا آمده و دیگر هیچ. آیا باید به دنبال گذشتهاش میگشت یا رهایی حسی بود که باید با آن سر می کرد.
آغوشهایی که او را در خود جا دادند، گرم بودند اما مادر نبودند. سقف بودند اما خانه نبودند. امن بودند اما عشق نبودند،
و امروز آیا میشد این عشق را جستجو کرد؟ میشد سالهای از دست رفته را باز گرداند؟ می شد هویت گم شده را باز یافت؟ با این افکار بود که به سمت نیشابور رفت. شاید ردپایی یا اثری مییافت.
سوالها و جوابهای بی پاسخ او را به اتاقی هدایت کرد. خانمی که شاید می دانست؟!
سالها بود آنجا مهرورزی میکرد و تقریباً همه را میشناخت و همه او را می شناختند. در زد و با سلامی وارد شد. نگاهی مهربان از او پرسید: چه میخواهی؟
او خودش را میخواست، توجیهی میخواست.
دستهایی با گرمایی آشنا، بویی مهربان او را در آغوش گرفت. گرمی اشکهایش گونههایش را می سوزاند و شانههایش را میلرزاند، زخمی که سر باز کرده بود.
صدایی او را به خود آورد. تو خدا را داری، نکند فراموش کردهای، تو خیلی چیزها داری که هویت توست. وقار، تحصیلات، سلامتی، زیبایی، …. به داشتههایت تکیه کن، از گذشتهات عبور کن، تو این قدرت را داری.
گفت: میخواهم ازدواج کنم. چگونه بگویم که کیستم؟
باید ابتدا خودت باور کنی پذیرش آنچه هستی و عبور از همهی آنچه آزارت می دهد. باور تو، باور همه است.
حرفهایش ذره ذره نفوذ میکرد. مادرش نبود، اما مادری چه خوب بلد بود و چه عجیب بود این آغوش!
وقتی از اتاق بیرون میرفت احساس سبکی میکرد. عبور از گذشته، چیزی که به آن فکر نکرده بود، عبوری سخت اما قابل امکان.
به خداوند فکر میکرد. به دستهایی که رهایش نکرده بودند، به بخشیدن، بخشیدن آنهایی که رهایش کرده بودند. به اتاقش برگشت. به آیینه نگاهی کرد. چشمانش برقی داشت، حسی داشت، رنگی داشت، رنگی خدایی. مدادی برداشت و بر آیینه نوشت: این منم، تو کیستی؟
شیما همایی، مددکار و روانشناس اورژانس اجتماعی