پنج شعر از نیما نیکنام به انتخاب دبیر بخش فرهنگ و ادب:
یوسف تنگ های خالی مجموعه شعر نیما نیکنام(چاپ دوم)
**
یک:
*
دارم رودخانهای را در خودش غرق میکنم
دریا را در دریا
و
جنگل را در جنگل
دارم از خودم میپرسم:
چه کسی در چه کسی غرقشده است که صدای دستوپا زدنش را میشنوم؟
من که هرچه کلید را میچرخانم دری باز نمیشود
و هرچه در خود میگردم کسی را پیدا نمیکنم.
من را چون رودخانهای به خاطر بیاور
رودخانهای که خودش را در خودش غرق کرده باشد
من را
که میدانم جنگل ادامهی ِ مُبلی است که بر آن نشستهام و به تو فکر میکنم
من را
که در سرم گوزنی در حال دویدن است
گوزنی که جنگلهای زیادی را در شاخهایش پنهان کرده
و حالا در دیوار اُتاق پذیرایی آویزان است…
دو:
*
آنکه ما را درون خود بلعیده است نهنگ نیست
مکعب شیشهای کوچکی ست
با برچسبِ «این تنگ شکستنی ست»
تو عاشقِ یوسف تنگهای خالی بودی
و من تکّهای بریده از انگشت بنیامین ام
که از گلوی سگی پایین میروم
میروم
مانند خونی که از دهانِ اسماعیل رفته است
رفته است
مانند گلهای روسری زنی تحتِ مراقبت در بخشِ روانی.
با این حساب ما پیشازاینها تنها بودیم، بیآنکه بدانیم
بیآنکه بدانیم، تنهایی
همان آخرین بت روبروی ابراهیم است.
سه:
*
صورتها در عکسهای قدیمی تنهایی بیشتری دارند
و این قاب عکس
که سالهاست
لبخندم را روی دیوار نگه میدارد
تنهاییام را بزرگتر میکند.
ساعتهای خراب
زمان دقیق مرگشان را نشان میدهند
و من
که در تمام عکسهای دستهجمعی
روبروی دوربین
با صورتم
این دایرهی غمگین
با لبهایم
این خط صاف غمگینتر
آمادهی تیرباران هستم
چطور میتوانم بدون لبخند
صورتم را پنهان کنم؟
صورتم را
که بدون این لبخند
سهم بیشتری از زندگی دارد …
چهار:
*
در هرکدام از خانههای اجارهای
قسمتی از ما باقی میماند
قسمتی دیگر کوچ میکند
با اینهمه قلب حافظه خودش را دارد
و
در دهان هرکداممان
نام کسانی که دوستشان داریم پنهان است.
من
از خانههای اجارهای زیادی کوچ کردهام
از خودم
و
دَست دارم در فراموشی کسانی که دوستشان دارم
دَست میبرم به گذشته
دَست میبرم در ساعات خواب
یک چشمم را میبندم
با چشم دیگرم
برای پیدا کردن خوابی که تو در آن بودهای
قسمت باقیمانده ات را نشانه میگیرم.
پنج:
*
مثل عینکی دودی
دارم چهره ی ِ جهان را تاریک میکنم
دستانم را سیاه میبینم
درختان را سیاه
هرچه میبینم سیاه است
من
همهجا را آفریقا کردهام
گرسنگی سیاه است
لبخند سیاه است
غم و شادی سیاهاند.
فرق آسفالت که سیاه بود و سیاه میبینمش
با آسمان که سیاه نبود
و
حالا سیاه میبینمش در چیست؟
پیراهنی افتاده بر صندلیام
پیراهنی خیس که میخواهد زیر آفتاب این تابستان تاریک خشک شود
من اَدای نابینایی را درمیآورم که همهچیز را تاریک میبیند.
تاریکم
آنقدر تاریک که فرق من با سایهام مشخص نیست
عینک دودی را برمیدارم
و جهان را
به حالت اولش برمیگردانم.