اولین دیدار من با سمیرا، آذر ۹۸ بود که برای تهیه گزارشی به قلعه افغان رفته بودم.
حدود ساعت ۳ بعدازظهر، همان ابتدا که وارد محله شد، یکی از بچه های محل او را به من نشان داد و گفت:« سمیرا آمد…سمیرا آمد». او با گرفتن یک کیف دستی مشکی ولی کهنه زیر بغلش سعی داشت مانند زن های امروزی جلوه کند. همان طور که از دور به او نگاه می کردم، به ظاهرش بیشتر دقت کردم و متوجه آثار اعتیاد در چهره اش شدم.
به طرفش رفتم. سر صحبت را با او باز کردم. طوری برخورد می کرد که انگار سال هاست مرا می شناسد. بعد با لبخندی گفت:« باورت می شود همین الان از سرکار آمده ام؟» نگاهی به اطرافش انداخت و با همان صدای دو رگه و خش دارش گفت:« بین خودمان باشد، من زباله گردی می کنم. از صبح که بیدار می شوم برای سیر کردن شکمم، به محله های بالای شهر می روم تا از بین زباله ها یک چیز به درد بخوری پیدا کنم و بفروشم. مردم وقتی سر و وضعم را می بینند که مرتب و امروزی لباس می پوشم، پولی هم کف دستم می گذارند. البته گاهی وقت ها همسایه ها برایم غذا می آورند، یا پولی به من می دهند و هوای مرا دارند. این جا به هر کس بگویی سمیرا ، همه مرا می شناسند».
اولین تجربه کارتن خوابی
پس از هشت ماه دوباره به قلعه افغان می روم، دوباره سمیرا را می بینم. این بار داستان زندگی اش را برایم تعریف می کند:« ۱۵ ساله بودم که با یکی از اقوام دور نامادری ام ازدواج کردم. با وجود اخلاق های بد شوهرم، اما پدرم آن قدر متعصب بود که مخالف جدایی ما بود، حتی مرا در کیسه گونی کرد تا با ماشین از روی من رد شود، اما طلاق نگیرم. اگر عمویم جلوی پدرم را نمی گرفت، الان زنده نبودم. مدتی پس از جدایی ام، پدرم دیگر این موضوع را پذیرفت و من در طبقه پایین خانه پدری ام زندگی می کردم. مدتی بعد، از غصه و دلتنگی پسر دوساله ام، ناخواسته توسط برادر نامادری ام، به کریستال اعتیاد پیدا کردم. در یکی از شب هایی که پدرم به سفر کاری رفته بود، با نامادری ام دعوا کردم و به خانه دوستانم پناه بردم. مدتی به همین روال گذشت تا این که پول هایم تمام شد، حتی برای مصرف مواد پولی نداشتم. از طرفی غرورم اجازه نمی داد که دستم را جلوی کسی دراز کنم، برای همین آواره خیابان ها شدم. ۲۴ سال بیشتر نداشتم که با لباس های پسرانه و قیافه ای ژولیده به باغ نمونه رفتم. جایی که می دانستم همه کارتن خواب ها آن جا جمع می شوند. آن جا با دختری به نام زهره آشنا شدم که با لباس های پسرانه و جثه ای بسیار لاغر و نحیف روی ویلچر نشسته بود. وقتی مرا دید، از من پرسید که پسر هستم یا دختر؟ بعد از این که فهمید دخترم، از من خواست او را با ویلچرش به وسط زمین ببرم تا برای خوابیدن، جایی را به من نشان دهد. وسط زمین کنار گودالی حفر شده ایستادیم. او از من خواست ویلچرش را به طرف گودال خم کنم، تا به درون آن جا هدایت شود. من که از یک سوسک هم می ترسیدم، حالا باید جایی می خوابیدم که هزار جور حشره و جانور داشت».
سمیرا چهره اش را در هم می کشد، نفسش را به سختی بیرون می دهد، آرام اشک می ریزد و با لحنی سوزناک می گوید:« پشت سر زهره با ترس به درون گودال رفتم. کف گودال مقوایی مرطوب پهن شده بود. دیواره های گودال رطوبت داشت. ارتفاع گودال طوری بود که اگر می نشستیم، سرهایمان از بیرون دیده می شد. برای همین سرم را دزدیدم و با ترس خودم را گوشه ای جمع کردم تا مبادا کسی مرا ببیند. زهره مقوایی که از قبل تا نیمه بالای گودال را پوشانده بود، به طرف جلو کشید تا مثلا سقف بالای سرمان شود. کمی بعد زهره همان جا راحت خوابش برد اما من…». بغض گلویش را می گیرد و چشم های پر اشکش را مثل کودکی معصوم به چشم هایم می دوزد و با حالت ملتمسانه ای از من می خواهد که دیگر گفت و گو را ادامه ندهیم. پس از این که کمی اشک می ریزد ، سکوتش را می شکند و دوباره ادامه می دهد :« اما من که پدرم وضع مالی خوبی داشت و از نظر مالی همیشه در رفاه بودم، تحمل این شرایط برایم سخت بود. تا خود صبح، وقت و بی وقت معتادان دیگر هر بار که بالای گودال می آمدند و زهره را صدا می زدند، من از ترس نفسم حبس می شد. آن جا همه زهره را می شناختند و مانند یک مرد با او رفتار می کردند. من چون ظاهر نسبتا زیبایی داشتم، مدام نگران بودم که مبادا کسی آن جا قصد تعرض به من را پیدا کند. مدام دعا می کردم تا اتفاقی برایم نیفتد». سمیرا همان طور که آه از سینه اش کنده می شد، با همان صدای لرزان ادامه می دهد:« مدت ها گذشت، تا این که یک روز صبح درون گودال خوابیده بودم که با ریختن برف های آب شده روی صورتم، از خواب پریدم. هر چه زهره را تکان دادم تا از خواب بیدار شود و در آن سرمای زمستان لباس هایش خیس نشود، اما بیدار نمی شد. جثه لاغر و نحیفش مثل چوب خشکی از سرما یخ زده بود. دو روز بود که چیزی برای خوردن گیرمان نیامده بود، برای همین چون بدنش ضعیف بود در مقابل سرما مقاومت نکرد. بیچاره پس از دو روز گرسنگی از دنیا رفت.آن شب من هم مثل او از ترس جان دادم . بعد که شهرداری آمد جنازه اش را ببرد، تازه فهمیدم هشت ساعت از مرگش گذشته بوده و در بغل من جان داده است». سمیرا در حالی که به نقطه ای خیره شده است، آهی می کشد و می گوید:« تمام سه ماه زمستان سال ۸۶ را کنار زهره، به همین شکل گذراندم. دختر ساده ای بودم که دیگر آن قدر مار خوردم، افعی شدم. هنوز حرف پدرم را به خاطر دارم که همان اوایل وقتی فهمید اعتیاد دارم، به من می گفت بار همین ماشین های سنگینی که در جاده می برم، کمرم را خم نکرد، اما غصه تو یک دانه دختر کمرم را خم کرد».
دوست ندارم بچه ام به دنیا بیاید
از او می خواهم ادامه ماجرای زندگی اش، بعد از مرگ زهره را برایم تعریف کند، می گوید:« پس از مرگ زهره، به پیشنهاد یکی از دوستانم به زباله گردی و جمع آوری ضایعات روی آوردم. پس از مدتی به قلعه افغان آمدم و با شوهرم آشنا شدم. تازگی ها شوهرم در یک شرکت خدماتی مشغول کار شده است و هر از گاهی ضایعات جمع می کند. خودم هم گاهی برای جمع آوری ضایعات می روم. حالا هم چهار ماهه باردار هستم، اما دوست ندارم بچه ام به دنیا بیاید، چون آینده ای ندارد». این جمله را می گوید و دوباره اشک صورتش را می پوشاند.
او موقع خداحافظی بدرقه ام می کند و با چشمانی گریان از به دنیا آمدن فرزندش ابراز نگرانی می کند، از این که حتی هزینه های بیمارستان برای به دنیا آوردن او را ندارد. تا این که خودروی روزنامه راه می افتد. همان طور که از پشت سر برای او دست تکان می دهم، وسط کوچه های خاکی حاشیه شهر، چهره سمیرا با دمپایی های کهنه اش محو می شود، اما تصویر آینده فرزندی که در راه دارد، از پیش چشمانم کنار نمی رود.
- منبع خبر : خراسان