فاطمه قاسمی
مرد با عصبانیت گفت: باید راهی باشد که زودتر از تو جدا شوم جالب این که زن هم همین نظر را داشت و قتی دلیل شتابشان برای جدایی را پرسیدم. زن گفت باید جواب تلفنم را بدهم؛ اما مرد که انگار منتظر فرصتی برای حرف زدن بود گفت: از آن شب لعنتی تا الان مینا یک لحظه هم نخواست حرف هایم را بشنود، اگر او بماند همه چیز را برایتان توضیح می دهم.
با اصرارم مینا تلفن همراهش را خاموش کرد و کنارم نشست فرید گفت: من هر روز صبح زود از خانه بیرون می روم و نیمه های شب به خانه برمی گردم. سال هاست که دیدن طلوع و غروب خورشید برایم مثل یک حسرت شده است.
تازه دانشگاهم تمام شده بود که مادر وخواهرانم برایم به خواستگاری رفتند. مینا را یکی از اقوام معرفی کرده بود، مادرم او را پسندید اما خواهرم بزرگم مخالف بود. با این حال قرار شد بعد از دیدن مینا حرف آخر را من بزنم، وقتی به خواستگاری اش رفتم، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد تجملات خانه و وسائل لوکس شان بود. مادرش در جلسه خواستگاری گفت من از دخترانم حمایت می کنم و هر کس که با دخترم ازدواج کند، قبل از بچه دار شدن صاحب خانه و ماشین می شود. همین یک جمله …
مرا از هر فکری منصرف کرد به خانه که برگشتم و نظرمثبتم را اعلام کردم. خیلی زود مراسم عقد و عروسی برگزار شد، انصافا مادر خانمم به قولش وفا کرد با حمایت های اوهمان سال های اول ازدواج صاحبخانه و ماشین شدم، بعد هم خانمم بلافاصله دو بچه به دنیا آورد و بچه ها را هم مادرش بزرگ کرد مثل بقیه نوه های دختری من هم به توصیه مادر خانمم درماراتن ثروت ثبت نام کرده بودم چرا که نمی خواستم از خانواده همسرم کمتر باشم.
با این که همسرم کوچکترین فرزند خانواده اش بود اما من با تلاش شبانه روزی ام، ثروتی چند برابر آن ها داشتم اما انگار هر چه به مایملکم افزود می شد دیگ طمع ام بیشتر می جوشید. البته هیزم این دیگ را مادر همسرم زیاد می کرد، وقتی که می گفت تا جوانید باید تلاش کنید و پسرانش را مثال می زد که اگر عروس هایش مثل دخترانش از آن ها طلب می کردند، الان وضع مالی شان اینطور نابسامان نبود.
همین حرف ها باعث شده بود که بیشتر ماه های سال را در معدن های شهرهای مختلف کار کنم خیالم راحت بود که مینا بچه هایم زیر چتر حمایتی خانواده اش هستند تا این که ۳ سال قبل مادر خانمم فوت کرد مینا و خواهرانش به جای خانه مادر خانه ما جمع می شدند. چرا که من آپارتمانی ۶ واحد داشتم. ۴ واحد را اجاره داده بودم و یک واحد را خودم می نشستم واحد روبرو را برای پذیرایی ازمهمان حاضرکرده بودیم، بنابراین طبیعی بود که همه در منزل ما جمع شوند. من هم خوشحال بودم که در نبودم مینا و بچه ها تنها نیستند، تا این که چند ماه قبل با شیوع ویروس کرونا کارم تعطیل شد و به خانه برگشتم. فکر می کردم دوران قرنطینه فرصت خوبی است تا کنار مینا و بچه ها باشم، اما زهی خیال باطل…
مینا اصلا از بودنم در خانه خوشحال نبود و مدام بهانه می گرفت و می گفت حوصله ام سر رفته یا با گوشی اش سرگرم بود و یا این که ساعت ها با خواهرانش حرف می زد. از او خواستم برای رهایی از بی حوصلگی کتاب بخواند گفت کتاب خواندن را دوست ندارم. گفتم گلدوزی کن، خیاطی، بافتنی و یا کارهای هنری دیگری که خانم ها انجام می دهند گفت من از این کارها بدم می آید، یک لحظه با خودم گفتم چطورمینا هیچ کار ظریف زنانه ای را نمی داند و نسبت به آن علاقه ندارد سوالم را از او پرسیدم و گفت من مثل مردها هستم، عاشق رانندگی ام خریدهای بیرون ومسافرت سکوت کردم. کمی که گذشت مینا یک روز سینی و قلیانی را به وسط پذیرایی آورد. آن را روشن کرد و بعد از زدن چند پک و درست کردن حلقه های ممتد گفت فرید بیا تو هم بکش، یک نفری حال نمیده و می خواستم قلیان را بر سرش بکوبم، جلوی خودم را گرفتم و گفتم تو از کی قلیان می کشی. گفت بعد از مرگ مادرم دود مسکن خوبی ست، تو هم امتحان کن خوشت می آید، از بچه ها پرسیدم شما می دانستید که مادرتان قلیان می کشد گفتتد بله قلیان که چیز بدی نیست همه دوستان مامان هم می کشند. لال شدم، سکوت کردم و چند روز دیگر هم گذشت.
یک روز خواهرانش زنگ خانه را زدند اما به جای خانه ما به واحد روبرویی که برای مهمان بود رفتند، با خودم فکر کردم به خاطر کرونا وارد خانه نشدند، قرنطینه را رعایت کردند دلتنگ خواهرشان شدند و آمده اند تا او را ببینند، این کار چند بار تکرار شد تا این که یک روز وقتی مینا در حمام بود به دخترم گفت شامپو نرم کننده تمام شده از او خواست به واحد روبرو برود و شامپو بیاورد ودخترم که مشغول دانلود فیلم بود گفت پدر شما زحمتش را بکشید به واحد روبرو رفتم آن چه که دیدم غیر قابل باور بود. یک سینی وسط پذیرایی بود که درآن قلیان، ته سیگار و بطری نیمه پرمشروب خودنمایی می کرد. به علاوه ظرف نیم خورده میوه و تخمه و لیوان های چای مانده، آخر شب از مینا پرسیدم او گفت چیزی نیست گاه گاهی با خواهرانم پیکی می زنیم، پرسیدم چه کسی برایتان مشروب می آورد گفت یکی از بچه ها.
۱۰ روزی نه مینا بساط قلیان علم کرد و نه خواهرانش به خانه ما آمدند اما همچنان به کرونا و قرنطینه لعنت می فرستاد، من همسری می خواستم که در لحظه های سخت زندگی کنارم باشد، قرنطینه باعث شد به عقب نگاهی بیندازم تا ببینم چیزی جا گذاشته ام یا نه؟ دیده اید وقتی در مهمانی هستید وقتی از روی مبل بلند می شوید، برمی گردید و به جای نشستنتان نگاه می کنید، سوییچ با گوشی تان جا نمانده باشد وکرونا باعث شد که برگردم و به گذشته ام نگاهی بیندازم. من همه چیزم را جا گذاشته بودم، عشق را، وفاداری را…
با بازشدن مغازه ها وادارات مینا گفت می خواهم با دوستانم به پارک بروم فاصله اجتماعی را رعایت می کنم تا به کرونا مبتلا نشوم. روز اولی که چند ساعت را بیرون از خانه گذراند بسیار خوشحال به خانه برگشت و فردای آن روز تصمیم به تعقیبش گرفتم.
او با خواهرانش در پارک نزدیک خانه قرار داشت، خیلی آرام دنبالش کردم. او به پسران داخل پارک شماره می داد و یا از آن ها شماره می گرفت. زودتر از مینا به خانه برگشتم. تحمل دیدن چنین صحنه ای دشوار بود اما کاری را شروع کرده بودم که باید به سرانجام می رسید. ندایی در درونم فریاد می زد. همه چیز به همین جا ختم نمی شود مینا چند روزی با آن شماره ها مشغول بود با آن ها چت می کرد و یا با خواهرانش شماره ها را رد و بدل می کردند و باصطلاح خودشان مردها را سر کار می گذاشتند و بعد از مدتی دوباره پی سرگرمی جدید بودند.
کرونا فرصتی شد تا من هم به گذشته ام نگاهی بیاندازم. مینا از اول ازدواج با خانواده اش بود نه با من تا زمانی که مادرش زنده بود، همه را هدایت می کرد اما با مرگش دخترانش که چیزی از زندگی نمی دانستند، چه راهی را برای گذران وقت انتخاب کرده بودند من بی خبر از همه جا دلخوش به این بودم که با کار زیاد و فراهم کردن رفاه بیشترخانواده خوشبختی دارم. مینا نه دلبسته من بود و نه بچه ها علاقه اش خلاصه می شد در ماشین و بیرون رفتن.
یادم آمد در تمام این سال ها تنها دعوای جدی که بین ما رخ داد به این خاطر بود که از دادن ماشین به او خودداری کردم که با دخالت مادرش دوباره ماشین را گرفت ودوباره همه چیز گل وبلبل شد. باید می فهمیدم این همه علاقه یک زن به بیرون و ماشین غیر طبیعی است. مادرش همیشه در توجیه رفتار دخترانش می گفت دخترانم مثل زن های دیگر به فکر آرایش و بریز و بپاش نیستند و من دخترانم را طور دیگری بار آورده ام، من باید هم آن جا فکر می کردم که می خواهم با یک زن ازدواج کنم دلم زنانگی می خواهد، زنی که شال ببافد وساعت ها کنارم بنشیند از زمین و زمان حرف بزند، برایم آرایش کند و دلبری را بداند نه زنی که قلیان بکشد، مشروب بخورد، ورق بازی کند و در پارک ها به دنبال مردان برود.
معدن باز شد و من سر کارم برگشتم اگرچه مینا از خوشحالی روی پایش بند نبود اما من تمام وجودم نگرانی و استرس بود. دغدغه ام نجات این زندگی از هم گسیخته بود دوران کرونا به من فهماند که اسم مینا در شناسنامه ام است در حالی که که ذهنش جای دیگر است. او به خیال خودش به من خیانت نمی کرد اما جایی در زندگی ام نداشت، او برای خودش زندگی می کرد، دنبال سرگرمی و دل مشغولی های خودش بود و سر کار با خودم می گفتم من هم مقصرم.
اگر همه اوقاتم را صرف مادیات نمی کردم اکر از همسرم غافل نمی شدم قطعا این اتفاق نمی افتاد اگر بیشتر به مینا توجه می کردم و اوقات بیشتری در خانه می ماندم قطعا مینا احساس تنهایی می کرد و اوقاتش را با این چیزهای مبتذل و بیهوده پر نمی کرد. با خودم گفتم قرنطینه دوران کرونا که تمام شد کارم را کمتر می کنم، شاید هم مرخصی یک ساله بگیرم با مینا به مسافرت می روم دوباره از نو شروع می کنم از متخصصان و مشاوران کمک می گیرم و تمام تلاشم را صرف برگرداندن مینا به زندگی مان کنم.
یک هفته را سرکار با حالی بسیار بد گذراندم، با خودم گفتم اصلا نمی شود این طور ادامه دهم معلوم نیست کرونا تا کی هست من باید تکلیف کارم را مشخص کنم با مدیر صحبت کردم او گفت تا آخر این ماه باید سر کارت حاضر باشی و بعد از آن درباره مدت مرخصی ات به توافق می رسیم.
آن شب با خوشحالی خیلی زود به خانه برگشتم، کاش هرگز به خانه نمی آمدم و مثل تمام این سال ها تا پاسی از شب را سر کار می ماندم. مینا آن شب تیر خلاص را به این زندگی زد تیر خلاص پایان…
آن شب وقتی به خانه رسیدم، باز هم مینا خانه نبود می دانستم خانه یکی از خواهرانش است. با او تماس گرفتم و خواستم به خانه برگردد با ناراحتی گفت این چه وقت آمدن است. کرونا روی اضافه کار شما هم تاثیر گذاشته خواستم بگویم مینا جان، مینای عزیزم مرا ببخش، قول می دهم همه چیز را درست می کنم و آن قدر به تو توجه می کنم و عشق می ورزم که دیگر فرصتی برای وقت گذرانی ها بیهوده و عیش و نوش نداشته باشی؛ اما مینا اجازه حرف زدن به من نداد با تندی گفت قرار است خواهرانم امشب به واحد روبرویمان بیایند. هنوز بیرون کار دارم یک ساعت بعد یه خانه برگشت و گفت برو از ماشین خریدهایم را بیاور.هر کاری گفت انجام دادم میوه هایی که خریده بود را شستم تنقلات و شیرینی ها را هم در ظرف گذاشتم، بسته های چیپس و پفک را هم ضدعفونی کردم مینا غر می زد و می گفت این دیگر چه زندگی است باید بخرم، بپزم. هم کارهای خانه با من است و هم بیرون خانه. چیزی نگفتم می خواستم کل زندگی ام را عوض کنم. باید با او دوست می شدم و از زاویه دید او به زندگی نگاه می کردم.
دلم می خواست می توانستم راحت صحبت کنم و بگویم بیشتر مردم گرفتار تامین مایحتاج زندگی شان هستند، تو چه چیزی کم داری خانه، ماشین، باغ، ویلا، حساب بانکی پراما به خودم قول داده بودم که فقط سکوت کنم ولال شدم. مینا غرغر کنان به واحد روبرو رفت ومن هم با بچه ها خوابیدم تا این که ساعت ۳ صبح از سروصدای واحد روبرو بیدار شدم. ابتدا فکر کردم سرو صدای خداحافظی خواهرانش است اما صدای آژیر پلیس مرا به خود آورد. سریع به واحد روبرو رفتم، مینا به طرفم آمد گفت فرید جان ، هیچ اتفاقی نیفتاده است، برو بیرون و به پلیس بگو نیما و یاسین مهمان خانه ما بودند. برای فهمیدن ماجرا از خانه بیرون رفتم جلوی در ورودی آپارتمان دو جوان با هیکل درشت و ورزشکاری کنارماشین پلیس بودند. پلیس پرسید این آقایان مهمان خانه شما بودند؟ سری تکان دادم و به خانه برگشتم. من چه کار کرده بودم. برای حفظ آبرویم کلاه بی غیرتی سرم گذاشتم که برای حفظ این به اصطلاح زندگی، پا روی شرف و آبرویم گذاشتم، چطور به ماموران گشت شبانه پلیس می گفتم این دو جوان نه دوستم و آشنایم هستند و نه قوم و خویش…
مینا آن شب به جز خواهرانش و دوستانش دو مهمان دیگرهم داشت، دو پسر جوان با هیکل درشت و ورزشکاری. قضیه از این قرار بود که این دو پسر موقع آمدن به خانه سوییچ را روی موتور جا گذاشتند. پلیس هم موقع گشت زنی متوجه موتور می شود سوار موتور می شود که یکی از پسرها اتفاقی از پنجره صحنه را می بیند بعد هم پلیس می پرسد چرا کلید را جا گذاشته؟ چون سند موتور هم با آن ها نبوده، به انها مشکوک می شود بگذریم که ان شب چه بر من گذشت.
خواهر مینا که متوجه ناراحتی ام شده بود گفت این دو آقا آمده بودند تا ما را با بورس آشنا کنند مینا هم با بی اعتنایی همیشگی اش گفت چرا عصبانی می شدی جرم که نکردم مقصر تو هستی که پولت را به رخم می کشی، انگار من پول ندیده ام، خوب است هر چه داری از حمایت های خانواده ام است.
من که از روز اول خانه نشینی ام بابت کرونا سکوت کرده بودم، فریاد کشیدم و گفتم این که دو تا هرکول ساعت ۳ شب با تو و خواهرانت زیر یک سقف باشند جرم نیست، جنایت نیست به یاد آوردن کابوس ان شب حال مرد را به حدی خراب کرد که دیگر نتوانست چیزی بگوید. مینا که تا الان سکوت کرده بود با کمال خونسردی گفت حالا مگر چه اتفاقی افتاده است، این دو آقا آمده بودند تا ما را برای وارد شدن به بازار بورس خارجی آشنا کنند. آن قدر در معدن مانده ای که از دنیا بی خبری این روابط بین زن و مرد عادی است چطوراسمش را می گذاری آبروریزی و بی شرمی…
شکوه شاهزاده
تاریخ : 24 - تیر - 1399
درود بر خانم قاسمی بااین قلم مانا که همیشه سعی در نشون دادن معظلات زندگی روزمره با رساترین قلمرودارن????