یغما ابوالفضل
داستانی که در اینجا میخوانید، عین واقعیت است و حتی نامها و عناوین نیز تغییر داده نشده است. یک اشتباه پزشکی، همهی خانوادهی سارا را در لبهی پرتگاه سقوط روانی، قرار داد. بازخوانی این رویداد علاوه بر اینکه برای خوانندگان خاتون شرق، تکاندهنده و جالب توجه است، برای کادر درمان نیز عبرتآموز خواهد بود.
سهشنبه ۲۸ آذر ۹۶، ساعت ۵ عصر: سارا ۳۴ ساله و مادر دو فرزند، ناگهان تب و لرز میکند و از استخواندرد شکایت دارد.
همسرش او را نزد پزشک میبرد و ارزیابی پزشک، یک عفونت عادی است. به منزل برمیگردد. برخی علائم تشدید میشود و تهوع و افت فشارخون به همراه دردهایی در ناحیهی کمر و شکم نیز به این علائم اضافه میگردد. مصرف دارو ادامه مییابد اما در ۴۸ ساعت بعد، هیچ علامتی از شروع بهبودی دیده نمیشود. سارا صبح روز ۳۰ آذر، با درد شدید، تهوع، اختلال تنفسی و تب، به همراه همسرش این بار به بیمارستان قائم مشهد مراجعه میکنند. پزشکان اورژانس، سارا را در درمانگاه حاد اورژانس تحت نظر میگیرند و آزمایشات تخصصی برای تشخیص عفونت و بیماری وی، آغاز میشود.
وضعیت تنفسی سارا هم به تدریج دچار مشکل شده و او با کمک لولهی اکسیژن، تنفس میکند. لکههایی کبود رنگ در نوک انگشتان، نوک بینی و برخی نقاط بدن دیده میشود. نگرانی در خانواده، افزایش مییابد و پزشکان میگویند برای تشخیص دقیق عفونت باید منتظر نتیتجهی آزمایشات بود، اما وجود عفونت در خون مسجل شده است. تیم مشاور پزشکی، نظرش این است که سارا امشب به آیسییوی داخلی منتقل شود و تحت مراقبتهای ویژه قرار گیرد.
آزمایشات خون هر چند ساعت یک بار تکرار میشود و میزان پلاکت، گلبولهای قرمز و سفید، فاکتورهای خونی و برخی علائم عفونی دیگر تحت نظر و کنترل مستمر قرار میگیرد.
نظر روماتولوژیست و متخصص داخلی در مورد سارا اخذ میشود. یکی از آنها میگوید ممکن است سارا روماتیسم داشته باشد و دیگری اعتقاد به آپاندیس حاد عفونی دارد. سونوگرافی سارا، نشانههایی از سنگ صفرا را نیز نشان میدهد. اما هیچیک از این موارد، علائم وجود عفونت بالا در خون و تغییرات محیطی خون را توجیه نمیکند.
خانوادهی سارا بشدت نگران هستند اما انتظار برای تشخیص بیماری وی، حالتی از بیم و امید در آنها ایجاد کرده که یک نگرانی مستمر و عادی را رقم میزند. سارا به آیسییو منتقل میشود و همسرش به منزل میرود تا برای ساعاتی در کنار فرزندانش باشد.
بدترین خبر ممکن میرسد
من دایی سارا، که تا اوایل شب در بیمارستان بودهام به نیشابور میروم تا فردا آماده باشم به کارهای اداری روز بعد رسیدگی کنم. ساعت حدود ۲ صبح، تلفن همراهم به صدا درمیآید. صدای زنگ تلفن همراه در آن موقع شب با زمینهی نگرانی که در مورد سارا داریم، یک اضطراب ناگهانی در من ایجاد میکند که حالتی شبیه به شوک روانی دارد. تپش قلب دارم و به تلفن گوش میکنم.
همسر سارا آن طرف خط تلفن است: «سلام دایی، ساعت ۱۲ شب به من زنگ زدند که بروم بیمارستان و نمونهی خون سارا را برای آزمایش مجدد به آزمایشگاه ببرم. وقتی نمونه را برای آزمایش بردم، آزمایشگاه گفت دو ساعت دیگر جواب آزمایش آماده میشود. به خانه برگشتم که منتظر بمانم. ساعت ۱۲ و نیم دوباره به من زنگ زدند که پاسخ آزمایش حاضر است. تعجب کردم که چطور به این سرعت آماده شده و هنگامی که تعجبم را عنوان کردم مسؤول آزمایشگاه گفت که مسئله فوریت دارد و من خیلی زود باید به آزمایشگاه بروم. با نگرانی زیاد به آزمایشگاه رفتم و متصدی آزمایشگاه گفت پاسخ را فوری به آیسییو ببرید. نتیجه را بردم به آیسییو و به پزشک آیسییو نشان دادم. ایشان مرا کنار کشید و گفت: حالا و با نتیجهی این آزمایش مطمئن شدهایم که همسرت سرطان خون حاد دارد و باید بلافاصله تحت شیمیدرمانی قرار گیرد».
همانطور که همسر سارا موضوع را روایت میکند سرم بیشتر و بیشتر داغ میشود و ناگهان احساس میکنم عرق سردی بر تنم مینشیند و سمت چپ قفسهی سینهام درد میگیرد. خودم را کنترل میکنم، نقس عمیق میکشم و روی مبل مینشینم. همسر سارا ادامه میدهد: «دکتر آیسییو یک قرص شیمیدرمانی نسخه کرد و به من گفت هر چه سریعتر تهیه کنی بهتر است. من در یک ساعت گذشته تعدادی از داروخانههای مشهد را رفتم، هیچکدامشان این دارو را ندارند. برای همین به شما زنگ زدم که ببینم چکار کنیم»؟
صدای همسر سارا میلرزد. احساس ناامیدی و اضطراب بالا در صدایش موج میزند. من هم وضعیت مشابهی دارم. همسرم از صدای گفتگوی تلفنی ما از خواب بیدار شده و از صحبتهای من متوجه موضوع شده است. شب جمعه است و فردا هم تمام داروخانههای روزانه تعطیل خواهند بود. به همسر سارا میگویم من همین الآن داروخانههای شبانهروزی و مراکز درمانی شهرستان را جستجو میکنم. چند تا آدرس جدید هم به او میدهم که در مشهد دنبال بگردد. شروع میکنیم.
تا حدود ساعت ۴ صبح، در مشهد و نیشابور میگردیم و نتیجه نمیگیریم. همانموقع به دوست هنرمندم، کیوان ساکت در تهران تلفن میکنم. کیوان در تهران ساکن است و سارا را سالهاست میشناسد. از او میخواهم برای پیدا کردن این دارو کمک کند. او گله میکند که نصف شبی بیدارش کردهام ولی کاری از او ساخته نیست و قرار میگذارد صبح از طریق دوستانش در مشهد، موضوع را پیگیری کند. ناامید به خانه برمیگردم و با همسر سارا قرار میگذاریم صبح زود دوباره شروع کنیم. یکی دو ساعت میخوابم و هوا که روشن میشود به مشهد میآیم و صبح جمعهی تعطیل، اگر چه از سر ناامیدی اما بدون تأمل، با «امید» همسر سارا، شروع میکنیم به سوراخ سمبههای شهر و آشناهای بازار و کنجهکلاغها که ببینیم کجا میتوانیم این دارو را تهیه کنیم. داروفروشهای پنجراه هم این دارو را نمیشناسند و ندارند. خلاصه هیچ رد و نشانی نمییابیم و قرار میشود صبح شنبه که بازار باز میشود در تهران و مشهد و بقیهی استانها بیشتر جستجو کنیم.
من و امید، در وقت خالی میان گشتنها و سؤالها، هر دو به سارا فکر میکنیم و بدون اینکه به هم بگوییم، در آتشی که در دورن جانمان افروخته است میسوزیم و به لب نمیآوریم.
در آیسییو به کسی اجازهی ملاقات نمیدهند و در واقع ارتباط ما و سارا کاملا قطع شده است. از وضعیتش بیخبریم ولی تا صبح روز بعد، چندین بار تا پشت در آیسییو میرویم و خبر میگیریم. خبرها تغییری نکرده و دکترها منتظرند ما دارو را تهیه کنیم و آنها درمان را شروع کنند.
در ساعتهای بعد به خاطر پیدا کردن ارتباطهایی در شهرهای دیگر که بتوانیم دارو را زودتر تهیه کنیم، ماجرا را از طریق تلفن به سایر اعضای خانواده و به نزدیکان سارا در شهرستانهای استان و حتی تهران اطلاع میدهیم. برای هیچکس پذیرفتنی نیست که سارای مهربان ما، سارایی که هیچکس هیچخاطرهی بدی از او در ذهن و دلش ندارد، سارایی که تمام وجودش، مهربانی و خنده و آرامش است، ناگهان چنین وضعیت بدی پیش آمده باشد. هر کس میشنود لب به دندان میگزد و بشدت دچار التهاب روانی میشود.
تقریبا هر چند دقیقه یک بار تماس تلفنی داریم. از خانهی خویشان سارا و بستگان خانوادگی در شهرستانها و مشهد و تهران، تماسهای متعددی داریم که مطلع شدهاند و با صدای لرزان و اظهار تأسف در سخن و گفتارشان و ابراز همدردی و اینکه چه کاری از آنها ساخته است، با ما همراهی میکنند. چه آشوبی در میان فامیل به پا شده است! همهی خانواده و فامیل، به فرزندان سارا بعد از سارا فکر میکنیم. دخترک ۵ ساله و پسرک ۱۰ ساله. حالا چه باید بکنیم. مادر سارا بیمار است و در شهرستان در خانهی خودش مشغول استراحت است. نمیتوانیم ماجرای بیماری سارا را به او بگوییم. هیچکس جرأت ندارد. او زن سالمندی است که با هر خبر بدی ممکن است وضعیت ناگواری برایش پیش بیاید و مشکلات، چند برابر شود. کار و زندگی چند خانواده، مختل شده و تمام کوششمان در محور زندگی سارا، درمان نومیدانهی وی و آیندهی فرزندانش متمرکز شده است. همه در بارهی او و امکان بهبود یا عدم بهبودش صحبت میکنیم. از دور و نزدیک میشنویم که بعضی دوستانش در مشهد و شهرستان، به محض شنیدن این خبر، دچار دپرس شدید شده و با خودشان خلوت کردهاند که از خدا شکوه کنند که چرا این دختر مظلوم و مهربان و این مادر فداکار و خندهرو، باید دچار این مشکل بشود. و حتما برایش خیلی دعا کردهاند…
شاید کمی امید برای «امید»
ماجرای پیدا کردن دارو، تمام پیش از ظهر شنبه هم با ناامیدی کامل توأم میشود تا اینکه حدود ظهر شنبه بالاخره در داروخانهای در تهران دارو را مییابیم و با تلاش دوستان همسر سارا دارو به فرودگاه میرسد تا از طریق هواپیما به مشهد منتقل شود. ظهر شنبه وقتی به آی سی یو میرویم تا از وضعیت سارا مطلع شویم، اجازهی ملاقات نمیدهند. برای سارا یادداشتی مینویسم که کارکنان آیسییو به او میرسانند. در این یادداشت، بدون اشاره مستقیم به بیماری سارا، برایش مینویسم که همهی ما به او فکر میکنیم و چندین نفر در بخشهای مختلف، دنبال کارهای درمانیاش هستیم و خلاصه اینکه، همه با سارا هستیم. فکر میکنم این یادداشت میتواند روحیهاش را بالا نگهدارد.
بیصبرانه توی بخش داخلی قدم میزنم تا خبری از سارا بیرون بیاید. حدود یک ساعت بعد، بچههای آیسییو، پاسخ یادداشت را از سارا برایم میآورند. او از گوشه و کنار، ماجرای بیماریاش را فهمیده ولی چنان صبورانه و با روحیهی بالا پاسخ یادداشتم را داده که با خواندنش از شدت تأثر و اندوه، و از اعتماد به نفس بالا و روحیهی شکستناپذیر سارا، همانجا پشت در آیسییو مینشینم و تا چند دقیقهای در خودم فرو میروم و در سکوت، گریه میکنم.
دقایقی بعد همسر سارا، همسر من و خواهرم به دیدن سارا میآیند. «امید» همسر سارا، قرار است تا دقایقی دیگر به فرودگاه مشهد برود و قرص تهیه شده را با خودش به بیمارستان بیاورد. یادداشت سارا را به آنها نشان میدهم و آنها نیز از شدت تأثر با تألم روحی بسیار، دقایقی طولانی، گریه میکنند و در حالی که صورتهایشان را به طرف دیوار میگیرند اشکهای غمبارشان چهرههای رنگ پریدهشان را میپوشاند و سیل غم را سدی نیست که باز دارد.
امید، همسر سارا به بیمارستان آمده که خبر پیدا شدن دارو را به دکترها بدهد و اینکه تا یکی دو ساعت دیگر، داروها را به بیمارستان میرساند. پرسنل آیسییو میگویند که از موجودی یکی دیگر از بیماران، کار درمان را شروع کردهاند و این داروها را جایگزین آنها خواهند کرد.
تلاش ما برای ورود به بخش آیسییو و دیدن سارا ادامه دارد. ولی بیفایده است. در ۴۰ ساعت گذشته، از ساعت ۱۲ نیمه شب جمعه تا ظهر امروز شنبه، هزار جور فکر و خیال وحشتناک از وخامت حال سارا و اینکه او تا کی زنده میماند، همه را بشدت، متأثر و نگران کرده و تقریبا تمام روال کارهای عادی زندگیمان مختل شده است.
وضعیت حاد سارا، خیلی از افراد خانواده و فامیل را که شاید سالها با هم ارتباط نداشته و در بیخبری از یکدیگر بودهاند، بار دیگر به هم پیوند داده است. همه به هم تلفن میکنند و جویای احوال سارا هستند. در میان تلفنها خیلی حرفهای مهربانانه و عاطفی زده میشود که در مواقع عادی و بدون چنین مشکلاتی، از افراد شنیده نمیشود. خیلی با احترام و آرامش با یکدیگر صحبت میکنند و لحنشان طوری است که گویا بابت رفتارهای نادرست گذشته، از همدیگر عذرخواهی میکنند. آیا گویی سارا را در وضعیت غیر قابل برگشت میدانند و خود را در این وضع، مؤثر میدانند. وضعیت وخیم بیماری سارا، ما را خیلی به هم نزدیک کرده و چون همسر سارا، خیلی دپرس است و تماسها را بیپاسخ میگذارد، پاسخگویی بیشتر تماسها با من است و من سعی میکنم همهی آنها را با آرامش پاسخ بدهم و اطرافیان را از آخرین وضعیت سارا مطلع کنم.
ناگهان، ورق برمیگردد
ساعت ۱۲ و نیم روز شنبه دوم دیماه، بیمارستان قائم. بخش داخلی. ناگهان، درب آیسییو باز میشود و در حالی که ما همه در انتطار فرصت چند لحظهای برای دیدن سارا هستیم، پرستار بخش آیسییو رو به من میکند و میگوید: برید شیرینی بگیرید! در مورد سارا نظرمان تغییر کرده. سارا سرطان خون ندارد.
ما همه هاج و واج، ایستادهایم و پرستار را نگاه میکنیم، چند لحظه بعد، آسیستان و رزیدنت و بقیه هم میآیند. درب آیسی یو باز است و سارا را میبینیم. بعد از آن بهت چند لحظهای، به خودمان میآییم و از خوشحالی میخواهیم پر در بیاوریم. اشک شادی به چشمانمان میدود و غبار غم و نگرانی را از چهرههایمان میشوید. سارا، همانجا روی تختش، در حالی که سرم به او وصل شده است دستهایش را بالا میبرد و با خنده و شادی دستهایش را تکان میدهد. نوری که از چهرهی زیبا و چهرهی خندان سارا در آن لحظات، بیرون میآید قابل توصیف نیست. ما سر از پا نمیشناسیم. امید، همسر سارا هنوز در بهت است و درگیر اینکه وضعیت فعلی سارا چیست و او با تشخیص جدید پزشکان، چه بیماریای دارد؟
من برای تهیهی شیرینی، از بیمارستان خارج میشوم. تلاش میکنم در مسیر راه، به همهی آنهایی که میشناسم و دسترسی دارم و از بیماری سارا مطلع شدهاند تلفن کنم و خبر مسرتآمیز اشتباه پزشکی در مورد سارا را به آنها برسانم. به هر کس زنگ میزنم همان پشت تلفن، گریه را سر میدهد. این بار، گریهای از سر خوشحالی و اشکهایی از شادی توأم با شکر به درگاه خدا. سارا از چند قدمی مرگ به زندگی در میان ما و خانوادهاش باز گشته است.
همسر سارا، با شنیدن این خبر، مصر است که موضوع را پیگیری کند. او معتقد است این اشتباه در تشخیص بیماری، ضربهی بزرگی به زندگی او و خانوادهاش زده است. من از او میخواهم داستان را فراموش کند. قضیه از نگاه من، چیز دیگری است. من به این فکر میکنم که سارا دیگر مشکلی ندارد و مثل دو روز پیش یا روزهای قبل از آن، دوباره خندان و مهربان در میان ماست. این از همهچیز مهمتر است. ممکن است پزشکان یا آزمایشگاه اشتباه کرده باشند، ممکن است تشخیص آنها غلط بوده باشد و حتی ممکن است بتوانیم قصور پزشکی را ثابت کنیم، ولی اینها بحثهای متفرقه است. مهم این است که خدا سارا را به ما بازگردانده و حالا او دوباره در میان ما است و با خندههایش، عشق را به مادر بیمارش، همسرش، خانواده و فرزندانش، هدیه میکند.
و امروز بعد از گذشت ۶ سال از آن ماجرا
بعدها وقتی که موضوع کرونا پیش آمد و داستان همهگیری این بیماری در جهان اتفاق افتاد و مختصات کرونا را دیدیم، وقتی با همسر سارا موضوع را مرور کردیم، به یاد آوردیم که همسر سارا، دو هفته پیش از بیماری سارا، به چین رفته بود و باز به یاد آوردیم که در آن روزها، در چین، بیماری مرس، که چیزی شبیه کرونا و شاید بدتر هم بود، در چین شایع شده بود. بعد از این داستان و با مشخصاتی که سارا آن روزها داشت، تردید نکردیم که سارا درگیر مرس بوده و بعد از سه روز درگیری با عفونت، بیماری کاهش یافته و حالش رو به بهبود گذاشته است. اشتباه در آزمایش سارا نیز ممکن است دلیل دیگری داشته و یا نمونهی خونش با شخص دیگری اشتباه شده است، شاید هم دادههای آزمایشگاهی در این بیماری، به گونهای بوده که پزشکان را به اشتباه انداخته است. به هر حال امروز مطمئن هستیم که سارا مبتلا به مرس شده و پزشکان نیز به جهت اینکه این بیماری در ایران مشاهده نشده بود، علائم برایشان ناشناخته بود و تشخیصی در این زمینه نداشتند.
آزمایش امید هم مثبت بود
از نگاه من، همهی این داستان، یک آزمایش بود، آزمایشی برای من، امید، دوستان و اعضای دور و نزدیک فامیل سارا و همهی آدمهایی که میشناسیم و نتیجهی این آزمایش هم مثل آزمایشگاه بیمارستان قائم، مثبت بود. همهی ما باید این نتیجه را بپذیریم، اینکه، وقتی ناگهان، یک بیماری حاد، یک حادثهی نزدیک و شدید، یک اتفاق ناخواسته و باورنکردنی، یکی از عزیزترین نزدیکانمان را تا مرز جدایی همیشگی از ما میبرد، همه به خودمان میآییم و برای لحظاتی، از این زندگی روزمرهی پرشتاب فاصله میگیریم، به یاد وجوه انسانی و عاطفی خودمان میافتیم و برای لحظاتی با خودمان میگوییم: چقدر به مرگ نزدیکیم!
فکر میکنم پزشکان و دیگرانی که این اشتباه را کردند، فقط ابزار و وسیلهای بودند تا این اتفاق رقم بخورد و ما به یکدیگر نزدیک شویم. در واقع، این ما بودیم که هدف آزمایش سارا قرار گرفتیم. میتوانیم بگوییم، آزمایش امید هم مثبت بود. این نگاه، بهتر از نگاهی است که برویم به جنگ بیمارستان و وزارت بهداشت و دکترهایی که هزار دلیل و توجیه میآورند که کارشان درست بوده و دست آخر هم به جایی نمیرسیم.
خانوادهی سارا، بجز تأثراتی که آن را به یکدیگر بروز میدادند و صحبتهایی که برای آرامکردن هم در آن شرایط بحرانی با یکدیگر داشتند، بهجز اینها، یک سری حرفها و فکرهایی با خودشان در درونشان داشتند که به کسی نگفتند. آنها در خلوت خودشان، زندگی بدون سارا را تجسم کردند و از غم نبودن سارا، گریههای سوزناکی داشتند در تنهایی. آنها برای ساعاتی طولانی، تنهایی خودشان و غربت زندگی در میان جمع را با تمام وجودشان حس کردند. آنها متوجه شدند که همهی ما تنهاییم، اگر با هم نباشیم. همه درگیر شدهایم و از هم دور افتادهایم. فقط وقتی که لحظههای سخت و دشوار فرا میرسد و پیوندهای عادی زندگی، میگسلد، برای لحظاتی به خود میآییم و خودمان و اطرافمان را میبینیم. آیا میشود یک آیسییو، یک آزمایش و یک نتیجهی مثبت موقتی، برای همهی آدمها تکرار شود تا یکی دو روز را در التهاب مرگ و زندگی سپری کنند؟ هم دعا نمیکنم چنین شود هم آرزو میکنم همهی آدمها با چنین تصوری، یکی دو روز، زندگی عادی را رها کنند و به خودشان، خانواده و اطرافیانشان بیشتر فکر کنند.