مسعود اصغرنژادبلوچی
من نویسنده ی تاریخی نیستم، داستان نویس یا شاعر یا روزنامه نگار هم نیستم؛ آن چه که می نویسم را می بینم و از تأثیراتی است که جامعه بر من می گذارد یادداشت بر می دارم و می نویسم. اغلب هم، موقع نوشتن، موسیقی گوش می دهم و البته ناگفته نماند که چندی ست نوشتن را گذاشتهام کنار؛ و همین طور تایپ میکنم و میاندیشم و ناگفته نماند چند تا از کارهایم را به همین خاطر از دست دادهام، یعنی یا پاک شده اند یا در فضای مجازی گم شده اند و پیدا نمی شوند و این کار موجب شده روحم آزرده شود و انرژی زیادی از من کاسته شود. شاید بشود گفت که از عمرم به خاطر همین گم شدن ها چند روزی کاسته شده است. من هرگز نتوانستهام روزها را با هم تطبییق بدهم و راستش هیچ وقت هم حدس نزده ام که من کی ام و کجا هستم و هیچ وقت هم به فکر این نکردهام که بخواهم خودم را با دیگران مقایسه کنم تا بفهمم که برترم یا پایین تر! چرا که به گمانم همه ی آدم ها به اندازه ی خود هم هستند هم عجیب اند. باید اعتراف کنم که شاید از دیگران تأثیراتی گرفته باشم اما من شبیه خودمم نیستم و به آن چه که فکر می کنم ایمان و اعتقاد عجیبی دارم. در حال حاضر درگیر توافق نامهایی هستم که مرا وا می دارد تا از حقوق شهروندی خودم، محروم باشم. البته شاید به این دلیل باشد که من روستایی ام و باید به آن جا برگردم، اما بحران های عجیبی دوره ام کرده اند و حس مرا وا می دارد که در انتظار تغییرات چشم گیری باشم. من به عنوان یک روستایی اهل ادبیات حس می کنم که جهان در نوعی در باطل و بطالت فرو رفته است و من که احتمالاً خیلی جلوتر از نیاکانم فکر میکنم به چیزی بیشتر از نیازهای روزمزه برای ادامه ی حیات نیاز ندارم و این که الان نشستم پشت کامپیوترم و دارم می نویسم را حتی تصور نمی کردم، اما این واقعیت دارد که وقتی خودت را به کائنات بسپاری، امکان ندارد تو را نادیده بگیرد.
مسعود اصغرنژادبلوچی
دیده می شویم و می بینیم اما چه کسی می خواهد درون ما را ببیند؟ چه قدر با هم از روی صداقت گفت و گو کرده ایم؟ من برای این که بتوانم بنویسم به هیچ چیزی فکر نمی کنم، خود نوشتن سراغم می آید. نوشتن جزیی از من است که از من نمی توان جدایش کرد. این اعتراف نیست، روایت چیزی ست که بسیاری برای خود، در خود انجام اش می دهند. من برای دیگران از خودم می گویم که بدانند؛ آن ها نیز مانند من هستند با این تفاوت که من بارها این را گفته ام که حتی در توضیح دادن ِخود به دیگران مانند آن ها هستم. ولی تفاوت اصلی در این است که من دیگران را در نظر می گیرم، اما خودم به حساب نمی آیم یا شاید در نظر گرفته نمی شوم و جلب این که با این که در نظر گرفته نمی شوم اما همیشه مورد قضاوت قرار می گیرم. در آغار یک مقاله در فضای مجازی این پاراگراف نظرم را جلب کرد:
«استیون پینکر برای فهم دوران روشنگری، بیش از اینکه تاریخ بخواند، به لغتنامه رجوع کرده است، وقتی کتاب پینکر، «اینک روشنگری»، را بخوانید، احساس میکنید یکی از آن متفکرهای دوآتشۀ روشنگری، دو قرن پیش، در یک غار خوابش برده و حالا در عصر ما بیدار شده. او همچنان هوادار خوشبینیِ روشنفکرانی است که خیال میکردند وقتی علم به اوج خودش برسد، رنج آدمیزاد هم تمام خواهد شد. روزگار گذشت، علم، قلههایش را فتح کرد و فقط یکی از رنجهای بشریت شد جنگهای جهانی، با هشتاد میلیون کشته. پینکرِ خوشبین چه توجیهی برای اینهمه مصیبت روزگار ما دارد؟»
برای روایت تازه ایی از جهان ِپیرامون، با توجه به تغییرات اساسی ِاصول های ِاولیه می شود به صورت مساله ی ِتازه ای پرداخت و به یک باور ِجدید دست یافت. مثل تألیف ِیک بنیاد حفظ ِروایت ِجدید که تلاش داشته باشد برای ِثبت اتفاق های ِخوش خیمی که در ادامه ی حیات بشر اتفاق می افتد، راه کار ارائه نماید. در راه آرمان شهر، وظیفه ی هر انسان ِرو به رشد ِروشن فکر این است که راه را هموار سازد تا بتوانیم آینده را درست تر ببینیم. دید ِدرست و جامع به این بسته گی دارد که هر کس در قبال وظیفه ای که به عهده دارد سمت و سویش را بالاتر از سطح ِمعمول در نظر بگیرد. به عنوان مثال باید وسعت دید را افزایش داد و تا به آن جا پیش رفت که حدس و گمان ها تبدیل شوند به یقین های آزموده ای که در هر مرحله از آزمون جواب داده اند. بنیادهایی که قابلیت های خودش را از دست داده را باید بازنگری کرد و برایش جای گزین های تازه ای بسته به روند ِمعاصر تمدن و حیات پیدا کرد. این کار در هر زمینه ای منطقی به نظر میرسد و در راه اعتلای هنر از سایر موارد ِ دارای شرایط خاص دشوار تر است و وظیفه اش در راستای اوج دادن و امتداد یافتن با کلمه بسی بحرانی است و تا آن جا دامن گیر هر شاعری می شود که شاید برای نیل به چنین مقوله ای نسبت به دیگران بیشتر دچار آسیب بشود. شاعر دارد تلاش می کند جهان را با عینک دیگران مورد بازنگری قرار بدهد، در جای جای سطرهایش اعتراف می کند که به همراهی نیاز دارد، نه هم دلی. چرا که بنیان های پیشین را مناسب حال این روزگار نمی داند و می خواهد با مهربانی متحول کننده و یا شاید تغییر دهنده ی پیش فرض هایی بشود که سالیان متمادی دامن گیر بشر شده است و بال های تفکر او را به واسطه ی بسته شدن و ارادت ورزیدن به گذشته در اسارت خود در آورده و قص داد با کلام انسان را از زندان ذهن بیرون آورده و او را نجات بدهد. به همین خاطر و با توجه به این که احتمالاً در ردیف اول این اتهام قرار می گیرد که نمی شود جهان را در کوچه ای ایستاد و نگریست و تغییر داد، خود پیشاپیش اعتراف کرده است که بایست از نشانه ها پیروی کرد و ابتدا به ساکن برای چنین شناختی لازم است که ما کلید های مهم حیات ِ رو به تکامل ِ تفکر معاصر را در اختیار داشته باشیم. مطمئناً اگر کره ی زمین عقل می داشت این همه سال به دور خودش نمی چرخید و در میانه های راه برای خود راه نجاتی پیدا می کرد که خوشبختانه برای ادامه ی حیات ِانسان او را از داشتن چنین نعمتی محروم کرده اند. حزن ماده ی اولیه شعر است و تاریخ ثابت کرده است که هیچ دوره ای نبوده که خالی از حزن و اندوه باشد. یعنی غم همراه جاودانه ی انسان است و محل تمرکز مضاعف آن در قلب شاعر است، که این سهم بیشتر را با سر ریز کردن و سرودن به تماشای همه گانی می گذارد و به تأیید و لزوم اجرای این نکته می توان با توجه به حضور همیشه گی حزن دلیلی موجه دانست بر حضور دائمی شعر آن هم در همه ی سطوح و طبقه هایی که شاید خیلی جاها، قابلیت تقسیم پذیری در آن ها وجود نداشته باشد. این که ما دچار فصل مشترک یک سری از دردهای مشترک هستیم بیشتر این را می رساند که زخم های ما به جای مداوا دارند زخم کاری می شوند و مبادا که از پای ِمان در آورند.