حرفْ نوازی با طعم ِدرد
حرفْ نوازی با طعم ِدرد
خاتون شرق - برای هر قسمت از انعکاس نوری که از لابه‌لای پرده می‌زند بر روی صورتش یک‌بار پلک می‌زد. ابری در ذهنش سفید و سیاه می‌شد. مثل زمانی که بر پشت بام جوانی، خیره بود به آسمان تا شهاب سنگ آرزوهای اش سینه‌ی آسمان را بشکافد ... آهی کشید.

نوشته مسعود اصغرنژادبلوچی
**
برای هر قسمت از انعکاس نوری که از لابه‌لای پرده می‌زند بر روی صورتش یک‌بار پلک می‌زد. ابری در ذهنش سفید و سیاه می‌شد. مثل زمانی که بر پشت بام جوانی، خیره بود به آسمان تا شهاب سنگ آرزوهای اش سینه‌ی آسمان را بشکافد … آهی کشید. صدایی در ذهنش زمزمه کرد:
-خودش بود! همانی که حدسش را نمی‌زدی!
-یعنی چی؟
-یعنی که تمام!
این را گفت و نیم‌تنه‌اش را مرتب کرد و روی آن، کت‌اش را پوشید و به خیابان زد. در طول راه… در طول راهی که با گیوه‌های ابریشمین گام برمی‌داشت… در طول راه که ذهنش را سپرده بود به حرف‌های نجس آن دو نفر در آن روز…در آن تاریکی خفقان آور… هی خودش را جمع و جور می‌کرد …و هر بار خیالش آشفته می شد و هی بر باد می‌رفت همه‌ی وجودش…همه ی آرزوهای اش… قدم‌هایش را استوارتر برمی‌داشت …بر می‌دارد. سُر می‌خورد دانه‌ی ِ عرق بر ستون ِفقراتش و نخاع‌اش نبض می‌زد…
مگر می‌شود روزی که «امید» به دنیا آمده بود را فراموش کند، چه سرنایی زد در کنار دهل عبدالله! … روزی که اول بار در جمع و مجلس، ساز بر دهان گذاشت و نواختن آموخت…نواختن کلماتی که نوشته نمی‌شوند و او در خودش، در بغض تلخ سینه‌اش، آن‌ها را بی‌صدا نوشت….نواخت… کلماتی که فقط می‌توان آن‌ها را در شادی و غم زندگی کرد…مگر می‌توانست …آن روز را از یاد ببرد…
هیچ‌کس حتی نگاه و شیطنت‌های بزغاله‌ای را که قرار بود قربانی شود و دایی اکبر تا چاقو بر گردن بزغاله گذاشت… لاله بانو، تازه‌عروس ایل گفت… گفته بود: حاج اکبر از خون این بزغاله بگذر… را فراموش کند…همه‌ی کلمات را با دقت حس و حواس، با زیر و بم، واضح، در خاطر داشت.
حتی بعدها …وقتی با پاقدم امید، امید ِلاله بانو…که پا به عرصه حیات نهاد. ورق ورق زندگی‌اش پر بود از سطرهایی که حتی سلاطین هم از ذهن نمی‌گذرانند.
خاطرات، همراه ِثبت صدای سازش، در سرش می‌پیچید… که سیگارش… سیگاری آتش زد و راه افتاد. گام‌های‌اش انگار با مرور خاطرات، محکم تر می‌شد.
یعنی تقدیر است یا … روزگار تصمیم خودش را گرفته بود…
قلبش تندتر از همیشه شروع به زدن کرد…
قلبش تندتر از همیشه شروع به زدن کرد…
قلبش تندتر از همیشه شروع به زدن کرد…
از آخرین باری که به شهر رفته بود، ده سال می‌گذشت…
عروسی نوه حاج نصرت را شهری گرفته بودند. سازش را، در کنار دهل و دایره، عین بال زدن لک‌لک… عین بلند شدن عقاب… عین خوردن صدای ِموج به بدنه‌ی ِ لنج درآورده بود…کنار ریسه های مثلثی…رنگی…برگ های سبز زیتونی بود که صفای مجلس را زیاد می‌کرد و رونق می‌بخشید…
زن‌ها کل می‌کشیدند و او در سازش می‌دمید…و مردها با لباس شهری…سیگار می‌کشیدند…
سکندری خورد و خودش را به یاد آورد و پک عمیقی به سیگارش زد…
خیلی مانده بود… خیلی درمانده بود… اصلاً مانده بود چه سازی بزند… اصلاً چرا باید ساز بزند…گل بانو را از کودکی نظاره می‌کرد و دوستش داشت… گل بانو را نشان عمر خود می‌دانست، همین‌که به‌جای … همین‌که به‌جای گونه‌های آفتاب‌خورده‌ی ِگل بانو، گیس‌های دوطرفه‌اش را، زیر شال سرخ می‌دید …همین‌که دیگر نگاهش را نمی‌توانست به‌صورت و تن گل بانو خیره نگه دارد، فهمیده بود که گل بانو دیگر بچه نیست و سن خودش را نیز حدس می‌زد که دیگر آن ابراهیم سرنا زن قهار و پرنفس نیست…
یادش به خیر…عروسی گل بانو… دختر رفیق روزهای جنگ‌… روزهایی که به‌جای تلفن، مردها و زن‌ها، تفنگ در دست داشتند… شانه‌به‌شانه هم و برای هم…و حالا شانه‌اش به شانه‌ی رهگذری خورد که حواسش… حواس شش‌دانگ اش… از بس که به هم ریخته بود… از بس که دیگر مثل سابق نبود … تا یادش بیاید وقتی بزغاله را رها کردند… پدر عروس ِتازه زائو در تولد امید گفت: بزن برادر! بزن مرد! …جانانه بزن!…مگر نمی‌بینی دخترم از خون بزغاله گذشته است….
و همه دعا کردند مادر و فرزند زنده بمانند و در دل دعا می‌کردند، شیر بر رگان سینه‌‌ی گل بانو بجوشد و امید و امیدش ببالد…
حواسش دیگر آن‌گونه نبود که یادش بماند…
حواسی که یادش مانده بود سال‌ها ساز زدن در خانه‌ی شهری حاج نصرت آن سال‌ها را، که هرگز از خاطر نمی‌برد را نیز به‌کل فراموش کرده بود…
فراموش کرده بود همه این‌ها را … حواسش شش‌دانگ نبود. شش‌دانگ آن روزها که تا مدت‌ها هر چیز که می‌دید را با چنان آب‌وتاب تعریف می‌کرد که …و این جدل و جدال کاری کرده بود که ساز زدن در خانه حاج نصرت آن سال‌ها را که هرگز از خاطر نمی‌برد را نیز فراموش کند…فراموش کرده بود …. یادش رفته بود چند بار تعریف می‌کرد برای همه، با چه علاقه و شدتی، تعریف می‌کرد؛ زن‌ها با پاهای برهنه و صورت بزک‌کرده، شنونده‌ی ِسازش بودند و می‌رقصیدند و حالا این را نیز از خاطر برده بود و جابه‌جا همه‌چیز را به یاد می‌آورد …یا چند بار به‌جای ماجرایی دیگر…ماجرایی را از خاطر می گذراند…اصلاً یادش رفته بود چرا حاج نصرت و خانواده‌اش بعدها عین جن و بسم‌الله رفتند و هیچ‌کس سراغ ِشان را نگرفت… که حتی می‌گفتند از اینجا رفته‌اند و حالا چه مهم بود که نصرت کجاست؟ یا این‌که به شانه اش خورد را نشناخت؛ که چه کسی بود و پسر کدام هم ولایتی‌اش…
نفس اش به شماره افتاد و خدا را شکر کرد سازش از دستش … از دست لرزانش نیافتاد…
نفسش را خورد … خودش را جمع و جور کرد…
امید لاله بانو …جوان بالا بلند خوش سیما در یک نزاع، یک زد و خورد بی دلیل به خاطر هیچ و پوچ دنیا به خاطر آب به خاطر نان …آبرو… تعصب …به خاطر جهل و فهم نادرست به خاطر هر چی… سینه‌ی ِخاک قبرستان بود و مردم کم‌کم داشتند سیمای‌اش را نیز فراموش می‌کردند.
سیمای مهربان لاله بانو در چشم‌های امید نفس می‌کشید. امید ِبالیده در سال‌های جنگ و خون …
حالا ابراهیم، لبش را، بر لب ِیارش باید بگذارد و در بوسه ای طولانی بنوازد …
بنوازد برای قاتلی که در میان کل کشیدن و هرّایی خوانی خواهرانش، همه چیز را در خود می جوید و بدنش صرع شده
ابرام در ابهام… در وجودش گم می شود… موج می زند…ابراهیم… ابرام لب می گذارد و نفس می کشد . از دل مادرش چه کسی خبر دارد . او هم مادر دارد آخر …او هم به خاطر همان مُرد که این دارد و ندارد . اصلاً حکمت چنین بوده شاید …و خواهر ناصر که در لباس سفید وارد می‌شود و روبه‌روی ابراهیم… ابراهیم روبه روی دیوار … دیوار مشبک آهنی و سفید… با پنجره‌ای که به تاریکی و روشنی هرگز گشوده نشده انگار… کمربند سیاه ابراهیم محکم تر از همیشه است. وسط حیاط، با آجرهای سنتی و سیمان های نامنظم مالیده شده بر دیوار! ناصر قاتل در میان خواهرانش نمی‌تواند خود را بیابد! ناصری که امید لاله بانو را در سینه‌ی ِخاک فرو کرده بود؛ حالا خودش نمی‌توانست نفسش را فرو ببرد.
بزرگان ایل ایستاده بودند و چراغ زرد بر این رنگارنگی لباس ها می تابید و صدای ناله‌ی ِ ساز… ساز ابرام با دشتستانی خوانی چرخ می‌خورد در سر ابراهیم… ابراهیم می‌نوازد و می‌نوازد و عروس میان ایل ایستاده است و می گدازد . می‌بازد همه را …همه چیز را …همه زندگی اش را می بازد؛ آن‌چه که بوده را میان بخشش و معامله ….میان سرنوشت و ساز…و ادامه حیات … میان زمین و زمان … زمانی که انگار آسمان ندارد. زمانی که نمی‌فهمد زمین را؛ آب ِباران، فقط خیس نمی‌کند که می شوید و می برد… که الآن باید همراه ساز ابراهیم ببارد! ببارد تا به جای حکم ِقضا یا امر ِقدر… یا شاید این بهتر است کدام را باید درست دانست گذشت یا قصاص؟!
ماجرا ورای این است. سنت ایل باید حیات را در نظر بگیرند… بگیرد!
عروس در نظر بگیرد. عروس عروسی خواهر ناصر با برادر ِامید با «امیر ِلاله بانو!»
این ها وقتی زیر یک سقف بروند چه می‌شود! چه می‌توانند بکنند و بعدها به پسر و دخترشان چه باید بگویند که چگونه عاشق هم شدند؟ یا شاید اصلاً نمی گویند! مثل خیلی نگفته ها…
و ابرام روبه روی دیوار می سازد خشت خشت زمان را… زمان بی آسمان را… می سازد این ویرانی را … در ذهن و خیال … در صدای سازش …در نت به نتی که عین پاهای صاف روی هم افتاده دختر نصرت روی مبل زرد خودنمایی می‌کند.
ناصر میان خواهرانش ایستاده است. او کشته است و خواهرش جنازه را به دوش می گیرد.او قاتل است و خواهرش در نقش عاشق وارد می‌شود. ایستاده و نمی‌تواند کاری بکند. مثل آن روز که نمی‌دانست اصلاً قتل یعنی چی! چرا باید همنوع خود را به هر دلیل کشت؟
ایستاده بود و در ساز غمآنه‌ی ِابرام که رویش را کرده بود به دیوار؛ می نواخت! می‌نگریست!
عروس در لباس عروسی پیدا نبود اگر ابرام و سازش نبودند… اگر لباس عروس هم نبود کسی نمی‌دانست ابراهیم برای عزا می زند یا عروسی…دختر فداکار ایل، خواهر ناصر قاتل، سیاوش وار با هرچه عشق و آرزو وارد می‌شود و فرش قدم‌های راسخ خود را پهن می‌کند تا شاهد طناب دار حکم قضا بر حلقوم برادرش

نباشد … او به میان آتش می رود… میان آتشی که باید در آغوش اش بگیرد… با او بخوابد.
با آن آتش بخندد. بگرید. معاشقه کند. بزاید…
تا ایل، ایل بماند؛ تا با جان و صدای درنیامده… سال‌ها حکم و نگفتن زنان …زندگی کند…بگوید خون را نباید با خون شست!
عروسی که سعد و نحس عالم، دیگر برایش مهم نیست و فقط مهم این است که ایل بماند…برادرش بماند…حالا که هم‌بازی برادرش دیگر نیست. حالا که دیگر برادرش نیست.همبازی کودکی‌های ناصر؛ امید لاله بانو که زیر خاک است، بگذار برادرم بماند؛ بگذار دست بر پیشانی‌اش بکشم، بگذار برادرم را داشته باشم…بگذارید … مثل لاله بانو از خون بزغاله ی دست پرورده روزگار نااهل بگذریم.بگذرم؛ بگذار با هم به جای نقش انسان و پهلوان، به جای حرف زدن، حرف مفت زدن؛ غرق شویم در ساز ابراهیم. ابراهیمی که با کمربند سیاه و کلاه نمدی می‌خواهد پول جمع کند. پول جمع کند به جای نفس هایی که کشید؛ به جای سازی که خرید تا با آنان نان در بیاورد و سال‌ها در کنار نان درآوردن جان کند و جان می کند انگار همچنان! چرا که نمی‌تواند حرفش را بزند؛ حرفش را نمی‌فهمند؛ حرف می‌زند می‌گویند چه می‌گویی ابرام…همان بهتر که ساز بزنی….چرا که زخم های ابرام حرف زدنی نیستند…
ویراست جدید خرداد ِ هزار و چهارصد و دو