داستان منتشر نشده از :
فرحناز گلناری
*
پنجره را باز می کنم. باد خنکی به صورتم می خورد، به آسمان برفی نگاه می کنم.
وای ! چه هیجان انگیز…
زمین، درخت ها همه پوشیده از برف شده است.
نفسی می کشم. بله، حیف توی این هوا می شینم خونه، چایی ام را دم می کنم، سنگک یخ زده را از داخل یخچال برمی دارم، داخل نان داغ کن می گذارم.
پنجره باز است، برف می بارد. چقدر امروز قشنگ است. مثل نقاشی می ماند.
صبحانه ام را در آرامش میخورم. چای شیرین، گردو، نان و پنیر.
هر روز این صبحانه را میخورم؛ ولی نمیدونم چرا امروز یک طعم متفاوتی دارد.
مزه پنیر لیقوان عطر و طعم خاصی دارد. تا حالا دقت نکرده بودم واقعاً خوشمزه است.
صدای زنگ تلفن خانه می آید. به ساعت نگاه می کنم، نه و ربع است.
بله مادرمه…
یک سال و شش ماه است که ازدواج کرده ام و مادرم هر روز این ساعت زنگ می زند. خوب وقتی تک فرزند باشی همینه دیگه.
– الو، سلام مامانی. مرسی. شما خوب هستی؟ بابا خوبه؟ شکرخدا. آره، امیر سرکاره. طوفانم باشه امیر سرکار میره. خنده می کنم. چشم حتماً مراقب هستیم. شما هم مراقب خودتون و بابا باشید. مامانم! خیلی دوست دارم.
تلفن را سرجایش میگذارم. پس از جمع و جور کردن کت بادی سفید رنگم را می پوشم. شال و کلاه قهوه ای رنگ پشمی ام را می پوشم. عطرم را که بوی شیرینی دارد میزنم. عاشق این عطر هستم. خودم را در آینه می بینم. بقدری لباس پوشیدم نمی تونم راه بروم.
از بس که مادرم تاکید کرد بیرون میروی لباس گرم بپوش. خنده میکنم. همیشه از زمانی که به مدرسه ام میرفتم کلی لباس تنم میکرد.
تلفن همراه و کارت اعتباری ام را از روی میز توالت برمیدارم.
امروز میخواهم کیک سیب خوشمزه ای برای امید درست کنم. اون عاشق این کیک است.
باید کمی خرید کنم. سیب بخرم. به امیر پیام میدهم که به خرید میروم.
از اتاق خواب خارج میشوم. از بس لباس پوشیدم سنگین شده ام. پنجره خانه را می بندم. کلید را برمیدارم.
نگاهی به خانه نقلی ام می اندازم. من عاشق رنگ آبی هستم. از کاناپه تا ظروف آشپزخانه ام همه آبی رنگ هستند. خانه عاشقانه منو همسرم. صدای پیامک می آید.
همسرم نوشته است: مراقب باش خرید میروی. زمین یخ زده، سُر و لیز است ..
تایپ میکنم: چشم، بوس.
پوتین هایم را می پوشم. در خانه را قفل میکنم. دکمه آسانسور را فشار میدم. خیلی کند است.
ما طبقه ششم ایم. تلفن همراهم را از داخل جیب در می آورم. همه دوستام و فالورهام استوری برف گذاشته اند. ما که تهران زندگی میکنیم، برف اومدن برایمان مثل معجزه می ماند.
آسانسور می آید، سوار میشوم. دکمه طبقه ج را فشار میدهم. آسانسور حرکت میکند.
تلفن همراه دستم است. ناگهان برق آسانسور قطع و وصل میشود، تکانی میخورد.
تلفن همراه از دستم می افتد. قلبم تند تند میزند.
آسانسور تکان میخورد. جیغ میکشم. برق قطع میشود. کابین آسانسور دیگر تکان نمیخورد.
آخه چرا اینجوری شد؟!
کل بدنم میلرزد. خم میشوم، دنبال تلفن همراهم میگردم. همه جا تاریک است.
بالاخره گوشی را پیدا میکنم. آنتن ندارد.
اه! چقدر مسخره. چراغ قوه تلفن همراه را روشن میکنم. دکمه زنگ آسانسور را فشار میدم. چند ثانیه بعد چراغ روشن میشود. نفسم میگیرد. من فوبیا دارم و جای تنگ و تاریک حالم را خراب میکند. با دستم محکم به آسانسور میزنم. داد میزنم.
– کمک… من گیر کردم.
با پاهام لگد به در آسانسور می زنم. آسانسور حرکت میکند. کاشکی زودتر لگد میزدم. طبقه سوم توقف میکند. نفسی راحت میکشم. در باز میشود، دو تعمیرکار که لباس فرم تنشان است را میبینم. انگار دوقلو هستند.
بیرون می آیم. رو به دوتا مرد میکنم.
– چرا نمیگید دارید آسانسورو تعمیر میکنید!؟ نزدیک بود سکته کنم.
اخم میکنم. دو مرد ساکت هستند. از پله ها پایین میروم. یادم باشه صدقه بدهم. قلبم همچنان میزند. حیاط سفید و بارش برف را که می بینم گیر کردن در آسانسور را فراموش میکنم. آروم قدم برمیدارم میترسم سر بخورم. متاسفانه کفش مناسب نپوشیدم. ساعت۱۱ است. هوا سرد است و زمین یخ زده.
به سمت نانوایی حرکت میکنم. ماشین ها با سرعت رد میشوند. نان لواشی سه کوچه با خانه ام فاصله دارد و حتما باید از پارک رد بشوم. به نصیحت مادرم فکر میکنم.
تازه که ازدواج کرده بودم مادرم بهم گفت: شیوا مامان یادت باشه یک زن خانه دار باید همیشه سر سفره اش نان تازه و سبزی خوردن باشه و همیشه غذای گرم بپزه. تو ماشالله دختر مرتبی هستی. این دوتا موردم انجام بدی عروس نمونه میشی.
میخندم. من هفته ای دو بار نان میخرم و سبزی خوردن اصلا در خانه نداریم. چون همسرم معده درد میگیرد.
هروقت نانوایی میروم یاد این نصحیت مادرم میکنم. وارد پارک میشوم.
اوه! سر است. نزدیک است با کله بخورم زمین که کسی از پشت بازو ام را میگیرد.
پیرزنی که پوست سفید دارد. چرخ خرید دستش است و پالتو و شال یک دست مشکی پوشیده است. کتانی های سفیدرنگ. پیرزن را میبینم. خندم میگیرد. تشکر میکنم.
– مرسی مادرجان. اگر دستمو نگرفته بودی بد افتاده بودم.
صدای قار قار کلاغ می آید.
– پیرزن می گوید: کفش هات مناسب نیست. امان از دست شما جوون ها! به خاطر اینکه خوشتیپ باشید هر کاری انجام میدهید.
خنده میکنم. پیرزن تند تند جلوتر من راه میرود. من با احتیاط تر قدم برمیدارم. چقدر پارک رویایی شده است. بیدهای مجنون مثل عروس شده اند. استخری که وسط پارک قرار دارد یخ زده است.
خدایا شکرت برای این همه زیبایی.
به پله ها میرسم. غصه ام میگیرد. پیرزن با من هم مسیر است.
– میگویم: وای! این پله ها نرده ام ندارن بگیرم بیام پایین.
پیرزن که صدایم را میشوند نگاهم میکند.
– بیا دستتو بده به من، نترس.
دست پیرزن را میگیرم، خیلی لطیف و گرم است. با اینکه دستکش دستش نیست و هوا سرد است، ولی دستهایش گرم هستند. نگاهش میکنم. بینی استخوانی اش قرمز شده است. چشمان مشکی گیرایی دارد. انگار در جوانی خیلی زیبا بوده. همراه پیرزن از پله ها پایین می آیم.
– میگویم: شما اینجا زندگی میکنید؟
– پیرزن: نه، خانه پسرم است.
– آها! من نانوایی میرم. شما ام فکر کنم خرید دارید.
– پیرزن: آره.
هردو لبخند میزنیم.
– میگویم: خونه ام همین محل است.
حواسم نیست هنوز دست های پیرزن را گرفته ام. دستپاچه میشوم. دست هایش را ول میکنم.
– پیرزن: چرا آنقدر میترسی بخوری زمین یا حادثه ای برات پیش بیاد؟!
– میگویم: خوب راستش امروز صبح تو آسانسور گیر کردم خیلی ترسیدم، برای اینه.
– پیرزن: آخ عزیزم، تو دختر مهربونی هستی. این روزها جوون ها اصلا دوست ندارن با پیرزن ها صحبت کنن.
– میخندم، میگویم: من برعکس اونا هستم. مادر شوهرم همسن مادربزرگم که ۷۳ سال سن دارد است. آنقدر همدیگه رو دوست داریم.
پیرزن نگاهم میکند. چشمانش نه غمگین است، نه خوشحال. خیلی خشک و جدی است.
صدای آژیر آمبولانس می آید. از کوچه ای که ما قدم میزنیم رد میشود.
– میگویم: آخی! بیچاره کسی که مریض است. این دنیا خیلی قشنگ است. حیفه آدم لذت نبره.
– پیرزن: خوب زندگی همینه زیاد نباید دل بست. روزی هستیم و روزی ام نیستیم.
– می گویم: آره، موافقم.
برف تندتر میشود. سعی میکنم تندتر راه بروم که دوباره میخواهم سر بخورم.
– پیرزن میگوید: بچه جون مراقب باش.
دستم را میگیرد، بغلم میکند. بوی عطر او را حس میکنم.
وای خدا! چقدر عطر این زن برایم آرامش دارد. رایحه بهار و نارنج است.بوی عطر مادر بزرگم را میدهد
– میگویم: توروخدا ببخشید! بجای اینکه من مراقب شما باشم برعکس شده.
– پیرزن: یک چیزی بپرسم نمی ترسی؟
– میگویم: نه.
– تو از مرگ چی میدونی!؟
نفس عمیق میکشم. بخاری از دهانم خارج میشود.
– میگویم: بنظر من مرگ یک جهان ناشناخته است. خوب میدونید من زیاد به این چیزا فکر نمیکنم. آخه تازه ۲۳ سالم است. فکر کنم شما غمگین هستید که به این موضوع ها فکر می کنید. البته ببخشید فضولی کردم. من آدم پرحرفی هستم.
– پیرزن نگاهم میکند، میگوید: غم تو کره زمین خیلی زیاد است. شعار من اینه، مدلی زندگی کنیم که فکر کنیم امروز آخرین روز زندگیمون است و از تک تک لحظه هاش استفاده کنیم. متاسفانه انسانها این موضوع را درک نمیکنند، فقط تلاش میکنن. خوب تلاش کردن، بد نیست، بعدش باید لذت برد از زندگی. موافقی؟!
سرم را مثبت تکان میدهم. چقدر آدم با سوادی است. به نانوایی نزدیک میشویم. از فاصله دور خلوت است.
– پیرزن: اگر بهت بگویند امروز آخرین روز زندگی ات است چی کار میکنی!؟
اخم میکنم. دست پیرزن را ول میکنم. چرا همش سوال های منفی از من میپرسد. دلم نمیخواد روز قشنگم را با حرف های چرت خراب کنم. هوا تاریک میشود. به آسمان نگاه میکنم. باد سردی به صورتم میخورد. چندتا کلاغ بالای سر پیرزن می چرخند.
– میگویم: تو کی هستی؟! چرا این سوال های بیخود را از من می پرسی؟
باد کلاهم را از سرم برمیدارد. پیرزن نزدیکم میشود. دستم را میگیرد. سرم گیج میرود. چشمانم تار میشود. قفسه سینه ام سنگینی میکند. دقایقی بعد در حیاط آپارتمان هستم. آمبولانس دم در است و همه همسایه ها در لابی جمع هستند.
سرایدار ساختمان آقا کریم را میبینم که به مدیر ساختمان می گوید: آره زن بیچاره زمانی که تو آسانسور گیر میکنه در جا ایست قلبی میکند، تمام میکند.
همسرم را میبینم که کنار جنازه ای که روش را پوشانده اند اشک میریزد. نزدیک میشوم. بغض دارم.
– می پرسم: امیرجان! چرا زود اومدی خونه؟ چی شده!؟
پارچه را کنار میزنم. کسی که مرده است منم!!!
جیغ میکشم. این که خوابیده منم. یعنی من نمی توانم اون کلمه را به زبان بیاورم.
پیرزن را می بینم که رو به رویم است.