نسیم_شبگو_منصف
دوستت ندارم
این روزها
این را روزی هزار بار با خود میگویم
و باز هم از یک مسیر
که نمیدانم کجاست
به تو میرسم
به پیراهنت
به آغوشت
به چشمانت
به دستانت
و به دوست داشتنت
به اینکه هنوز هم چشمهایم را که میبندم
تنها کسی که پشت تاریکی پلکهایم لبخند میزند
” تویی ”
دهان شعرهایم را میبندم
تا خفه شوند
اما باز با چشمهایشان
تو را بلند فریاد میزنند
با خود روزی هزار بار میگویم
دوستت ندارم
اما مگر میشود تو را دوست نداشت !
تویی که دلیل آنهمه شعر و شور بودی
دلیل زیبایی پاییز همیشه غمگینم
حس زلال باران
و پرسه های بیچتر
مگر میشود تو را چفت کنم
به کلمه و جملههای بیرحم !
مگر میشود تو را گره بزنم
به روزهای سرد زمستانی !
مگر میشود تو را نخواست
از تو نگفت
از تو نسرود
مگر میشود پاییز باشد
باران ببارد
باد بیاید
بوی نم برگهای خیس
درون کوچه بپیچد
و من از تو نگویم !
درون سینه با بغض صدایت نکنم !
و زیر لب نگویم دوستت دارم !
من روزی هزار بار با خود میگویم دوستت ندارم
اما
پاییز باور نمیکند
آسمان باور نمیکند
باران باور نمیکند
زمین باور نمیکند
تو هم باور نکن …