داستان کوتاه
نوشته مهران سلگی
گرما، تشنگی، بوی تعفن، بیماری، ناامیدی، همه و همه همانند بند بند استخوان به یکدیگر متصل شده و کالبدش را هجمهای از انسانها که از مغز استخوان این شهر تجزیه میکنند فراگرفته است، از بس بوی تعفن این شهر را استشمام کردهایم گویی مشامهایمان چیزی دیگر حس نمیکند.
تمام مغزم حاوی این کلمات است، حسی انزجارآور که هر کلمهاش میتواند باعث انفجار یک آدم باشد، اما من نهساله با همهی آنها دستوپنجه نرم میکنم، روزی هزار بار زیر سنگینی بارش له میشوم، با آرزوی مرگ به خواب فرومیروم و با فردایی بدتر چشمانم را باز میکنم.
همه میدانند بیآبی با آدم چهکارهایی میتواند کند، اما کمآبی … دقیقاً مانند یک مرگ تدریجی میماند که میتواند روزها عذابت دهد و بعد تو را از پا دربیاورد، مانند معلق بودن در هوا وقتیکه از وجودت خون میچکد، صدای افتادن هر قطرهاش را میشنوی رنگش را میبینی، اما کاری از دستت برنمیآید انجام دهی تا قطره تبدیل به دریا نشود، در عوض سوی چشمانت کمکم گرفته میشود و بعدازآن دیگر هیچچیز به یاد نمیآوری.
من در نقطه کوری، در دل این شهر معلق در دل این بیآبی هستم و فقط میتوانم نظارهگر ریختن قطرهقطره خونم و روزهای عمرم باشم، بعد از مدتی عطای خوب زندگی کردن را به لقایش میبخشم، چشمانم را به روی هر چیزی میبندم و گم میشوم درون خودم.
اوایل خیال میکردم زندگی اینقدر سخت و طاقت فرساست و فقط باید زندگی را زندگی کنیم، ولی کمکم فهمیدم زندگی میتواند خیلی شیرینتر از این حرفها باشد، حسی بیگانه با ظاهری که از این حس چشیدهام، اما من فقط میتوانم در خواب ببینیمش، در عمق دوگانگی وجودم.
در دل رؤیاهایم غرق میشوم تا از نکبت زندگی وحشتانگیز دور شوم، البته اگر حقیقت با تنپوشی از کابوس پلکهایم را آزار ندهد و من را از دل رؤیاهایم بیرون نکشد.
آن روز صبح چشمانم را رو به حقیقت نفرتانگیزی که روبهرویم قد علم کرده بود باز کردم، مادرم را کنارم ندیدم، آن روز قرار بود برای معاینه پیش دکتر برویم. او درست هر ماه در روز معینی به بهداشت شهرستان ما میآمد، برای همین مسئله مادرم زودتر بیدار شده بود که مبادا خواب بمانیم و دیگر از دکتر رایگان خبری نباشد.
برای من رفتن یا نرفتن مهم نبود چون میدانستم به خاطر نبود آب و مسائل بهداشتی درست مثل پدرم روده هایم بیمار شده، در آن زمان همه میدانستند به خاطر نبود آب بیماری روده خیلی شایع است، با این حال چه فرقی داشت دیدن دوباره دکتر وقتی میدانستم تمامی دردم به خاطر نبود آب است، وقتی او نمی توانست آب مورد نیاز ما را فراهم کند پس معاینه هایش برایم بیهوده بود.
هربار گوشزد میکرد که در مناطق گرمسیر حداقل هر فرد در روز به هشتاد لیتر آب برای بهداشت شخصی اش نیاز دارد، در صورتی که سهمیه ما برای هر نفر در روز پانزده لیتر است، البته اگر آن مقدار کم را هم هر روز به دستمان برسانند.
اما بازهم انسانیت دکتر به او اجازه نمیداد بیکار بنشیند، خبرها حاکی از آن بود که چند روز یکبار به مناطقی که مثل ما از این معضل رنج میبردند میرفت تا به آنها کمک کند و درست مثل ما با دادن قرص و شربت رایگان باری را از دوش هایشان بردارد و مرگشان را به تعویق بیندازد.
احتمال اینکه بیماری روده هایم من را از پا در بیاورد خیلی بیشتر از خوب شدنش است و این را خودم خوب میدانستم در آخر مانند پدرم روده هایم مانند طناب دار مرا محکوم به مرگ میکند. باز هم تمام دلخوشی من این بود که از تشنگی نمیرم، چطور از عمق دردش حرف بزنم وقتی که هنگام شرح این حال، زبانم مثل تکه گوشت بزدلی پشت دندان هایم پنهان میشود، الان دو روز است که با کمبود شدیدش در این گرما مواجه شدم و با قطره قطرش سرپا ایستادم.
تمامی این فکر و خیالات هر ثانیه مثل پیچک در اعماق ذهنم میپیچیدند و رشد می کردند ولی تنم هنوز مثل یک مرده متحرک در رختخواب غرق شده بود، با فکر کردن به تمامی این اتفاقات اصلا دوست نداشتم از جایم تکان بخورم و بیهوده خود را از این چیزی که هستم بیشتر هلاک کنم.
به سقف اتاق خیره شده بودم، دیگر خبری از آن نسیم خنکی که شب میوزید نبود و به جایش گرمای طاقت فرسایی که بر فضای خانه حکمرانی میکرد آزارم میداد، خانه درست مثل خودمان رنگ باخته بود و دیگر عطری آرامش بخش درونش موج نمیزد، بیشتر شبیه به متروکه ای بود که فقط با وجود مادرم در آنجا میتوانستم نفس بکشم، صدای ظرف و ظروف از آشپزخانه می آمد، مادرم در حال آماده کردن صبحانه بود تا من را از خواب بیدار کند، باز هم خبری از عطر چای دم شده صبحگاهی نبود، بعد از چند لحظه مادرم را بالای سرم دیدم، لبخندی به من زد و سینی را زمین گذاشت، با لبخندی که زد ترک های لبش که از بی آبی فراوان بودند عمیق تر شدند و درد قلب من راهم عمیق تر کرد، از گوشه اتاق ظرفی را که درونش تکه پارچه کوچکی در آبی که چند روز درون ظرف شناور بود آورد و با آن شروع به پاک کردن صورتم و مرطوب کردن لبهایم کرد، داخل سینی نصفه لیوانی آب، چند تکه نان و تکه کوچکی پنیر بود، چند جرعه آب نوشیدم تا گلویم را از خشکی ای که احاطهاش کرده بود نجات دهم و بعد شروع به خوردن صبحانه کردم، بعد از خوردن صبحانه با این که دوست داشتم آب بیشتری به بدنم برسانم اما این کار را نکردم چون میدانستم مادرم بیشتر از من تشنه است، او به خاطر من از این آب نمیخورد اما باز هم نمیتوانستم خودم را به خوردن آب قانع کنم، سریع آماده شدم و به سمت بهداشت حرکت کردیم.
دست در دست مادرم به سمت بهداشت حرکت کردیم از فرط خستگی ذهنی نفهمیدم کی به آنجا رسیدیم و کی خارج شدیم.
فقط چند تصویر به هم پیوسته از کل مسیر در ذهنم حک شده بود، چهره خجالت زده و ناراحت دکتر که گویی تمامی این مشکلات و معضلات به خاطر اوست، غم شدید در چشمان مادرم وقتی فهمید بیماری روده هایم به شدت پیشرفت کرده و مردمی که گویی از طاعون عظیم بی آبی در حال تجزیه شدن بودند. درست همه چیز شبیه به سرزمین نفرین شدگان بود، حتی در این سرزمین نفرین شده درختان، گیاهان و جانوران نیز رو به نابودی بودند، ما که بزرگ ترین معضل زمین هستیم دیگر جای خودمان.
از آنجایی که نه آبی برای خوردن بود نه برای شستن سریع به خانه بازگشتیم که بیشتر از این تشنه و کثیف نشویم. به محض ورود به خانه مادرم برایم قرص های جدید دکتر را با همان چند جرعه آبی که باقی مانده بود آورد، به اصرار مادرم آن را خوردم، با چند قطره باقی مانده ته لیوان مادرم لبهایش را مرطوب کرد.
آنجا بود که به عمق فاجعه پی بردم، دیگر قطره ای آب برای خوردن نداشتیم، کنار پنجره رفتم و انتظار کشیدم. منتظر بهشت گمشده ام بودم که منجی نجات من هر روز آن را حمل می کرد، البته آن تانکر آب بهشت گمشده و آن راننده منجی نجات همه بود، چون هر بار با آمدنش همه به سمتش هجوم میبردند.
ماشین حمل تانکر آب درست مقابل خانه ما می ایستاد و من هر روز برای دیدنش لحظه شماری میکردم، امروز هم مانند دو روز گذشته خبری از منجی نیمه جان من نشد، حتی خورشید هم از انتظار خسته شده بود و کم کم با رفتنش به من فهماند که دیگر در انتظار نشستن بیهوده است.
همانطور کنار پنجره نشسته بودم، نور خورشید کم کم جایش را به نور مهتاب داد، حداقل مهتاب با ما مهربان تر بود و با خود نسیمی به همراه داشت، مادرم کنارم نشسته بود و من سرم را روی شانه هایش گذاشته بودم، ترک های لبم انگار جان تازه ای گرفته بودند، خون، درون وجودشان جریان پیدا کرد. تمام دهانم مزه ی غیر قابل توصیفِ خون را گرفته بود، چه حال رقت انگیزی بود.
مادرم که انگار دلیل حال بد من بود، اشک از چشمانش جاری شد و من سعی کردم او را تسکین دهم. لبهایم را با همان دستمال داخل ظرف مرطوب کردم و فقط منتظر ماندم مادرم بخوابد تا از آن آب چند روز مانده بخورم، بعد از خوابیدن مادرم به سمت ظرف رفتم، اصلا انتظار همچین بوی تعفنی از آن آب را نداشتم، بوی لاشه ی آب مانده، تمام وجودم را لرزاند، حتی دیگر برای مرطوب کردن لب هایمان نیز مناسب نبود چه بماند به خوردن آن، لاشه من در کنار لاشه ظرف افتاد و به ناچار لاشه با لاشه دمخور شد.
فردای آن روز با بوی سیب زمینی کباب شده که مشامم را پر کرده بود از خواب بیدار شدم، یک ظرف سیب زمینی کباب شده کنارم بود، مادرم را در خانه ندیدم، دهانم از بس خشک بود مرا یاری نمیکرد حتی تکه کوچکی از سیب زمینی هایی که مادرم برایم گذاشته بود را بخورم، با ندیدن مادرم خانه برایم تبدیل به زندان شده بود، کنار پنجره نشسته بودم و انتظار آمدنش را میکشیدم، ساعت ها گذشت با این که زبانم از تشنگی متورم شده بود اما بی آبی اصلا برایم اهمیت نداشت. فقط انتظار میکشیدم که آمدن مادرم را از پشت پنجره ببینم.
دیدمش با چشمانی گرایان می آمد، با گالنی آب در دستش، چندین نفر به سمتش رفتند، با اینکه آن روزها همه در انتظار بهشت گمشده خود بودند، اما برای آب به سمتش نرفتند بلکه به خاطر حال پریشانش بود.
بی توجه به آنها به سمت خانه گام برمیداشت. انگار که چندین سال از آخرین دیدارمان گذشته بود به سمتش دویدم و در آغوش کشیدمش، نه برای آب در دستش بلکه برای عطر مادرانه وجودش.
با هم به خانه برگشتیم برایم آب ریخت و من چند لیوان پشت سر یکدیگر خوردم، از او خواستم خودش هم آب بخورد، گفت خورده است، اما دهان خشک شده اش چیز دیگری میگفت.
دستش را به صورتم کشید و نوازشم کرد، یکباره من را در آغوشش کشید و بی آنکه حرفی بزند اشک از چشمانش جاری شد، از روی گونه هایش به روی گونه های من سر میخوردند، غم عظیمی وجودش را فرا گرفته بود و من هم در آن غم شریک شدم. با دیدن چهره اش بی اختیار اشک من نیز جاری شد. در آخر صورتم را بوسید، با دستان خودش سیب زمینی های کباب شده را برایم تکه کرد و در دهانم گذاشت.
نگاهش گویی مرور خاطرات گذشته اش بود. از من خواست تمام غذایم را بخورم و نمی خواست من را در این حال ناگوار ببیند، مشغول غذا خوردن شدم و مادرم بار دیگر خانه را ترک کرد…
بوی کباب شدن، صدای جیغ، صدا و بویی که در آن سن و سال هیچ تصویری برایش پیدا نمیکردم. از روی کنجکاوی به سرعت از خانه خارج شدم و با آنکه صدا از من خیلی دور بود به سمتش دویدم. آن تصویر را پیدا کردم، مادرم بود که با فریاد در حال سوختن بود.
دیگر هیچ صدایی به غیر از سوت کشیدن ممتد مغزم نشنیدم.
به خودم که آمدم دیدم جنازه سوخته شده اش را در آغوش کشیده ام و در حال گریه کردن هستم، از شدت گریه های طولانی نفسم بالا نمی آمد، چند نفر من را به سختی از تن مادرم جدا کردند.
گوشت تنم به تنش گره خورده بود و بازهم تکه ای از وجودش شده بودم، تنم دچار سوختگی شده بود، ای کاش آن سوختگی یکباره تمام تنم را می بلعید و همچون مادرم باعث مرگم میشد.
نه آن سوختگی مرا بلعید و نه روده هایم طناب دار شدند، هیچ کدام از آنها من را به کام مرگ نکشاندند، درعوض زندگی، کودکی مرا زنده زنده درون خودش دفن کرد.
حالا با گذشت مدت زمان طولانی با دیدن هر لیوان آب تنم به لرزه درمی آید، دهانم خشک میشود، وقتی به این فکر میکنم که مادرم خودش را به خاطر من، برای مقدار ناچیزی آب فدا کرد، تن داد و تنش را سوزاند چون وطنش تنش را رها کرده تا تن بدهد به هر چیزی در وطنش.
دوست دارم خودم را تنها در یک قاشق آب بارها و بارها خفه کنم تا نباشم تا چنین رقت انگیز به زندگی ادامه ندهم.
گرما، تشنگی، بوی تعفن، بیماری، ناامیدی، همه و همه ی آنها که همانند بند بند استخوان به یکدیگر متصل بودند نتوانستند مرا از پای در بیاورند …
جز فروتنی و از خود گذشتگی مادرم.