سومین نفر
سومین نفر
بر آن شدیم در بخش داستان، به نشر آثاری از نویسندگان امروز بپردازیم و داستان کوتاه معاصر ایران را دنبال نموده و منتشر کنیم. این کار با ایجاد انگیزه در نویسندگان معاصر و پرداختن به داستان کوتاه امروز، انجام می شود. امید است خوانندگان این آثار، از نقطه نظرها و پیشنهادهای سازنده خود ما را بهره مند سازند تا نویسندگان بیشتری به انتشار داستان در این فضا و زمان از خود علاقمندی نشن بدهند.

نوشته: حمیدرضا فیض الهی

حمیدرضا فیض الهی؛ داستان نویس

سومین نفر

بعضی روزها در زندگی انسان بسیار سرنوشت‌ساز است. به‌طوری که سرنوشت و زندگی افراد را رقم می‌زند. افرادی هستند که شاید فقط انسان یک‌بار در طول عمر آن‌ها را می‌بیند، اما تأثیر آن‌ها یک‌عمر خواهد بود. تقریباً هشت سال پیش بود که من با فرزاد ازدواج کردم. ابتدا زندگی بسیار خوب و آرامی داشتیم. فرزاد کارمند آموزش و پرورش بود. مردی بود آرام، مظلوم و خجالتی، با اینکه نمی‌شد او را شاهزاده‌ی قصه‌ها به‌حساب آورد. ولی فکر می‌کردم می‌شد به او اعتماد کرد. همه‌چیز از آن روز شوم شانزدهم شهریور شروع شد. اقساط وام ازدواج را همیشه فرزاد پرداخت می‌کرد؛ اما آن روز اداره با مرخصی او موافقت نکرد. فرزاد کارت قسط و پول آن را به من داد و خواست من قسط را پرداخت کنم. من که علاقه‌ای به این کار نداشتم. طفره رفتم، ولی فرزاد آن‌قدر اصرار کرد تا سرانجام تسلیم شد. صبح زود آماده شدم. حتی پلویم را بار نگذاشتم. تا دیر به بانک نرسم. بانک با منزل ما زیاد فاصله نداشت. پس از رسیدن نوبت گرفتم. به برگ نوبت نگاهی انداختم. سه نفر جلوتر از من بودند. خواستم بنشینم که دیدم نگهبان بانک اسلحه‌اش را به‌طرف من نشانه گرفته است. خشکم زد. قبل از اینکه حرفی بزنم. سردی لوله‌ی اسلحه‌ای را روی سرم حس کردم. دیگر زبانم هم بند آمد.

  • اون اسباب بازیت رو بنداز؛ وگرنه خون این زنیکه میفته گردنت.

صدای مردی که پشت سرم ایستاده بود. آن‌قدر خشن و وحشتناک بود؛ که فکر می‌کردم هرکسی را وادار به اطاعت کند؛ اما نگهبان کوتاه نیامد.

  • اسلحه‌ات رو بینداز.

سارق گردنم را میان پنجه‌های زحمتش گرفت و چنان لوله‌ی تفنگش را روی سرم فشار داد؛ که گفتم الآن است که سرم سوراخ شود.

  • بندازش دیگه گوساله! می خوای به خاطر یه کارت پایان خدمت خون به پا کنی؟

چهره نگهبان مستأصل شد. من هم وحشت‌زده وسط دو نفرشان اسیرشده بود. نفهمیدم چطور ولی یکدیگر از سارقان نقاب‌دار خودش را پشت سر نگهبان رساند و هفت‌تیرش را روی سر نگهبان گذاشت. نگهبان به‌ناچار اسلحه‌اش را انداخت. سارق اول پوزخندی زد.

  • کارش رو بساز.

سارق دوم با قنداق هفت‌تیر ضربه‌ی به پشت سر نگهبان زد. نگهبان نگون‌بخت به‌صورت بر زمین افتاد. سارق دوم به‌سرعت دو ساکش را پر از اسکناس کرد و از بانک خارج شد. سارق اول من را به‌طرف در بانک کشید.

  • هر کی تکون بخوره یا صداش دربیآید، خونش پای خودشه.

خیلی ترسیده بودم. پنجه‌ای آن گرگ نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود. من را به‌طرف ماشینشان برد. التماسش کردم.

  • آقا تو رو خدا …
  • خفه شو!

با پشت دست سیلی به صورتم زد و مرا با صورت کف ماشین انداخت. دستش بشکند، چه دست سنگینی داشت. راننده به حرف آمد.

  • اینو دیگه برا چی آوردی؟
  • نکبت اگه پلیس دنبالمون بیاد گروگان نیاز داریم.

ماشین از جایش پرید. نفر سوم بدون اینکه حرفی بزند. پارچه‌ای بر چشمانم گذاشت و با طناب از پشت دستانم را به هم گره زد. گونه‌ام به‌شدت می‌سوخت. گوشم بوق آزاد می‌زد. بوی کفی ماشین و خاکی که درون‌بینی‌ام رفته بود. داشت حالم را به هم می‌زد. ولی جرأت نمی‌کردم، سرم را بلند کنم. نمی‌دانم چقدر طول کشید. تا ماشین متوقف شد. مرا درون اتاقی انداختند و در را قفل کردند. مدت زیادی در تاریکی و سکوت گذشت. بالاخره قفل در به آرامی باز شد. نفسم را سینه حبس کردم. حضور کسی را در کنار خودم حس کردم. لبم نمناک شد. با دستپاچگی سرم را عقب کشیدم.

  • نترس نمی خوام اذیتت کنم. صورتت خون‌آلوده خواستم تمیزش کنم.

می‌دانستم نباید به کسی اعتماد کنم؛ اما صدایش گرم و آرامش‌بخش بود. لحنی صدایش تسلی خاصی می‌داد. صدای او با دو صدای قبلی که خشونت محض بودند. زمین تا آسمان تفاوت داشت. حتماً این نفر سوم بود؛ که تاکنون ساکت بود. به‌آرامی صورتم را با دستمالی مرطوب پاک کرد.

  • برات غذا آوردم. زیاد نیست اما برای ته بندی کافیه.
  • می خواید با من چی کار کنید؟
  • اگه ساکت و آروم باشی تا چند ساعت دیگه نجات پیدا می‌کنی. ولی فعلاً چند لقمه بخور که از گرسنگی تلف نشی.

دیگر هیچی نگفت. چند قاشق غذا به من داد و رفت. همان‌طور که می‌گفته بود. چند ساعت بعد پلیس به آنجا آمد و مرا نجات داد. توی کلانتری فرزاد منتظر من بود. با گریه خود را در آغوش او انداختم.

  • نگین عزیزم! حالت خوبه. چیزیت که نشده. به خدا اگه یه مو از سرت کم می‌شد. هر سه تاشون رو می‌کشتم.

دنیا روی سرم خراب شد. آخر چطور ممکن بود. این همان صدا بود. گرم و آرامش بخش. نه این امکان نداشت. من چهار سال با فرزاد زندگی کرده بود. او را کاملاً می‌شناختم. ولی او گفت هر سه نفرشان، از کجا می‌دانست آن‌ها سه نفر هستن. خودم را از آغوشش بیرون کشیدم. لب‌های فرزاد تکان می‌خورد. ولی من فقط تکان خوردن آن‌ها را می‌دیدم.

  • تو از کجا می دونستی سه نفر بودن؟
  • سروان رحیمی گفت.

با دست سروان رحیمی را به من نشان داد.

  • خانم سروی! امکانش هست با هم صحبت کنیم.
  • جناب سروان! خانمم حالش خوب نیست.
  • من هم گفتم اگه مایل باشن.

تمام وقایع را به سروان رحیمی توضیح دادم و او هم از من تشکر کرد و قول داد تمام تلاشش را برای دستگیری آن‌ها انجام دهد. با فرزاد به خانه رفت؛ اما دیگر احساس می‌کردم او را نمی‌شناسم. هر وقت حرف می‌زد. آن نقاب‌دار را می‌دیدم و صدای آن نقاب‌دار را می‌شنیدم. زندگی ما کاملاً دگرگون شد و کم کم از فرزاد فاصله گرفتم. فرزاد هم به خوبی این امر را حس کرده بود. عصبی و بی حوصله با هر بهانه‌ای با او مشاجره و دعوا می‌کردم. فرزاد اما کاملاً صبور و نرم مرا تحمل می‌کرد. گاهی دلم برایش می‌سوخت. ولی وقتی بیاد سرقت بانک می‌افتادم. با خودم می‌گفتم: حقش است. بیشتر از این‌ها باید بکشد. سرانجام شب تولدم هدیه‌ای را که برایم خریده بود. را به صورتش پرت کردم. فرزاد بشدت عصبانی شد و مشاجره‌ای سختی بین ما در گرفت. از فرزاد خواستم من را طلاق دهد. ابتدا ساکت شد و هیچی نگفت. ولی بعد از دو ساعت سکوت جواب داد.

  • اگه تو این‌طور می خوای باشه.

مهرم را بخشیدم؛ اما فرزاد که نمی‌خواست مدیونم باشد. واحد آپارتمان را به نام من زد و عشق شش‌ساله ما به پایان رسید.

هر وقت بیکار می‌شدم به سروان رحیمی سر می‌زدم و از پرونده سؤال می‌کرد. حدود سه سال از آن سرقت می‌گذشت؛ اما هنوز پلیس موفق به دستگیری سارقان نشده بود؛ اما سروان رحیمی همیشه قول می‌داد. به زودی دستگیر می‌شوند. تنهایی به‌شدت آزارم می‌داد. اگر وضع به همین منوال پیش می‌رفت. حتماً دیوانه می‌شدم. تصمیم گرفتم شغلی برای خودم پیدا کنم. توی یک روزنامه کار پیدا کردم. حقوقش آن‌قدر ناچیز بود؛ که کسی آن را نمی‌پذیرفت؛ اما من دنبال سرگرمی برای فرار از مشکلاتم می‌گشتم. از صبح زود سرکار می‌رفت و فقط برای خواب برمی‌گشتم. یک روز صبح خبرنگار ستون حوادث خبری برای تایپ به من داد. خبر در خصوص انهدام باند سه گرگ بود. خبر را که خواندم. متوجه شدم باند سه گرگ یک باند سرقت مسلحانه بانک است. بعد از دیدن نام سروان رحیمی کاغذ را انداختم و شماره کلانتری را گرفتم. سروان مأموریت بود. دیگر تحمل نداشتم. مرخصی گرفتم و به کلانتری رفتم و منتظر سروان شدم. سروان با دیدن من با غرور گفت:

  • خانم سروی! بالاخره موفق شدم. دوباره خواستن بانک بزنن؛ اما این بار به موقع رسیدیم و باندشون رو متلاشی کردیم. البته یکی از افراد پلیس هم شهید شد.
  • الآن کجان؟
  • سه نفرشون توی درگیری نابود شدن.
  • میشه ببینمشون؟
  • خودشون رو که نه؛ اما من عکساشون رو دارم.

سروان پرونده‌ای را از کمد اتاقش بیرون آورد و سه عکس روی میز جلوی من گذاشت. نفسم را در سینه حبس کردم. به عکس‌ها نگاه کردم. هیچ‌کدام آشنا نبود. سروان با انگشت سه نفر را معرفی کرد.

  • جمال سرخی زاده رئیس گروه، غلام مرادی راننده گروه و منوچهر محسنی گرگ سوم.
  • بقیه شون چی؟
  • دیگه بقیه ندارد. اونا همیشه سه نفری کار می‌کردن.
  • شما مطمئنید؟
  • اختیار دارید من پنج سال دارم رو پروندشون کار می‌کنم.

از سروان خداحافظی کردم و راه خانه را پیش گرفتم. در راه دو بار فرزاد را دیدم. با همان چهره مظلومانه و متین را داشت؛ که روز خواستگاری دلم را به دست آورده بود. تنها تغییر چهره‌اش موهای روی شقیقه‌هایش بود که به خاکستری‌رنگ عوض کرده بود. بدون آنکه متوجه من شود از آنجا گذشت. در حالی که دور شدن او را می‌نگریستم. زیر لب گفت: یعنی ممکنه صدای دو نفر این قدر شبیه باشه. من که باور نمی‌کنم.

 

پایان