فاطمه قاسمی
مونا که از رای قاضی پرونده ناامید شده در حالی که غرولندکنان از دادگاه خارج میشود وقتی پیشنهادم برای دانستن علت ناراحتیاش را میشنود با گشادهرویی میگوید: نمیدانم چرا هیچ کس حرف مرا نمیفهمد؟ از شورای حل اختلاف گرفته تا دادگاه و قاضی هیچ کدام دادخواست طلاقم را جدی نمیگیرند! به جای رسیدگی به پروندهام میگویند: برو به زندگیات برس
آخر کدام زندگی؟!!
از نظر آنها همین که مردی خسیس، خیانتکار، معتاد، فحاش و خلافکار نباشد کافی است!
اما اینها همه بهانه است! درست است که امین شوهرم دست بزن ندارد، فحاش و بددهن نیست، اهل خیانت و اعتیاد نبوده و خداییش خسیس هم نیست اما یک ایراد خیلی بزرگ دارد! چرا عیب به این بزرگی را نادیده میگیرند؟
مونا نگاهی به صورت متعجبم میاندازد و ادامه میدهد: امین بیعرضه است!
ایراد از این بالاتر وجود ندارد. مرد بیعرضه از هر چیزی بدتر است. با او به هیچ جا نمیرسی!
زندگی در کنار چنین مردی یعنی مدفون کردن همه آمال و آرزوهایت!
مونا روابتش را اینطور ادامه میدهد: راستش من با امین به طور سنتی ازدواج کردم. یکی از همسایههای قدیمی پدربزرگم مرا به مادرش معرفی کرد. امین خانوادهای ثروتمند و خوشنام داشت و ترم آخر مهندسی را میگذراند. در همان جلسه خواستگاری گفت چند ماه دیگر درسم تمام میشود و دوره سربازی نرفتهام از مال دنیا هم چیزی ندارم. من که در خانواده مرفه ای بزرگ شده بودم با خودم فکر کردم همه بعد از ازدواج صاحب ثروت و مکنت میشوند. پس مهم نیست که امین اول زندگی چیزی ندارد. پدر و مادرم که با من هم نظر بودند امین را پسندیدند و گفتند: پسر خوب و سالمی است.
برای همین جواب مثبت دادیم که ای کاش لال میشدم و بله را نمیگفتم.
از مراسم عقد و عروسی نگویم برایتان که یک هزار تومان برای مراسم عقد خرج نکردند. امین که دانشجو بود و چیزی نداشت خانوادهاش هم که اعتقادی به خرج کردن نداشتند این شد که من با مراسم عقدی که همه هزینههایش حتی خرید عروس و داماد و خرج محضر را هم پدرم تقبل کرد راهی خانه بخت شدم. بیچاره پدرم او به جای امین مرا در انتخاب و خرید کیک عقد، سفره عقد، لباس عروس و بقیه ملزومات عروسی همراهی میکرد و هزینهها را میپرداخت. آن روزها با خودم فکر میکردم چون امین دستش خالی است و خانوادهاش هم خرج نمیکنند ایرادی ندارد پدرم همه خرده فرمایشهایم را انجام دهد. امین که سرکار برود همه زحمات پدرم را جبران میکنم.
اما همه اینها رویای قشنگی بود که هرگز محقق نشد.
اوایل ازدواج منی که در خانه پدری ماهی یک دست لباس میخریدم و میدوختم. قناعت کردم، کار کردم، کرایهخانه و هزینههای خانه را دادم. البته تا زمانی که امین سربازیاش تمام شد و سرکار رفت. بعد از آن کار پاره وقت را رها کردم و با تولد پسرم مشغول کارهای خانه و بچهداری شدم. اما دیدم امین هیج تلاشی برای بهتر شدن زندگی نمیکند. همینقدر که پولی در بیاورد، کرایه خانه را بدهد و شکممان سیر شود برای او کافی است. باورم نمیشد من ازدواج کرده بودم تا شوهرم خرجم را بدهد، مثل همه زنهایی که میشناختم. همه دختران دوست و فامیل که در خانه پدریشان وضع مالی خوبی نداشته داشتند و حسرت مرا میخوردند حالا بعد از ازدواج برایم دل میسوزانند که مونا واقعا تو حیف شدی با این مرد هیچ آیندهای نداری! آنها درست میگفتند: اما من با حماقت تمام فکر میکردم که بالاخره امین همه چیز را درست میکند.
در همین اوضاع بچه دومم را باردار شد،م اما امین وجود دو بچه باز هم به روزمرگیاش ادامه میداد. هر چه میگفتم این بچهها آینده میخواهند. فردا برای هزینه کلاس و مدرسهشان مستاصل می شوی! با خنده پاسخ میداد کلاس که لازم نیست بروند. از ۷ سالگی هم مثل بقیه بچههای مردم مدرسه دولتی میروند پس خرجی ندارند. متأسفانه امین هیچ تلاشی برای رفاه من و بچهها نمیکرد. او هیچ آرزویی ما نداشت.
این در حالی بود که همسران اقوام، دوستان و همکلاسیهایم نهایت تلاششان را برای رفاه زن و بچهشان میکردند. یادم میآید یک شب که به مهمانی تولد دخترخالهام رفته بودم وقتی همسرش برای تولدش خودرو ۲۰۷ به او هدیه داد. وقتی از امین پرسیدم اگر تو پول داشتی برای تولدم چه میخریدی؟
امین با لبخند مسخرهای گفت من که پول ندارم گفتم اگر داشتی گفت نمیدانم. باز از او پرسیدم تو هیچوقت فکر کردی که اگر ثروتمند بودی برای خانوادهات چکار میکردی؟ گفت مهریهات را میدادم تا از غرغرهای تو خلاص شوم. همان جا فهمیدم که انتخاب امین و ادامه زندگی با او از اساس اشتباه است.
امین از زندگی نه چیزی میخواهد و نه چیزی میفهمد ماندهام من چطور با بلاهت و حماقت ۱۵ سال را کنارش بودم.
به امین که شنونده گفتگویمان است نزدیک میشوم. برایم بسیار عجیب است که او هیچ واکنشی نشان نمیدهد و بیتفاوت و خنثی شنونده حرفهایمان است. وقتی از او میپرسم نظرتان در مورد صحبتهای همسرتان چیست؟ با همان بیتفاوتی خاص خودش میگوید: او زیادی بلندپرواز است همه که نباید خوب زندگی کنند. او مدام سرکوفت بقیه را به سرم میزند که آنها برای پیشرفت زندگی و رفاه خانوادههایشان چه کارهایی میکنند! خوب اینها چه ربطی به من دارد. برای من همین که سقفی بالای سرم باشد و لقمهای نان در سفره کافی است.من همینم! عوض هم نمیشوم. الان شما ۱۰ میلیارد تومان هم به من بدهید آن پول را در بانک میگذارم تا سود ماهانه بگیرم. از من برنمیآید که آن ۱۰ میلیارد را سرمایه کار و تولید کنم. این چند سال زندگی ارزش این همه جوش و تلاش را ندارد. مونا دیگر طاقت نمیآورد و با عصبانیت بر سر امین فریاد میزند. آخر مرد هم این قدر بیخاصیت!!!
ببنید خانم من چطور با چنین مردی به آرزوهایم برسم. جگرم آتش میگیرد، همکلاسیهای دوران دبیرستانم که حتی موفق به گرفتن دیپلم هم نشدهاند، هر ساله به مسافرت داخل و خارج کشور میروند و از بهترین امکانات رفاهی برخوردارند. آن وقت من با داشتن مدرک کارشناسیارشد از حداقلهای زندگی هم برخوردار نیستم.
وقتی از مونا میپرسم: چرا خودتان مشغول به کار نشدید تا از آرزوهایتان خاطره بسازید؟
مونا در میان سیل اشکهای بیامانش میگوید: مگراین وظیفه مرد نیست که زن را به آروزهایش برساند و او را خوشبخت کند! و های های گریه می کند آرام آرام از مونا و امین که فقط به مونا نگاه می کند، فاصله می گیرم.