هادی خورشاهیان
ای شاهدخت خوابهای هرچه بیداری
۱
**
تاریک بودم، خواستم از نور بنویسم
در تشنگی، از چشمهی انگور بنویسم
جلّاد بودم، عشق را بر دار میکردم
امّا دلم میخواست از منصور بنویسم
صیّاد بودم، مهربان بودم ولی گاهی
میخواستم از ماهیِ در تور بنویسم
پروانهای هستی و من هرگز نمیخواهم
اسم تو را با تیغهی ساطور بنویسم
از نام تو در هند و تهران چشم پوشیدم
یکعمر باید از لبت مستور بنویسم
خوابیده بودم در شب بغداد، امّا کاش
میشد شبی از صبح نیشابور بنویسم
در حسرت آن چشمها تا صبح بیدارم
تا چند بیت از اشتیاق و شور بنویسم
ای شاهدخت خوابهای هرچه بیداری
شاعر شدم، از تو فقط از دور بنویسم
قسمت نشد بوسیده باشم چشمهایت را
باید از این حسرت فقط در گور بنویسم.
۲
چه سرزمین شگفتی، نه نیل مانده نه سینا
**
پرندهای که رسیده، درخت و سیم ندارد
رسیده صبح بهارش، ولی نسیم ندارد
پرنده آمده امّا چقدر باغچه خالی ست
حیاط خانهی خلوت، دو یاکریم ندارد
اتاقها همه خالی، نه قاب عکس خیالی
در آن اتاق که تصویری از گلیم ندارد
پرنده از همه سو زیر تیر و شمشیر است
پرنده آمده در خانهاش حریم ندارد
بهار آمده امّا نه نقش ابر و نه باد است
به غیر نقش دو تا ابرک عقیم ندارد
از آسمان چهارم، رسیده حضرت مصلوب
رسیده است، ولی صبح اورشلیم ندارد
نه صبح آن یدّبیضا، عصا و طور و چلیپا
که اورشلیم نشانی از آن کلیم ندارد
نشان صلح نمانده در این مکاشفه افسوس
که این مکاشفه رنگی از آن قدیم ندارد
ولی مسیح از این ابرهای سخت سترون
به قدر یک سر سوزن، هنوز بیم ندارد
کسی نرفته به سویی که عشق باشد و ایمان
کسی نشانی از آن راه مستقیم ندارد
چه سرزمین شگفتی، نه نیل مانده نه سینا
وبا گرفته و طاعون، ولی حکیم ندارد.