مسعوداصغرنژادبلوچی
**
استفاده کردن از ادبیات زمانی اثربخش است که از جنس حرف مردم باشد. مردمی که نظر و نیازهای خود را در خود می ریزند و به دنبال دستآویزی هستند تا آن را بازگو نمایند.ذهن آدم گرفتار در هذلولی روح، که در خود می پیچد، به سادگی قابل درک نیست. به آدمی که نیازهای عادی زندگی اش مرتفع نشده است نمی توانی چیزی بفهمانی …مردم و مخاطب درگیرند…و شاعر جزئی از همین مردم…عبدوی آتشی و لیلی نصرت رحمانی…دیگر به درد مردم نمی خورند …چون دردی از آن ها دوا نمی کند. معنای مبتذل و غیر مبدل به واسطه ی رها شدن نگاه های ارزش گذار از بین رفته است. به قول حسین منزوی و با صدای همایون شجریان در آلبوم با ستاره ها:
ما ز اصل و اسب افتاده ایم
ما پیاده ایم ای سواره ها…
من نویسنده ی تاریخی نیستم، آن چه که می نویسم از تأثیراتی است که جامعه بر من می گذارد و من می نویسم. اغلب هم موقع نوشتن موسیقی گوش می دهم و البته ناگفته نماند که چندی ست نوشتن را گذاشته ام کنار و همین طور تایپ می کنم و می اندیشم و ناگفته نماند چند تا از کارهایم را به همین خاطر از دست داده ام و روح عجیبی از من کاسته شد. شاید بشود گفت که از عمرم چند روزی کاسته شد. من هرگز نتوانستهام روزها را با هم تطبییق بدهم و راستش هیچ وقت هم حدس نزده ام که من کی ام و کجام و هیچ وقت هم به فکر این نیوفتادم که بخواهم خودم را با دیگران مقایسه کنم که بفهمم که برترم یا پایین تر! چرا که هم جنسم پیدا نمیشود. شاید از دیگران تأثیراتی گرفته باشم، اما من شبیه خودمم نیستم. اما در حال حاضر در گیر توافق نام هایی هستم که مرا وا می دارد تا از حقوق شهروندی خودم محروم باشم. البته شاید به این دلیل باشد که من روستایی ام و باید به آن جا برگردم اما بحران های عجیبی دوره ام کرده اند و حس مرا وا می دارد که در انتظار تغییرات چشم گیری باشم. من به عنوان یک روستایی باشرف که احتمالاً خیلی جلو تر از نیاکانم فکر می کنم به چیزی بیشتر از نیازهای روزمزه برای ادامه ی حیات نیاز ندارم. و این که الان نشستم پشت کامپیوترم و دارم رمان می نویسم رو حتی تصور نمی کردم اما واقعیت این است که آدم باید خود را به اجتماع عرضه کند. آن موقع امکان ندارد که جامعه کالایارزشی تولید شده مناسب را به کناری بگذارد و از آن روگردانی کند.
به زبان ساده اثر ارزشمند حتماً مورد استفاده قرار می گیرد.
در ادبیات لازم است آدم با خودش و جامعه صادق باشد. من برای این که بتوانم بنویسم بهانه ای لازم ندارم چرا که نوشتن جزیی از من است که از من نمی توان جدایش کرد. این اعتراف نیست روایت چیزی ست که بسیاری برای خود در خود انجام اش می دهند اما من برای دیگران از خودم می گویم که بدانند آن ها نیز مانند من هستند. با این تفاوت که من بارها این را گفته ام که حتی در توضیح دادن خود به دیگران مانند آن هایم ولی تفاوت اصلی در این است که من دیگران را در نظر می گیرم اما خودم به حساب نمی آیم. نویسندگی
با زمینه ی هنر برای هنر یک دغل کاری است که باید دست از آن شست و به کار هنر برای مخاطب پرداخت.
بعد از این که احمد خلیل عروض شناس یا نمی دانم هر که و هر چه آمد و ادبیات فارسی را در قفس عروض قرار داد؛ هیچ کس اعتراض نکرد. چون همه با نظم موافق بودند.
نظمی که می توانست شعر را از چالش هر چه گفتن رها سازد. بعد از او نیما توانست این نظم را از بن بست خودش رها سازد و با کمی اصلاح به فرم و قفس شعر، شکل رهاتری ببخشد. عناصر شعر و عنصرهای وزن و قافیه در کنار عنصر خیال قد علم کردند و ادبیات در یک هارمونی مدون قرار گرفت. هارمونی و ملودی در قفس وزن. دور شدن شکل شعر از نظم طبیعی خود و گنجاندن آن در افاعیل عروضی، زمان زیادی نبرد.در این مابین و جریان، شعرا سعی کردند در فضای بسته عروض، عروس سخن را به کابین خلاقیت سپرده و با تکرارها، تنوع ایجاد نمایند … این جا بود که مشخص گردید داشته ها با درشت شده ها کمی فرق دارند.شعر وظیفه اش درشت کردن دردها برای دیدن است نه درست کردن یا درمان…
به نظرم شعر فارسی سه گونه بیشتر نیست؛ پیش از نیما؛ نیما و پس از نیما!
تکلیف پیش از نیما معلوم است خود نیما هم تمام و کمال گونه ی شعرش را شرح کرده است.
ادامه دارد…