تیکا، درختی که حرف می‌زد
تیکا، درختی که حرف می‌زد
داستان کودک

نوشته مهراوه اصغرنژادبلوچی
کلاس ششم- مدرسه بهاره سلیمی

سلام بچه‌ها! من تیکا هستم، یه درخت بزرگ و سبز توی یه جنگل قشنگ. شاخه‌هام بلندن، برگ‌هام مثل یه عالمه دست سبز کوچولو تکون می‌خورن و میوه‌هام مثل شکلات‌های قرمز و زرد می‌درخشن. من خیلی دوست دارم با آدما حرف بزنم، ولی خب، اونا فکر می‌کنن درختا زبون ندارن. اما من دارم! فقط باید گوشای قلبتون رو باز کنین تا صدامو بشنوین و به همین خاطر صدامو نمی‌شنوند. من تو جنگلمون، کنار رودخونه نقره‌ای زندگی می‌کنم. اون‌جا پر از پرنده‌های رنگیه که روی شاخه‌هام لونه درست کردن. سنجاب کوچولو، که اسمش پشمک‌جونِه، همیشه میاد و با دندوناش تخم‌های میوه‌ام رو جمع می‌کنه. یه خرگوش سفید به اسم تپلی هم زیر ریشه‌هام یه خونه نرم و گرم داره. همه اینا دوستای منن! ولی یه چیزی بگم؟ آدما گاهی کارایی می‌کنن که دلم می‌گیره. مثلاً یه روز یه پسر کوچولو با چاقو اومد و روی تنه‌ام یه قلب گنده کشید. آخ! این‌قدر درد داشت که نزدیک بود گریه‌م بگیره. یا یه روز دیگه، یه آقایی یه طناب بلند به شاخه‌ام بست و گفت:« این هم یه تاب!» ولی من حس کردم شاخه‌ام داره می‌شکنه. اونا بهش می‌گن تاب، ولی من بهش می‌گم چوبه‌دار، چون انگار داره منو خفه می‌کنه!
یه روز صبح، وقتی خورشید خانوم با نور طلاییش برگ‌هامو نوازش کرد، تصمیم گرفتم دیگه ساکت نباشم. با خودم گفتم: «تیکا، تو که این‌قدر قصه داری، چرا به بچه‌ها نمی‌گی؟» همون موقع، یه دختر کوچولو با موهای بافته به اسم لیلا اومد زیر سایه‌ام نشست. یه کتاب گنده دستش بود و داشت بلندبلند قصه می‌خوند. من گوشامو تیز کردم. قصه درباره یه اژدهای مهربون بود که به همه کمک می‌کرد. گفتم: «خب، منم می‌تونم یه قصه‌گوی مهربون باشم!» آروم زمزمه کردم: «لیلا، لیلا، می‌تونی صدامو بشنوی؟» لیلا یهو سرشو بلند کرد و گفت: «کی بود؟ کی صدام کرد؟» من خندیدم (البته درختا خنده‌شون فقط یه تکون کوچولو به برگاشونه). گفتم: «منم، تیکا، همان درخت بزرگ!» لیلا چشماش گنده شد و گفت: «درختا که حرف نمی‌زنن!» من گفتم:«چرا، اگه گوش قلبتو باز کنی، می‌شنوی. من کلی قصه دارم برات.»
لیلا خیلی ذوق کرد و گفت: «تیکا، برام قصه بگو!» من گفتم: «باشه، ولی قول بده میوه‌هامو از شاخه نکنی. فقط اگه افتادن زمین، برشون داری.» لیلا قول داد و من شروع کردم.
«یه روز، یه پرنده کوچولو به اسم چی‌چی اومد و گفت: « تیکا، میوه‌هات خیلی خوشمزه‌ان، ولی من نمی‌تونم بهشون برسم!» من شاخه‌مو آروم خم کردم تا چی‌چی بتونه یه میوه قرمز و آبدار و کوچولو بخوره. چی‌چی اونقدر خوشحال شد که برام آواز خوند. حالا هر روز میاد و برام آوازای قشنگ می‌خونه.» و چند تا داستان دیگه براش گفتم.
لیلا گفت:« وای، تیکا، تو چقدر مهربونی!» من گفتم:«آره، ولی بعضی وقتا آدما میوه‌هامو بدجوری محکم می‌کنند. یه بار یه آقا با یه چوب بلند زد به شاخه‌ام. میوه‌هام ریختن، شاخه‌امم شکست. من گریه‌ام گرفت.» لیلا اخم کرد و گفت: «این کار خیلی بدیه! من به همه می‌گم مراقب تو باشن.
یه روز که لیلا با دوستانش امده بود، یه پسر به اسم کامی گفت: «بیاین یه تاب درست کنیم!» من ترسیدم و گفتم: «لیلا، بهشون بگو شاخه‌ام درد می‌گیره!» لیلا دوید جلو و گفت: «کامی، تیکا می‌گه اگه طناب به شاخه‌اش ببندی، انگار چوبه‌دار بهش وصل کردی. و تازه شاخه‌اش می‌شکنه!» کامی و دوست دیگرش خندید و گفت: «درخت که حرف نمی‌زنه!» ولی لیلا گفت: « تیکا حرف می‌زنه، فقط باید گوش کنی. بیا به جاش با تیکا بازی کنیم!»
بچه‌ها دورم جمع شدن و لیلا گفت: «بیاین قایم‌باشک بازی کنیم. تیکا هم چشم می گزاره!» من خیلی خوشحال شدم. برگ‌هامو تکون دادم و گفتم: «باشه، من چشم می‌ذارم. یک، دو، سه…» بچه‌ها خندیدن و رفتن قایم شدن. من با برگ‌هام بهشون اشاره کردم که کجا قایم شدن و بعد یکی یکی امدن بیرون. یه روز غم‌انگیز، یه آقایی با یه تبر بزرگ اومد تو جنگل. من از دور دیدمش. قلبم (یعنی همون ریشه‌هام) شروع کرد به تند زدن. به لیلا که زیر سایه‌ام خوابش برده بود گفتم: «لیلا، بیدار شو! یکی با تبر اومده!» لیلا پرید و گفت: «چی؟ کی جرات کرده درخت ها رو قطع کنه ؟»
لیلا دوید سمت آقا و گفت: «آقا، لطفاً درختا رو رو قطع نکنید! اونا دوست ما هستند. سایه می‌دن، میوه می‌دن، حتی یکی شون حرف می‌زنه!» آقا خندید و گفت: «دختر کوچولو، من باید چوب جمع کنم. این درختا خیلی قشنگن، ولی چوباشون برای خونه‌سازی خوبه.» لیلا گریه‌اش گرفت و گفت: «اگه درخت ها نباشن، پرنده‌ها خونه‌شونو از دست می‌دن. سنجابا کجا بازی کنن؟»
منم گفتم: «آقا، من بهت سایه می‌دم، حتی اگه تبر داشته باشی. فقط منو قطع نکن. مگه من چی کار کردم؟» آقا سرشو خاروند و گفت: «عجب انگار خل شد! واقعاً درختت حرف می‌زنه.» لیلا گفت: «آره، فقط گوش قلبتو باز کن!»


لیلا تصمیم گرفت همه بچه‌های ده رو خبر کنه. اونا دور من جمع شدن و یه نقشه کشیدن. کامی گفت: «بیاین روی تیکا نقاشی‌های قشنگ بکشیم، ولی با رنگای طبیعی که بهش آسیب نزنه!» لیلا گفت: «فکر خوبیه! می‌تونیم بنویسیم: ‘تیکا دوست ماست، لطفاً نبریدش!’»
بچه‌ها با رنگای طبیعی که از گل‌ها و برگ‌ها و میوه ها درست کرده بودن، روی زمین دور من نقاشی کشیدن. قلبای قرمز، پرنده‌های رنگی و یه عالمه نوشته قشنگ. من خیلی ذوق کردم! برگ‌هامو تکون دادم و گفتم: «شما بهترین دوستایین!»
وقتی آقا با تبر برگشت، نقاشی‌ها رو دید و گفت: «این چیه؟ کی این همه نقاشی کشیده؟» لیلا گفت: «ما ، ما تیکا رو خیلی دوست داریم! اگه تیکا نباشه، جنگلمون غمگین می‌شه.» آقا یه کم فکر کرد و گفت اگر همین درخت رو قطع نکنم بی خیال من می‌شید. بچه‌ها انقدر خوشحال شدن که تصمیم گرفتن یه جشن بزرگ زیر سایه‌ام بگیرن. لیلا گفت:« تیکا، تو قطع نمی شی. بیاین یه قصه ‌گویی راه بندازیم.» هر بچه یه قصه گفت. کامی قصه یه گربه پرنده گفت، یه دختر دیگه قصه یه ماهی طلایی تعریف کرد. منم یه قصه گفتم درباره یه درخت جادویی که آرزوها رو برآورده می‌کرد.
اون روز، پرنده‌ها آواز خوندن، سنجابا رقصیدن و حتی تپلی خرگوشه از لونه‌اش اومد بیرون و یه کم هویج بین همه تقسیم کرد. منم چند تا میوه آبدار به بچه‌ها دادم. لیلا گفت: «تیکا، تو بهترین درخت دنیایی!» من خندیدم و گفتم: «شما هم بهترین دوستایین. فقط یادتون نره، میوه‌هامو آروم بچینین و روی تنه‌ام چیزی نکشین!»
بعد از جشن، بچه‌ها قول دادن همیشه مراقب من و جنگل باشن. لیلا یه تابلو درست کرد و روش نوشت: «تیکا، دوست سبز ما. لطفاً مراقبش باشین!» تابلو رو کنار ریشه‌ام گذاشتن. منم قول دادم همیشه سایه خنک و میوه‌های خوشمزه بهشون بدم.
حالا هر روز بچه‌ها میان و زیر سایه‌ام بازی می‌کنن. گاهی قصه می‌گن، گاهی نقاشی می‌کشن، ولی هیچ‌وقت شاخه‌هامو نمی‌شکنن یا تنه‌امو خط‌ خطی نمی‌کنن. منم برگ‌هامو براشون تکون می‌دم و باهاشون حرف می‌زنم. آخه درختا هم زبون دارن، فقط باید گوش قلبتو باز کنی!
ولی بعد ها کسی با قلبش با تیکا صحبت نکرد. *