حال وروز رفقای کادردرمانم را می دیدم مثل عاطفه و محمد ودیگر اقواممان عاطفه راکه درموج اول کرونا بااینکه خانه اش باخانه ما فاصله ای ندارد حتی ازدور هم ندیده بودمش انگار اصلا خانه هم نمی آمده و همین چند وقت پیش وقتی ازشیفت آمد، داخل ماشین کلی خودش و وسایلش را ضدعفونی کرد حتی لباس هایش رادر داخل حیاط عوض می کرد و نزدیک ۴ماه می شد که پسرش را کلا خانه مادرش به روستا برده بود و اوهم هرشب بهانه مادرش را میگرفته، ۴ماه کم نیست که بچه ۵ساله از مادرش جدابوده است.
اینها را که میدیدم نمی خواستم به خاطر یک سهل انگاری من درگرفتن مراسم بار دوششان سنگین ترشود، خانه کم کم حال و هوای عروسی به خود می گیرد هرروز تقریبا به خرید می روم امروز هم مثل روزهای گذشته وقتی برای رفتن به خرید آماده می شدم یک لحظه ترس کرونا دوباره به سراغم آمد و به سمت ماسک و دستکشم می روم وآماده رفتن می شوم سعی می کنم کمتر از ماشین پیاده شوم و درخیابان قدم بزنم ولی وقتی این ازدحام جمعیت را در خیابان ها می بینم اعصابی برایم نمی ماند وحاضرم شرط بگذارم که بیشترشان خرید هم ندارند و فقط برای قدم زدن و دید زدن مغازه ها آماده اند باهمه بدبختیش سریع خریدم را می کنم و به خانه برمی گردم همان اول همه خرید هایم را درحیاط برای ضدعفونی کردنشان می گذرام دراین چند روز کلی از الکل و وایتکس مصرف کرده ام پوست دستانم دیگر نای مقاومت را ندارند و نازک و نازک تر شده اند.
تااینکه بگیر و ببندها تمام می شود و روز مراسم فرامی رسد حال و هوای خوبی است اما ترس و دلهره ای که بر وجودم حاکم شده است، مرا لحظ ای راحت نمی گذارد تا از این حس لذت کافی را ببرم صبح زود به آرایشگاه می روم، سالن آرایشگاه را از قبل هماهنگ کرده بودم که وقتی من در آنجا حضوردارم هیچ مشتری راپذیرا نباشند وارد سالن که می شوم بوی الکل به مشامم می خورد و کمی از ترسم کاسته می شود و مطمئن می شوم که به تازگی این محل ضدعفونی شده است، کم کم آماده می شوم تاخودم را به دست آرایشگر بسپارم که یهو صدایش را می شنوم می گوید نمی خوایی ماسکتو برداری برخلاف تمایلم حرفش را گوش می دهم و زیر دستش ازخستگی خوابم می برد، وقتی بیدار می شوم کارش تمام شده و مشغول ضدعفونی کردن وسایلش است، ازدیدن این همه رعایت و حساسیت خوشحال می شوم ، مراسم درخانه دوساعتی میشود که شروع شده اما من حتی دلم نمی خواهد به خانه بروم و حتی مادربزرگم برای خوشبختی ام بامن روبوسی کند و….کلنجارهایم تمامی ندارد….تااینکه از بوق ممتد ماشین همسرم متوجه می شوم که موقعه رفتن شده است. وارد ماشین که می شوم کلی غر میزنم که چرا ماسک نزده و آمده باخنده درجوابم می گوید: “عروس ماسکی ،ماسکتو بردار آرایشت خراب میشه ها!!” هیچی برایم مهم نیست زیرا نمی خواهم اول زندگیم به خاطر این بیماری زمین گیرشوم یا حتی اول زندگیم آخر زندگیم شود، می رسیم و وارد خانه خانه که می شوم بااین جمعیتی که سعی شده بود حداقل ها رعایت شود متعجب می شوم باز هم تعداد زیادی حضور داشتند، بعضی ها ماسک زده اند و جوان ترها هم برای خراب نشدن آرایششان نزده اند. من هم به اصرار مادرم ماسکم را برمی دارم همان لحظه اول یکی ازمهمان ها مرامی بوسد و برایم آرزوی خوشبختی می کند، همین که دور می شود دنبال الکل میگردم و صورتم و دستانم را الکلی میکنم همه مراسم به همین روال میگذرد، آنقدرالکل به صورتم زدم که حس می کنم تمام زحمات آرایشگر به فنارفته است بالاخره این جشن پراز استرس تمام می شود.
راهی خانه تازه عروس می شویم که بنده باشم تعداد افرادی هم که بامن به خانه می آیند ماشاالله کم نیستند و برای نگاه کردن وسایل و… هرطرف را نگاه می کردم آدم بود باخودم می گفتم حیف وسایلم که همین اول کاری باید وایتکسی شوند، مهمان ها کم کم می روند بعداز تعویض لباس هایم سریع به سراغ وایتکس و دستمال می روم و به جان وسایلی که هنوز بوی نویی می دهند می افتم …. دو روزی هست که در خانه خودم زندگی مشترکم باهمسرم را آغاز کردم اما امروز بی حالی خاصی به سراغم آمده کم کم سردرد ها شروع می شود، نزدیک شب و درحال آماده سازی بساط شام هستم لحظه ای که دریخچال راباز می کنم عطسه ای به سراغم می آیدیک عطسه جایش رابه ده یاپانزده عطسه می دهدحتی مجال نمی دهدتادریخچال راببندم .
از روزی که بی حالی به سراغم آمده دوروزی می گذرد و حالم با اسهال و استفراغ و سرفه همراه شده است ازعطسه هایی که سرم تیر می کشد، ترسی که دارم دردم را دو برابر می کند، به اصرار همسرم به دکتر می رویم و بعداز معاینه تشخیص سرماخوردگی می دهد وبرای بهترشدن حالم سرم تجویز کرده است وقتی به محل تزریقات میروم و بااکراه روی تخت دراز می کشم.
از حضورم دراین مکان حس بدی دارم حس می کنم همه جا آلوده است باتمام این کلنجار های ذهنیم سرم تمام می شود و راهی خانه می شویم. سرم احساس سنگینی می کند بدنم کوفته شده است تااینکه سرفه ها امانم را می برد و از رختخواب بلند می شوم سرفه هایم آنقدرشدت می گیرد که حتی نمی توانم از پله ها پایین بیایم همسرم سریع خودش را به من که حالا روی پله ها بیحال افتاده ام میرساند و راهی دکترمی شویم. منتظرم تا دکتر بیایدآنقدر عطسه و سرفه کردم که کم کم خانم جوانی که درآنجا بود دست دخترش را می گیرد و بیرون می رود، چند دقیقه بعد همه مریض ها رفتند و جزمن درمطب کسی نبود حتی منشی هم برای لحظاتی مطب راترک کرد تا اینکه دکترمی آید و بدون هیچ حرفی برای سی تی اسکن مرا می فرستد.
نزدیک ساعت۹ شب است دربیمارستان ۲۲بهمن غوغاست، دکتر بخش علایمم را که می بیند بستریم می کند. اوضاع بخش اورژانس کرونا خیلی خراب است خیلی ،کادر درمان نفسی برایشان نمانده بود هرلحظه که این صحنه هارا می دیدم خودم را مقصرمی دانستم که چرا همان مراسم کوچک را هم گرفتم و…صدای سرفه های بیماران عصبی ام می کند آنقدر این صدا زیاد است که ازسرفه کردن خودم منصرف می شوم.
پرستارم که نزدیکم می شود بادیدن صورتش عذاب وجدان خاصی به سراغم می آید درحدی که اشک هایم بی اختیارسرازیر می شود صورتش مثل اینکه سوخته است زیرآن ماسک و…ازکبودی و ردسوختی دورچشمانش متوجه می شوم، حواسم به قسمت ایستگاه پرستاری جلب می شود گویا به یکی ازپرستاران سروم زده اندو همچنان بادست دیگرش مشغول چک کردن پرونده های بیماران بود آنجا بود که ته دلم گفتم اینها انسان نیستند اینها فرشته اند خدا می خواهد نشان دهد درد که می دهد آدم هایی را هم سرراهمان از جنس خودش قرارمی دهد تاخودش را یاد بعضی ها بیندازد.
ساعت ۱۲شب است و به آزمایشگاه می روم تا تست بدهم در محوطه صدای هق هق مرد جوانی به گوشم می رسد،گویا درحال مکالمه باتلفن همراهش است و از لباس هایش متوجه می شوم یکی از پرسنل کادر درمان است گویا تازه پدرشده اما بخاطر موقعیت شغلیش هنوز گل تازه شکفته اش را ندیده است. دلم با دیدن این صحنه ها بیشتر و بیشتر می گیرد.
به محل انجام تست می رسم وچیزی مثل گوش پاکن اما خیلی بزرگ تر از آن، پرستار دربینی وهم درته حلقم فرو می برد، درد دارد اما الان آنقدر همه وجودم درد می کند که سعی می کنم این درد چند دقیقه ای را تحمل کنم و بلاخره تمام می شود و راهی خانه مادرم می شوم. در راه ازداخل ماشین تفریح کردن مردم با خانواده هایشان را می بینم.
همان لحظه صدای گریستن آن تازه پدر به یادم می آید یعنی واقعا اینهایی که باخوشحالی درحال تفریح کردن کنارعزیزانشان هستند ازحال آنها بی خبراند یاخودشان را به خواب زده اندتا نبینند و به کارهای گذشته خود ادامه دهند، به خانه می رسم و باید تا روزی که جواب تست آماده می شود دراتاقی که همین چند روز پیش ازآن اتاق دل کندم و راهی خانه شوهرشدم قرنطینه شوم.،وارد خانه که می شوم مادرم گریه می کند پدرم ترسیده است بافاصله ای که ازشان دارم آرامشان می کنم و وارد اتاق می شوم.
دوروزی می شود که در اتاق زندانیم و امروز جواب تست آماده می شود، باید حضوری بروم .وارد آزمایشگاه که می شوم خداخدا می کنم تا منفی باشد.
خانم زهره سیدآبادی؟
بله خودمم.
جواب تستون مثبته برید. دکتر براتون دارو بنویسه و به مدت۱۴روز قرنطینه باشید.
ازاون قسمتی که پرستار مثبت را گفت دیگه چیزی نشنیدم انگار دنیا روی سرم خراب شده است، من همین یک هفته پیش خواهر زاده ام رو بوسیدم، همین قبل مراسم بادوستان نزدیکم ملاقات کرده بودم اگر اینها مبتلا شده باشند چی ؟ خواهرم، مادرم، همسرم، وای مهمان های روز مراسم، کم کم گریه هایم کنترل نشدنی می شوند.
مراحل پزشکی ام که تمام می شود همسرم دوباره من را به همان اتاق برمی گرداند. مادرم از لحظه ای که مثبت بودن تست را فهمیده است با گریه پشت دراتاق برایم غذا می گذارد از پشت درهمراهش صحبت می کنم که خوب می شوم قرارنیست که هرکس مبتلاشد بمیرد، شب موقع خواب ازشدت سرفه خوابم نمی برد باهر سرفه من پدر و مادرم تا لب مرگ می روند و برمی گردند، به خاطر تهویه هوا پنجره را باز گذاشته ام، صدای همسایه روبه رویی می آید که دارد برایم دعا می کند، بنده خدا از روزی که من آمده ام از ترس پنجره اش را که رو به پنجره ماست، باز نکرده است می ترسد ویروس ها پرواز کنند و ازپنجره خانه اش وارد شوند.
روز چهارم است دراین چند روز با گریه های مادرم و سرفه هایم سرشده حتی نایی برای بازکردن کتاب هایم را ندارم روز پنجم دلم هوای تازه می خواهد ماسکم را می زنم و از پنجره کوچه را نگاه می کنم همسایه ها مرا که می بینند، سریع به خانه هایشان می روند یا ازمحدوده من دور می شوند، دلم می گیرد و دوباره قرص می خورم و می خوابم.
روز هفتم است، دلم برای خواهرم و خواهر زاده هایم یک ذره شده است، زنگ می زنم و با هزار التماس راضی می شود تا از پشت پنجره ببینمشان، بی تاب شده ام تاسریع تر شب شود و بیایند وقتی صدای ماشینشان را شنیدم با عجله دنبال ماسکم می گردم وبه پشت پنجره می روم، با دیدن خواهرزاده هایم گریه ام می گیرد، برایم دست تکان می دهند ازداخل ماشینی که حتی پنجره هایش راهم پایین نمی دهند، همین دیدار چند دقیقه ای دل گرمم می کند و تا روز دهم تحمل می کنم سرفه ها و علایم هایم نسبت به روز های اول خیلی بهترشده است، اما درهمین چند روزکلی لاغر شده ام، روز چهاردم بلاخره باهمه تنهایی و بدبختیش تمام می شود.نزدیک ظهرتلفن همراهم زنگ می خورد و می فهمم از بهداشت برای پیگیری حالم است.
بعد از احوال پرسی می فهمم که می خواهند برایم وقت مشاوره ای را تعیین کنند و می گویند که افسردگی گرفتم اما تکذیب می کنم و سریع تلفن را قطع می کنم،افسردگی هم دارد قریب به ۱۵روز است که نه کسی رادیده ام نه هوای تازه ای به سرم خورده است سه روز دیگر هم اضافه برقرنطینه دراتاق می مانم تاکاملا مطمئن شوم، روز هجدهم است و به خانه خودم می روم وقتی ازدرحیاط پایم را بیرون می گذارم نور آفتاب اذیتم می کند آدمی که دو هفته دریک اتاق سه درچهار باشد همین است دیگر…
- نویسنده : زهره سیدآبادی