بعد از ۱۶ سال، هنوز داستان این مددجو برایم یک سؤال است
بعد از ۱۶ سال، هنوز داستان این مددجو برایم یک سؤال است
خاتون شرق - این روایتی است که از زبان یک مددکار اجتماعی بیان شده و با شناختی که از ایشان داریم، ایشان اعتقادات مذهبی قوی‌یی ندارد و خودش هم از این داستان در تعجب است. اما او می‌گفت این داستان برایش اتفاق افتاده و او همچنان در شگفتی و حیرت از این ماجرا است اما می‌گفت از آن روز به بعد، تغییرات زیادی در روانش ایجاد شده و نگاه او را به مددجویان دگرگون ساخته است.

اشاره:

این روایتی است که از زبان یک مددکار اجتماعی بیان شده و با شناختی که از ایشان داریم، ایشان اعتقادات مذهبی قوی‌یی ندارد و خودش هم از این داستان در تعجب است. اما او می‌گفت این داستان برایش اتفاق افتاده و او همچنان در شگفتی و حیرت از این ماجرا است اما می‌گفت از آن روز به بعد، تغییرات زیادی در روانش ایجاد شده و نگاه او را به مددجویان دگرگون ساخته است.

ما بدون هیچ اظهار نظر معنوی یا روحانی در باره‌ی این ماجرا، قضاوت را به خوانندگان خاتون شرق وامی‌گذاریم.

بعد از حدود ۱۵ یا ۱۶ سال هنوز این سئوال برایم باقی مانده که او چگونه می‌دانست من آن روز برای بازدید منزل و بررسی وضعیت خانوتدگی‌شان به منزل آنها می‌روم و مهم‌تر اینکه مشخصات مرا چگونه می‌دانست.

ماجرا از این قرار بود: یکروز که خسته از انجام بازدیدهای مدکاری به مجتمع برگشتم چند تقاضای حمایت دیگر از سوی سرپرستی مرکز روی میزکارم قرار داشت و از آنجاکه تعداد تقاضاهای قبلی نیز زیاد بود آنها را در نوبت بازدید قرار دادم. در بین درخواست‌ها یک درخواست با نوع نگارشی که داشت توجهم را جلب نمود. یادم هست آن روز سی‌ام یکی از ماه‌های تابستان ۱۳۸۷ بود.

یک ماه از ماجرای آن درخواست عجیب می‌گذشت. طی برنامه‌ریزی‌یی که داشتم هر هفته چند بازدید منزل (مددکاری اجتماعی) انجام می‌دادم. به یاد دارم در سی‌ام ماه بعد نوبت انجام بازدید و بررسی آن درخواست فرا رسیده بود. در آن روز چند بازدید در بخش‌های مختلف منطقه داشتم و این تقاضا مربوط به خانمی بود که خواسته بود جهت کمک و مساعدت به منزل آنها مراجعه کنم. بلاخره پس از پرس و جو و گشتن زیاد، آدرس را پیدا کردم و زنگ منزل را زدم.

پس از چند ثانیه خانمی که کودکی شیر خوار بغل داشت در را باز کرد. بعد از احوالپرسی به او گفتم مددکار اجتماعی هستم که از بهزیستی آمده‌ام.

گفت: می دانم شما کی هستید و مرا به داخل دعوت کرد. منزل مسکونی آنها تقریبا تازه ساز ولی نیمه تمام بود. وسایل زندگی ساده و در حد رفع نیاز های اولیه در خانه به چشم می‌خورد. همسرش در منزل نبود و خانم بعد از یکسری سوالات اولیه از من پرسید شما فلانی (فامیل مرا گفت) هستید؟ گفتم بله.

ابتدا زیاد متعجب نشدم و با خود گفتم حتما از مجتمع خدمات توانبخشی که من با آنجا کار می‌کردم نام مرا سئوال کرده است. لذا از وی درخواست نمودم خلاصه ای از زندگی و درخواستش را بیان نماید.

او با خونسردی خاصی شروع کرد به صحبت در باره‌ی زندگی‌اش و چنین گفت: همسرم نابینا است. چند سالی است که ازدواج کرده‌ام از ازدواج با او راضی هستم. اخیرا خدا کودکی نیز بما داده است. شغل همسزم کارگر ساختمانی است. او نزد برادرش که بنا است کار می‌کند، برادر شوهرم انسان خوبی است و خیلی به ما کمک می‌کند.

این خانه که زمین آن متعلق به آنهاست را او برای ما ساخته است. ما با آنها همسایه‌ی دیوار به دیوار هستیم. با اینکه همسرم به دلیل مشکل بینایی نمی‌تواند کار کند ولی با این حال هر روز او را با خود سرکار می برد و دستمزدی به او پرداخت می‌کند. ولی الآن مدتی است که کار کم شده است. با این حال او به ما کمک می کند. خدا خیرش دهد، هزینه‌های بیمارستان و زایمانم را ایشان پرداخت کرده است.

همسر مددجو ادامه داد: رابطه‌ی من و جاری‌ام در ابتدا خوب بود. آنان فرزندی نداشتند و این موضوع و بخصوص فرزنددارشدن من جاری‌ام را آزار می‌داد به نحوی که از زمان بارداری مرتب به من سرکوفت می‌زد. حتی با همسرش بر سر کمک به ما دچار اختلاف شده بود و این موضوع بیش از هر چیز ما را ناراحت می کرد.

در این یکسال و نیم گذشته، خوراک همسرم غصه و غم و نصیب من گریه و ماتم شده بود. با وضعیت مالی خرابی که برای برادر شوهرم پیش آمده بود خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم و یک روز که دیگر طاقت نداشتم شکایت نزد ائمه بردم تا اینکه…!!

تا اینجای ماجرا مرا که تحصیل‌کرده‌ی رشته مددکاری اجتماعی بودم و با بعضی نشانه‌های بالینی بخصوص مسائل روانی و حتی بحث توهمات و خیال پردازی‌های برخی مددجویان آشنا بودم زیاد متعجب نساخته بود ولی این بار، داستان چگونگی مراجعه آن زن به مجتمع توانبخشی و نبود علائم اختلال در تفکر یا روان، و سادگی گفتار در کلام و رفتار وی مرا به فکر فرو برده بود.

ایشان در ادامه گفت: دقیقا یک ماه قبل سی‌ام ماه بود و بخاطر قسط و قرضی که داشتیم و دستمان نیز بسیار تنگ بود خیلی ناراحت بودم که ناگهان (مددجو به کنج سمت راست پذیرایی خانه‌اش اشاره کرد و ادامه داد) درست از این قسمت، ناگهان دیوار از هم باز شد. به نحوی که من قادر بودم آن طرف شکاف را کاملا مشاهده نمایم. خیلی ترسیده بودم. تعداد زیادی بانو با چهره‌های نورانی آنجا حضور داشتند. کاملا ماتم برده بود. در همین حین، آقایی که صورت نورانی و عبایی به تن داشت به داخل خانه ما آمد و از من پرسید: چی شده بی بی؟ چرا اینقدر ناراحت هستی؟

من با زبان لرزان گفت: آقا وضعمان خیلی بد است و ماجرای زندگی‌مان را برای ایشان بازگو کردم. و

آن آقا بعداز شنیدن درد دل‌هایم فرمودند ناراحت نباش. همین امروز نامه‌ای تهیه کن و به فلان مرکز در فلان آدرس برو. نامه‌ات را آنجا بده و صبر کن تا یک ماه دیگر در چنین روزی فردی با نام فلان نزد تو خواهد آمد. ماجرا را برای او بازگو کن. او به تو کمک خواهدکرد. و امروز درست یک ماه از آن تاریخ می گذرد و همان کسی را که آقا اسمش را گفته بود شما بودید و اکنون آمده‌اید.

من تاریخ نامه را که دستم بود نگاه کردم و دیدم دقیقا سی روز از زمان ارائه‌ی درخواست می‌گذرد. با آنکه این موضوع در آن زمان مرا زیاد تحت تاثیر قرار نداد و بعنوان یک مددکار اجتماعی هیچ قضاوتی در صحت و یا سقم موضوعات مطروحه از سوی مددجورا ندارم و تنها به عنوان وظیفه‌ی حرفه‌ای و با توجه به شرایط آنان، مقدمات کمک و تحت پوشش قرار دادن آن خانواده را به صورت موقت و تا رفع نیازهای ملموس و فوری شان فراهم ساختم، ولی با گذشت حدود ۱۶ سال هنوز این ماجرا را از یاد نبرده‌ام و اعتقاد دارم پشت هر فعالیت مددکاری و کمک به ایتام و مستمندان، توجه الهی وجود دارد که مددکاران تنها واسطه‌ی انجام آنها می‌باشند لذا این وساطت را افتخاری برای مددکاران اجتماعی می‌دانم.

یک مددکار گمنام