باغ گیلاس قسمت دوم
باغ گیلاس قسمت دوم
ادامه داستان باغ گیلاس نوشته ماندانا افشارها

ماندانا افشارها

**

با هیجان گفتم باغ گیلاس ….آخ جوووون

بابا مرررسی

سهراب گفت: ای شکمو تا الآن که دلت دریا می‌خواست

گفتم: مییی خواست حالا دیگه موضوع فرق میکنه…

بابا با خنده گفت: سینا جان حواست به شکمت باشه بابا.

گفتم: چششششم حواسم بهش هست. نگران نباشین.

پشت در بزرگ آهنی بابا شروع کرد به بوق زدن، بعد از مدتی ی پیرمرد که  عینک عجیبی داشت درو باز کرد. آقاهه اومد دم شیشه ُ  کلی سلام و احوالپرسی کرد بعدم گفت ماشینو زیر درخت گردو پارک کنیم؛  وسطای باغ. رو چشای آقاهه دوتا شیشهء گرد بزرگ بود که با یک کش مثه کش پیژامه بابا محکم شده بود به کله ش. چشای آقاهه مثه دوتا گیلاس گنده بود اما سیاه- مامان میگه عینکش ته استکانیه – یعنی چشای آقاهه خیییلی ضعیفه. واسه همینه که چشاش اونقدر بزرگ دیده میشه. مامان میگه اگه عینکشو برداره هیچی نمی بینه… دو طرف خیابون وسط باغ چراغای بلند و خوشگلی داره مثه چراغای پارکِ خونمون.

مامان گفت: قبل از پیاده شدن لباس گرماممونو بپوشیم. چون هوای باغ اونم دم غروب سرده.

از ماشین که آمدیم پایین. خانمی آمد پیش ما و با یک لهجه خاصی با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کرد تا حالا ندیده بودم اینا رو.

منم بلند سلام کردم و گفتم: شما چه همه گیلاس دارین خوش به حالتون.

اون خانمه با همون لهجه ش یک چیزی گفت که من نفهمیدم. فقط فهمیدم مامان گفت: خیلی ممنون از مهمون نوازیتون. بعدم به من گفت همین اول باید آبرو ریزی کنی؟ خوبه کلی سفارش کردم اا

سهراب زارت کوبید پس کله مُ گفت: تپل جان فقط گوش به فرمان من باش تک رَوی ممنوع.

گفتم: چشم قربان.

بعد با هم زدیم زیر  خنده

وسایلو برداشتیمو به سمت اتاق راه افتادیم ی استخر بزرگ سمت راست ساختمونه که توش پر از ماهی قز… قلز…  آلا…‌ بالا؟

(قزل آلا_ه  مامان جان) اوهوم همینکه مامان گفت.

صدای جیر جیرکا از تو علفا میاد – دوباره جیغ جیغای سارا خانوم بلند شده. بابا با ی حرکت سارا خانوم ریق ماسو رو زد زیر بغلشو بردش گذاشتش وسط اتاق. شکر خدا دهنشو زود بستُ رفت دنبال کارش. آخیش چه جایه خوبیه گیلاسا دارن از لای شاخ و برگ درختا بدجوری چشمک میزنن…

اون خانمه ی سینی بزرگ که پر از غذا بود آورد واسمون بابا گفت: به به خانوم. اشکنهء کشک با نون خشک محلی

و مامان ادامه داد: و سبزی تازه …

حالا اگه من میگفتم همه بهم میگفتن

شکمو جان. ولی هیشکی به بابا هیچی نگفت.

جاتون خالی خیلی خوشمزه بود.

ی چیزی بگم شاید به دردتون بخوره طبق تحقیقات من وقتی شبا اشکنهء کشک می خورم دیگه خبری از نقشه جغرافیایی نیست.

مامان میگه: بعید میدونم

خب شاید چون نمک داره آب بدنتُ میکشه.

آخه چرا محققا ی قرص از اینا درست نمیکنن تا ما بدبختا اینقدر اذیت نشیم … هیییی.

چه هوای سردی مثلا تابستونه ها . از بس شام خوردم شکمم باد کرده نمیتونم نفس بکشم متکا رو گذاشتم و ولو شدم رو تشک (دشک). نفهمیدم کِی خوابم برد و کی منو گذاشت سر جام. صدای خدامرگم بده مامان اونقدر بلند بود که  بیدار شدم همه داشتن صبحانه میخوردن. بله باز کار خرابی کرده بودم و نتیجهء تحقیقات به فنا رفت.

سهراب گفت: بچه ها میریم واسه گردش علمی توی باغ یادتون باشه فقط گوش به فرمان من.

مامان گفت: جاهایی که زیادی علف داره نرید، یک وقت ماری عقربی چیزی نباشه؛ که دوباره جیغ جیغو خانوم جیغ زد و نشست کنار مامان.

سهراب گفت: آفرین اگه قراره دقیقه ای ی بار جیغ بزنی بهتره همین جا بشینی.

به فرمان سهراب رفتیم آخر باغ و طبق نقشه  درختا رو تقسیم بندی کردیم. قرار شد از هر درختی چندتا دونه گیلاس بخوریم اونم از شاخه های مختلف تا حاج مهدی نفهمه. بعدم دونه هاشو پرتاب کنیم دورترین نقطهء ممکن.

نقشه مون گرفت همه چی عالی پیش می‌رفت. منو سهراب هر روز یک دل سیر گیلاس می خوردیم.

تازه هر شب حاج مهدی ی ظرف بزرگ پر از گیلاس میاورد ُ رو به بابا میگفت: آقای مهندس چه بچه های گلی این همه درخت یک دونه گیلاس نمی چینن. ماشالا ماشالا

من و سهراب به هم نگاه می کردیم و یواشکی می خندیدیم.

بعدم دست به گیلاسا نمی زدیم.

حالا جای من و سارا عوض شده بود بابا با تعجب می گفت: سینا جان گفتم حواست به شکمت باشه ولی دیگه نه در این حد …چندتا گیلاس ایرادی نداره.

و من با غرور خاصی می گفتم مررسی بابا میل ندارم. و مامان هر شب به سارا می گفت: اینقدر گیلاس نخور رو دل می کنی بچه.

جاتون خالی تمام یک‌هفته‌ای که تو باغِ گیلاس بودیم همین کار و کردیم. راستی طبق تحقیقات من گیلاس در رفع مشکلات نقشه‌های جغرافیایی بیشتر تأثیر داره. دیگه خبری ازشون نیست. چه یک هفته خوبی بود. ممنون ساس‌های بد بوی زشت.

  • نویسنده : مسعوداصغرنژادبلوچی
  • منبع خبر : خاتون شرق