فقط یک ماه زمان لازم بود که روال عادی زندگی یک خانواده نیشابوری از هم پاشیده شود.مادر یک مربی سرشناس بود و پدر مردی زحمتکش و آبرودار.فرزندانشان را سر و سامان داده بودند و به قول معروف آردشان را بیخته و الکشان را آویخته بودند.بعد از ازدواج هر شش فرزند خانواده،حالا دیگر پدر و مادر در خانه تنها بودند.چشم امیدشان به این بود که آخر هفته ها خانه یشان را با آمدن فرزندانشان نورباران کنند و صدای خنده و بوی غذای گرم در خانه بپیچد.
هر چند که مدتی بود حال روحی مادر خانواده چندان مساعد نبود اما آن هم چاشنی پستی بلندی روزگار به حساب می آمد و چالش عمیقی در زندگی این خانواده ایجاد نکرده بود. دغدغه از زمانی آغاز شد که پدر خانواده با کرونا دست به گریبان شد.بعد هم اعضای خانواده یکی بعد از دیگری به این ویروس منحوس مبتلا شدند. یک سال قبل که نام کرونا به گوش هیچ کداممان نخورده بود،این خانواده نیشابوری هم فکرش را نمی کردند که یک بیماری و بلا دامن گیرشان شود. پدر را به کام مرگ فرو ببرد و مادر عاشق از غم دوری همسرش دست به خودکشی بزند.
مادرنیشابوری قبل از خودکشی کرونا گرفته بود
پیدا کردن ردی از این خانواده نیشابوری،راحت تر از پیدا کردن سوزن در انبار کاه نیست. بالاخره شماره پسر را پیدا می کنم.به من اطمینان داده اند که با من صحبت نخواهد کرد.من اما دلم می خواهد نه به عنوان یک خبرنگار،به عنوان یک هموطن هم شده تماس بگیرم و بگویم می فهمم از دست ناگهانی پدر و مادر در عرض یک ماه چه داغ سنگینی است. تسلیت بگویم و همدردی کنم و بگویم که شاید اغراق است که حالشان را درک می کنم اما همذات پنداری، درد عمیقی روی قلبم می گذارد.
بوق های آزاد ممتد و پی در پی در گوشم می پیچد.به سومی و چهارمی که می رسد دیگر ناامیدم از اینکه کسی تلفن را جواب دهد.اما بالاخره صدای پسری جوان در گوشی می پیچد.خودم را معرفی می کنم و تسلیت می گویم.سر حرف باز می شود و صدای غم دارش بغض آلود می شود.فهمیدن اینکه چه درد عمیقی روی قلبش سنگینی می کند،کار سختی نیست.از لحن غصه دارش،درد قلبش هم بیرون می پاشد.
از او می پرسم:پدرتان بر اثر کرونا از دنیا رفت؟
می گوید:بله،پدرم حدود یک ماه قبل کرونا گرفت.مادرم هم به حدی به او وابسته بود که …نتوانست … نتوانست تحمل کند.چه بگویم …
-پدرتان چطور به کرونا مبتلا شده بود؟
-پدرم در دکه بلیط فروشی کار می کرد.آنجا افراد زیادی تردد می کنند.احتمالا در محل کارش به کرونا مبتلا شد.
-چند سال داشت؟
-۵۷ ساله بود.مادرم هم ۵۵ ساله بود.مربی بود و یک عمر را در کلاس های درس گذرانده بود.
-چند خواهر و برادر دارید؟
-شش فرزند هستیم.که همه ازدواج کرده ایم.
-بعد از فوت پدرتان،مادر شما تنها در خانه شان زندگی می کردند؟
-نه. اتفاقا من و خواهر و برادرانم خیلی اصرار داشتیم که او تنها نباشد.مادرم از خانه اش خاطرات خیلی زیادی داشت.اگر در خانه تنها می ماند حالش خیلی بد می شد.از طرفی مدتی قبل از فوت پدرم قرار شده بود که آنها خانه شان را عوض کنند.ما سعی می کردیم نقل و انتقال مادرم زودتر انجام شود که در خانه قدیمی با مرور خاطرات اذیت نشود و کمتر یاد پدرم بیفتد.به همین خاطر بعد از مراسم هفتمین روز درگذشت پردم،ما خانه مادرم را عوض کردیم و نزدیک خانه خواهرم ساکن شد.می خواستیم دور باشد از خانه خاطراتش.اما آخر سر هم …
-آخر سر چی؟
-طاقت نیاورد!
-مرگ مادرتان چند روز بعد از فوت پدرتان بود؟
-بیست روز بعد.
-چه چیزی باعث شد به این زودی به فکر تغییر مکان زندگی مادرتان باشید؟
-مدتی بود که مادرم حالت های افسردگی داشت.نمی دانیم چرا افسرده شده بود.اما او را دکتر برده بودیم و داروهای ضد افسردگی مصرف می کرد.پدرم می گفت خانه مان را عوض کنیم تا حال و هوای او عوض شود.خانه ای را هم که بعدا مادرم به آنجا نقل مکان کرد،در زمان حیات پدرم با هم دیده بودند.اما دکترها هم علت افسردگی را متوجه نشدند.خودمان هم نفهمیدند.
-اعضای خانواده هم از پدرتان کرونا گرفتند؟
-بله .خودم وخواهرم،همسرم،دامادمان و چند نفر دیگر از اعضای خانواده کرونا گرفتند.اما همه ما خوب شدیم.حتی مادرم هم کرونا گرفت و خوب شد.بین همه ما فقط حال پدرم خیلی وخیم شد.
-پدرتان چند روز بعد از ابتلا به کرونا از دنیا رفت؟
– روزهای اول حال پدرم اصلا بد نبود.فکرش را هم نمی کردیم یکدفعه بر اثر کرونا فوت کند.پدرم سالم بود.او رزمنده دوران جنگ بود و چون از زمان جنگ مشکل ریه داشت با پای خودش به بیمارستان رفت که چکاپ شود.دکترها هم گفتند مشکلی ندارد.اما چند روز بعد یکدفعه زنگ زدند و گفتند حال بابا بد است.ما چند روزی از او مراقبت ویژه کردیم.اکسیژن خونش بالا نمی آمد و ریه هایش درگیر ویروس شده بود.چند روز در بیمارستان بستری بود.مادرم هم یک شب بیمارستان بستری شد و بهبود پیدا کرد و مرخص شد اما پدرم چند روز بعد فوت کرد.
-روزی که مادرتان فوت کرد،در خانه اش تنها بود؟
-بله. من خودم بالای سرش رسیدم.
-ایشان به زندگی خودشان پایان دادند.خودشان را حلق آویز کرده بودند.فکرش را می کردید آن روز چنین صحنه ای ببینید؟
-دیگر چه فرقی می کند که مادرم چطور خودش را از بین برد.نمی خواهم نحوه فوت مادرم را پنهان کنم.مادرم در شهر انسان سرشناسی بود.چون مربی بود و خیلی ها او را می شناختند و دوستش داشتند.مورد احترام و علاقه فامیل بود و الان همه می دانند که علت فوت او خودکشی بوده است و ما نمی خواهیم ماجرا را طور دیگری مطرح کنیم.همه شوکه هستند و برای کسی قابل باور نیست که او این کار را کرده باشد.
فرمانده نیروی انتظامی نیشابور خبر داد
_فکر می کنید علت این کار مادرتان چه بود؟
-مادرم طاقت دوری پدرم را نداشت.آنها عاشق هم بودند.مادرم از قبل هم داروهای افسردگی مصرف می کرد و بعد از فوت پدرم حالش خیلی بد شد.بعد از فوت پدرم خیلی بی تاب و بیقرار شده بود.هر زمان کنارش می نشستیم که او را آرام کنیم،به ما می گفت که من نمی توانم دوری پدرتان را تحمل کنم.ما فکر می کردیم داغدیده است و کم کم آرام می شود.اما الان همه ما در ناباوری هستیم.
سوگواری کرونایی
کرونا یک پدیده نوظهور است.هر چند عمر ظهورش به یک سال رسیده است اما باید قبول کنیم که حتی یک سال هم زمان کمی است برای یادگیری مواجهه با ابعاد چنین پدیده سنگینی.
اوایل حتی مواجهه با بیماری و رعایت پروتکل ها را به خوبی نمی دانستیم.طول کشید تا یاد بگیریم چطور باید خودمان را مصون نگه داریم.کرونا هنوز هم صد در صد شناخته شده نیست.
یکی از مسائلی که باید به آن پرداخته شود و مواجهه با آن آموزش داده شود،سوگواری بعد از مرگ عزیزان بر اثر کروناست.حالا که خانواده های عزیز از دست داده باید در تنهایی سوگواری کنند،شرایط برایشان سخت و سنگین تر از همیشه می شود.
از پسر این خانم نیشابوری می پرسم:
-بعد از فوت پدرتان توانستید برای او سوگواری کنید؟
-به هر حال شرایط طبیعی نبود.خانواده ما قرنطینه بودند و کسی نمی توانست در کنار ما قرار بگیرد تا با ما همدردی کند.الان خاله ها و دایی های من حسرت می خورند که چرا بعد از فوت پدرم نتوانستند در کنار مادرم باشند تا به او دلداری بدهند و با او همدردی کنند.کسی نمی توانست به ما روحیه بدهد.اما حالا می گویند کاش با رعایت پروتکل بهداشتی هم که شده به خانواده ما سر می زدند.
-شما و مادرتان چطور خودتان را در غم از دست دادن پدرتان آرام می کردید؟
-ما خواهر و برادران همگی در کمار مادرم بودیم.مادرم کسی را جز ما فرزندانش نداشت.خودمان به همدیگر دلداری می دادیم.روزهای سختی بود.غم پدرمان روی دوشمان بود و مادرم مثل بچه ها شده بود.بهانه گیر شده بود و آرام کردن او دشوار بود.
خانواده این خانم نیشابوری از ما خواستند حرف هایشان را بدون نام و عکس منتشر کنیم.می گفتند شاید با شنیدن سرنوشت مادرمان،مردم نسبت به وضعیت کسانی که عزیزی از دست می دهند حساس شوند و شرایط او را بهتر درک کنند.شاید شنیدن این روایت کمکی به جلوگیری از فاجعه های مشابه داشته باشد.پسر این خانم نیشابوری در آخر می گوید:«پدر و مادرم از افراد مورد احترام در نیشابور بودند.آنها سرشناس بودند و حالا همه شهر از این اتفاق دردناک غمگینند.»
- منبع خبر : رکنا