ابوالفضل یغما (روزنامهنگار)
اپیزود اول:
آذرماه ۱۳۹۶
سارای ۳۵ ساله، ناگهان تب کرد و با ضعف شدید، ناخنهایش کبود شدند. سرفه داشت و التهاب در تنفس. یک سری علائم گنگ و مبهم دیگر هم داشت مثل تهوع و دلپیچه و درد در استخوانها. آن موقع کسی فکرش را هم نمیکرد که مِرس و سارس و کرونا در ایران مطرح باشد. شوهر سارا، گهگاهی به چین میرفت برای کارهای تجاری. یکی دو هفته قبل از این داستان، از سفر برگشته بود. ولی اصلا نه ما و نه هیچکس در کل کشور، عقلش به این نمیرسید که ممکن است سارا ویروسی شده باشد. به هر حال، با حال نامناسب، سارا را در اورژانس قائم بستری کردیم. چند ساعتی آنجا بود و آزمایشهای زیادی انجام شد و چیزی نفهمیدند. بردند توی بخش بستریاش کردند و آزمایشها ادامه یافت. ناخنها کبود، عفونت در خون دیده میشد تنفش مشکل داشت و تب مختصر. دکترها هر چند به ما چیزی نمیگفتند ولی کسی تشخیص نمیداد داستان چیست.
وضع سارا رو به وخامت رفت و به آیسییو منتقل شد. یک دفعه در یکی از آزمایشها ساعت ۱۲ شب که شوهر سارا به دنبال نتیجهی آزمایش بود بهش گفته بودند سارا سرطان خون دارد. ما و همهی اهل خانه و فامیل به تکاپو افتادیم. سارا دو تا بچهی کوچک داشت و مانده بودیم چه کنیم. دکترها گفتند یک دارو هست که در مشهد پیدا نمیشود. گفتند اضطراری است و هر چه زودتر درمان شروع شود بهتر است. ما همان شبانه بعضی از دوستان را توی تهران بیدار کردیم و به هول و هراس انداختیم و روز بعد را هم حسابی گشتیم و روز بعدش با جستجوی زیاد از داروخانه ۳۱ آبان تهران، دارو را گیر آوردیم و با هواپیما فرستادند مشهد. در این دو روز، من و شوهر سارا، اعضای خانواده و فامیل که خبردار شده بودند، دور و بریها و دوستان سارا که از دور و نزدیک میشنیدند همه در شوک فرو میرفتند و اشکریزان با ما تماس میگرفتند و ما هم به قول نیشابوریها «حکه زده بودیم» که چه کنیم؟
وقتی با هزار مصیبت دارو را از تهران گیر آوردیم و با هزینه هواپیما و کلی دنگ و فنگ رساندیم مشهد به دست بیمارستان، بعد هم کلی افراد از دور و نزدیک و شهرستان پا شدند آمدند دیدن سارا و رفتیم پشت در آیسییو. همدیگر را که میدیدیم اشکمان درمیامد و یکدیگر را بغل میکردیم مثل وقتی که یکی میمیرد. سرطان خون، یکی دو ماه بیشتر مهلت نمیدهد. و مثل این بود که سارا همین الان از بین ما رفته باید حسابش کنیم. وقتی با آن حال رسیدیم پشت در آیسییو، و سعی کردیم از پشت شیشه با قوت قلب دست برای سارا تکان بدهیم که خیال کند چیزی نیست، یکی از پرستاران خودش را رساند بیرون و گفت: بروید شیرینی بگیرید. اشتباه شده!!! سارا حالش خوب است! سارا را دو روز بعد مرخص کردند ولی عوارض تا یکی دو ماهی ادامه داشت.
حالا که کرونا آمده و این همه داستان درست کرده تازه میفهمیم که آن روز سارای ما احتمالا سارس داشته ولی خفیف بوده و بیماری را گذرانده و ما هم که دور و بر بودیم کاریمان نشد.
اپیزود دوم:
اسفند ۹۶
مادر همسرم، یکی دو سال بود که دردی در سمت چپ شکم داشت با یک سری عوارض عادی گوارشی که به ترشی معده و این چیزها میماند که همه را کلافه کرده بود و هر چه این دکتر و آن دکتر میبردیم کسی نمیفهمید چه مشکلی دارد. سونوگرافی دادند و دیدند صفرایش تا گلوگاه پر از سنگ است و دکتر از تعجب شاخ درآورده بود که چرا این بانوی محترم سالمند هیچ درد و علامتی نداشت با این همه سنگ صفرا.
در بیمارستان ۲۲ بهمن نیشابور بستری و آماده عمل جراحی شد.
صفرا را جراحی کردند و سنگها را درآوردند و شکم را دوختند با دو تا لوله که از کبد یا صفرا درآمده بود بیرون و یک کیسه هم به آن آویزان بود که خونابه تویش میریخت و چیزی شبیه عفونت که در چهار پنج ماه بعد، مثل این بود که این لوله و کیسه از جگر ما آویزان است، آنقدر که مادر را آزار میداد و مانع از زندگی عادی بود.
به هر حال، درد و ماجرای عوارض گوارشی ادامه داشت و باز هم دکترها در تردید، گفتند مادر باید آیآرسیپی شود. یعنی از طریق دهان، یک لوله بفرستند توی اطراف صفرا و کبد تا ببینند ماجرای این درد و ناراحتی چیست. حالا تقریبا از اولین دردها و عوارض گوارشی مادر، یکی دو سال میگذشت و در واقع یک بار هم دوستان متخصص گوارش در نیشابور، ایشان را آندوسکوپی هم کرده بودند و مشکلی نیافته بودند و حتی یکی از آقایان متخصص گفته بود مادرتان معدهاش عصبی است و داروی آرامبخش تجویز کرده بود. به هر حال هنوز ماجرا به همان اوضاع اوایل ادامه داشت و بدتر هم شده بود.
خانم دکتری که توی بیمارستان امام رضا آمد آیآرسیپی کند، وقتی لوله را فرستاده بود توی مسیر و به معده رسیده بود، همانجا لوله را برگردانده و به همسرم که همراه مادر بود گفته بود: نیاز به آیآرسیپی نیست، فعلا باید به فکر چیز دیگری باشیم. معدهی مادر وضعش خوب نیست. ترجمهی حرفهای دکتر این بود که مادر سرطان معدهی پیشرفته دارد و زندهماندنش چیزی حدود سه تا شش ماه دیگر بیشتر دوام ندارد.
این دفعه کار بر عکس بود. یعنی بیمار سرطان داشت و دو سه سال، او را این ور و آن ور توی مطبها و بیمارستانها گردانده بودند و حالا که کار از کار گذشته بود، تشخیص داده بودند که سرطان دارد.
اپیزود سوم:
اسفند ۹۹
زنم کم کاری تیروئید دارد و سالهاست زیر نظر یکی از اطبای معروف مشهد تحت درمان قرار دارد. ۱۰ اسفند ۹۹ طبق معمول روال این سالها رفتیم آزمایش خون و نتیجهی قند خون درآمد که زنم نزدیک به دیابت است. دکترش اظهار نگرانی شدید کرد و نگرانی سراسر وجود ما را پر کرد. با این حال که همسر داشت و این وضعیت که پیش آمده بود، حال و روز خوبی نداشتیم. من مشکوک شدم و از همسر خواستم، آزمایش را تمدید کند. ظاهرا دکتر باید این کار را میکرد ولی نکرد. روز ۱۹ اسفند دوباره رفتیم آزمایش. آزمایش مجدد نشان داد که آزمایش قبلی غلط بوده و قند ایشان حدود ۲۰ واحد پایینتر گزارش شد در حالی که در این ده روز هیچ تغییری در رژیم غذایی و غیره نداشتیم بلکه نگرانی و اضطراب ایشان به خاطر دعوایی که کرده بودیم، بیشتر هم بود و قاعدتا باید فاکتورها بالاتر میرفتند.
من باز هم مشکوک بودم و از همسر خواستم این بار در یک روز به دو آزمایشگاه برود و به فاصلهی نیم ساعت، دو آزمایش خون بدهد که مطمئن شویم. اما نتیجه باز هم متفاوت بود در هر دو آزمایشگاه. در یکی از فاکتورهای چربی هم مشکلاتی در هر چهار آزمایش دیده میشد و در آزمایش آخری که در دو آزمایشگاه به فاصلهی نیم ساعت انجام شده بود ۳۰ واحد اختلاف چربی بد دیده میشد.
آزمایشها را برداشتم و بردم دانشگاه علوم پزشکی. مرا فرستادند پیش کارشناس پاسخگویی به شکایات. خانم گفت برو فرم شکایت پر کن. من گفتم شکایت، مشکل مرا حل نمیکند. من جواب میخواهم. گفت باید بررسی کنیم. گفتم این دزد و این بز. مدارک حاضر است و تلفن دم دست شما. گفت الا و بلا که باید فرم پر کنی. از او خواستم مسؤول نظارت بر آزمایشگاهها را به من نشان دهد که نداد و گفت: نمیشود. هر چه از او خواستم به مسؤول نظارت بر آزمایشگاهها مراجعه داشته باشم، ایشان گویی که این مسؤول، نمایندهی مقام بالای مملکت است و وجودش کلا محرمانه است، امتناع کرد از آدرس دادن. خانم کارشناس را به خدا سپردم و آمدم بیرون. از نگهبانان و خدماتیها درآوردم که مسؤول نظارت کجاست. رفتم پیش ایشان و بعد از کلی گفت و شنید، همان جواب را داد که باید شکایت کنی و بررسی شود.
نکته اینکه همانجا قبل از اینکه جواب مرا بدهد، یکی دو با تلفن همراهش زنگ زد و جواب یکی از دکترهای آزمایشگاهها را میداد و من بخشی از گفتگو را شنیدم. از تعجب شگفتزده شدم. همانجا جلو من، فیالمجلس، دستور فساد را صادر میکرد. به دکتر داشت میگفت: بله، این کیتها گران است و با یکی دو آزمایش، سر و تهش هم نمیآید از آزمایشگاههای دیگر آزمایشها را میگیرند و انجام میدهند تا صرف داشته باشد.
ترجمه مطلب این بود که شما به سفارش دکترتان یا به دلیل دیگری، یک آزمایشگاه را انتخاب کردهاید که بروید آزمایش کنید. بعد، این آزمایشگاه چون کیتش را ندارد و چون یکی از رفقا در آزمایشگاه دیگر، کیت نیمدار دارد و مصرفش طول میکشد آزمایش شما را میفرستد پیش رفیقش و جواب را همان آزمایشگاه اول به شما میدهد. در حالی که شما آنجا آزمایش نشدهاید و در واقع در آزمایشگاه رفیق این آقا آزمایش شدهاید.
بگذریم. از این برادر مسؤول نظارت هم نتیجه نگرفتم و رفتم روابط عمومی دانشگاه. گفتم آمدهام با یکی از شماها برویم دفتر معاونت درمان دانشگاه، که پاسخ ایشان را بشنویم. این برادر روابط عمومی دانشگاه، کلی آیه و سوره برایم خواند که این امر طبیعی است و نتایج آزمایش در روزها و ساعتهای مختلف متفاوت است و الی آخر و از همان جوابهایی داد که وقتی قاضیها از متهمها میپرسند، میدهند.
خلاصه اینکه دست ما را چیزی نگرفت و بالاخره نفهمیدیم زن ما قند دارد یا نه، چربی بد دارد یا نه، اصلا بیمار هست یا نه!!
میان پرده
بهار ۱۴۰۰
از این اپیزودهای سریالی در زندگی همهی ما هر روز هست و فقط یکی از هزارتایش به شکایت و رسانهها میرسد که تازه اگر هم برسد سر و کارش به نظام پزشکی میافتد. یک نمونهاش را میگویم که خیال همه راحت شود.
همان آقایی که دوستم بود در روابط عمومی دانشگاه، گفت: ای آقا دنبال چی هستی؟ من خودم در جراحی مشکلی داشتم و شکایت کردم از جراح. بعد که رفتیم نظام پزشکی، متوجه شدیم که آن برادر مسؤول هیأت نظارت، رفیق همان جناب جراح است که من شکایت کردهام و خلاصه قضیه را فیصله دادند که نه، مشکلی نبوده و شما اشتباه میکنید و حق با جراح است.
بعد گفت: ما خودمان میدانیم چه مشکلاتی در دانشگاه هست ولی چه کنیم که کار از ریشه خراب است. این شد دو اعتراف از دو مسؤول در دانشگاه.
*
و حالا میرسیم به این برادر وزیرمان که بعد از ۲ سال که از مرگ و میر مردم میگذرد و مثل برگهای خزان زده میریزند، این آقا هنوز درگیر این است که فلان قضیه را بگویم و فلان چیز را نمیشود گفت و فلان داستان را میگذارم برای آینده و .. و اشکش هم همیشه دم مشکش است طوری که آدم خیال میکند این بنده خدا به قول آقای زیبا کلام، از بس درد دل مذهبی و نوحهخوانی دارد برای قائممقامی اوقاف خوب است. حالش اصلا به روحانیون و منبریهای سطح پایین میخورد و شاید به مداحان و اصلا به تنها چیزی که شباهت ندارد، همین شغلی است که دارد: وزارت بهداشت و شاید تعجبی هم ندارد که از دست این وزیر، همین شاهکارهای اپیزودی بیرون بیاید که بعضی از آنها را برشمردم.
پرده آخر
آخریاش هم دندان لعنتی من است که چند ماه است درگیر آنم. آخرین بار که رفتم برای عصبکشی، دکتر جوان در حالی که با موبایلش با یک دوست در تورنتوی کانادا محاوره داشت، یک دستش هم توی دهان من بود که عصبکشی کند!!
من که دهانم بیحس بود و نفهمیدم این بنده خدا چه کرد با دهان و دندان من. ولی چهارشنبه که دندانم را عصب کشی کرد تا صبح شنبه ۱۰ تا مسکن قوی مردافکن خوردم و هنوز هم نشئهی ترامادولی هستم که خوردم تا آرام شوم. از عصر چهارشنبه تا صبح شنبه که دکترها باز شوند، دسترسی به دکتر و تلفنش مثل دسترسی به پنتاگون بود.
همینطور ماندهام با این وزارتخانه و این نظام پزشکی و این دکترها چه باید بکنیم ما ملت بدبخت. خدایا کسی هست این بلاهت منتشر در این وزارتخانه را سامانی بدهد؟ آیا عقلایی در این کشور هستند که به اینها بگویند، عزیزان، در کجای دنیا باب است که خودتان بر خودتان نظارت کنید؟ به قول ما نیشابوریها تا دنیا در خروش است، هیچکس نمیگوید دوغم تروش است. وزارت بهداشت و درمان و البته بعضی نهادهای دیگر هم همین وضعیت را دارند که خودشان ناظر خودشان هستند، یعنی نعوذ بالله از حضرت علی هم بهتر میفهمند و بهتر عمل میکنند. چون ایشان در فرمان به مالک اشتر میفرماید: بر بازرسان خودت بازرس بگمار و بر بازرسان بازرسان هم بازرس بگمار. یعنی سه لایه بازرس از سه صنف مختلف پشت سر هم قطار کن، چون این موجود دو پا، هفتخط تر از شیطان است.
ما که زورمان نرسید. از قانون و نظام پزشکی و سازمان بازرسی هم که کاری برنمیآید. مگر خدا به فریاد مان برسد با این نظام بهداشت و درمان.
- نویسنده : ابوالفضل یغما