کتاب استخوانی در گلو اثر معصومه باقری در ۳۲۸ صفحه از انتشارات نسل نواندیش منتشر شد.
روایتِ استخوانی در گلو، روایتِ خانواده، سرزمین، اصالت و مردمی است که ساختارهای روابط شخصیشان تحتتاثیرِ زمان، اتفاق، فاصله و مرگ قرار گرفته و از زندگیِ مطلوب و دلخواهشان دور شدهاند.
باقری با ساختاری معماگونه و گره زدنِ شک و یقین با شخصیتهایی متفاوت، داستانی نفسگیر و هیجانآمیز را نوشته که راوی در آن مُدام به خاطراتِ کودکیاش سر میزند.
این کتاب مملو از تصاویر خیالانگیز است که در خیال و واقعیت، خواب و بیداری و با شخصیتهای متعدد که داستانی واحد دارند، سعی میکند گذشتهی راوی را بازسازی کند و سوال را از دلِ گذشته بیرون میکشد و ناگهان در بینِ روایت به آن پاسخ میدهد و مخاطب غافلگیر میشود.
باقری در این رمان جسورانه به دنبال واقعیت میرود و به خواننده جرئت میدهد که جستوجوگری کند و در ادامه شگفتزده شود.
استخوانی در گلو مخاطب را درگیرِ جستوجوهایی مداوم در پی حقیقت و واقعیتهای مرموز میکند. در این روایت فقط یک راز برملا نمیشود، بلکه نویسنده با مهارتِ خارقالعادهاش از چند معمای مختلف و عجیب پرده بر میدارد.
نویسنده با استفاده از عناصر داستانی، فضاسازیِ جذاب، شخصیتپردازیِ دقیق و تعلیقِ مناسب داستان را جلو میبرد و از زوایای دیگری به طغیانِ تنهاییِ انسان در این جهانِ بزرگ میپردازد.
بخشی از متن:
مهسا سیتوپلاسم است. خاصیتِ تراواییِ انتخابی دارد و تنها به موادِ خاصی که سلولِ ذهنش نیاز دارد، اجازهی ورود میدهد. قانونِ او خودِ سیتوپلاسم است با اسکلتِ سلولی و یاختهی غشاییِ مخصوصاش. آدمهای اطرافش را آرام، تفکیکشده و کاملاً آگاهانه انتخاب میکند. اصلاً تمامِ زندگیاش بر اساسِ همین انتخابهاست؛ تیز، دقیق و بُردبار. او دوستانِ خیلی کمی دارد و گاهی از زبانش اسامیِ مرجان، صدف و مروارید را میشنوم. سه تا اسم که دریای کوچکِ دوستی را برایش فراهم کردهاند.