میراثی که از یاد رفت؛ بر باد رفت
میراثی که از یاد رفت؛ بر باد رفت
خاتون شرق- یک صبح جمعه‌ی تابستانی، پیش از طلوع خورشید، با یک دوربین ساده راه افتادم در کوچه‌ها و خیابان‌های نیشابور. بی‌برنامه، بی‌مقصد. فقط یک انگیزه داشتم: ثبت، ثبت آن‌چه دارد از دست می‌رود. از هر سردر، از هر دیوار آجری، از هر پنجره‌ی چوبی که از دل تاریخ بیرون زده بود، عکس گرفتم. همان لحظه‌ها برای من پر از احترام بود؛ برای خانه‌هایی که شاید دیگر کسی در آن‌ها نمی‌زیست، اما هنوز جان داشتند، حافظه داشتند، خاطره داشتند.

سعید صفارائی – خبرنگار
یک صبح جمعه‌ی تابستانی، پیش از طلوع خورشید، با یک دوربین ساده راه افتادم در کوچه‌ها و خیابان‌های نیشابور. بی‌برنامه، بی‌مقصد. فقط یک انگیزه داشتم: ثبت، ثبت آن‌چه دارد از دست می‌رود. از هر سردر، از هر دیوار آجری، از هر پنجره‌ی چوبی که از دل تاریخ بیرون زده بود، عکس گرفتم. همان لحظه‌ها برای من پر از احترام بود؛ برای خانه‌هایی که شاید دیگر کسی در آن‌ها نمی‌زیست، اما هنوز جان داشتند، حافظه داشتند، خاطره داشتند.
آن روز، هنوز تلگراف‌خانه‌ قدیمی در چهارراه اصلی نیشابور، با کاشی‌های خوش‌نقشش ایستاده بود. هنوز سردر مطب دکتر بقراط، کنار ساختمان ۱۰ طبقه به شهر لبخند می‌زد. هنوز سردر باغ وکیلی در فردوسی شمالی، چون دفتری از شعر، سایه بر پیاده‌رو می‌انداخت. اما امروز از هیچ‌کدام‌شان خبری نیست.
وقتی می‌نویسم خبری نیست، فقط از نبودِ دیوار و آجر نمی‌گویم. از نبود فهم، نبود توجه، نبود عشق می‌گویم. از فراموشی جمعی که نمی‌داند تخریب یک سردر، به مثابه پاک‌کردن یک سطر از دفتر هویت ماست. از بی‌حرمتی به حافظه‌ی شهری که نسل‌ها در آن بالیده‌اند.
همیشه در دل داشتم که این عکس‌ها را در نمایشگاهی با نام میراث بربادرفته به نمایش بگذارم. که بیایند، ببینند، دل‌شان بلرزد، و شاید اندکی در حفظ آن‌چه باقی مانده، بکوشند. چه حسرت‌ها که امروز بر دلم سنگینی می‌کند.
حسرت آن خانه‌ی کهن در کوچه بانک سپه، که روزی چون نگینی در میان خرابه‌ها می‌درخشید. همان خانه که وقتی چند روز بعد دوباره برای عکاسی به آن‌جا رفتم، دیگر نبود؛ خاک شده بود. انگار هیچ‌گاه نبوده. حسرت عکس‌نگرفتن از حیاط دل‌فریب مدرسه‌ی چهارباغ، با آن درختان بلند و سکوت آرامش‌بخشش، که حالا جز خاطره‌ای در ذهن من و معدود بازماندگان، چیزی از آن نمانده است.
آنچه از دل این تجربه‌ها برآمده، فراتر از اندوه است. این یک اندرز است. یک هشدار. به ما، به شما، به همه‌ی آنان که هنوز قلبی برای این خاک می‌تپد. باید به فرزندان‌مان بیاموزیم که هر دیوار قدیمی، هر طاقی با آجرهای خشتی، فقط یک ساختمان نیست؛ بخشی از تاریخ است. بخشی از شخصیت ما. از حافظه‌ی شهری که بدون آن، دیگر ما آن‌گونه که باید، نخواهیم بود.
کاش مدارس ما، همان‌قدر که برای ریاضی و زبان وقت می‌گذارند، فرصتی هم برای آموزش احترام به معماری بومی و میراث فرهنگی قائل شوند. کاش پدران و مادران، در کنار پندهای روزمره، برای فرزندانشان تعریف کنند که این خانه‌ها، این سردرها، روزی قلب تپنده‌ی شهر بودند. کاش تورهای شهری برای کودکان‌مان بگذاریم، تا با چشم خود ببینند، لمس کنند، و دوست بدارند.
اگر امروز ندانند که این سردرها چه بوده‌اند، فردا نه تنها در تخریب آن‌ها بی‌تفاوت خواهند بود، بلکه شاید خودشان هم در ساختن ساختمان‌های بی‌هویت و بی‌ریشه شریک شوند. تنها راه نجات، آموزش است. تنها مسیر ماندگاری، پیوند عاطفی با میراث است.
میراث، تنها سنگ و خشت نیست. فرهنگ است، زیبایی است، ریشه است. بی‌میراث، ما تنها جمعیتی پراکنده‌ایم، بی‌داستان، بی‌سایه.
حالا پس از گذشت دو دهه، همان عکس‌های ساده‌ای که آن صبح آدینه گرفتم، تبدیل به سند شده‌اند. سندی از آن‌چه بود و نابود شد. اگرچه نتوانستم نمایشگاه میراث بربادرفته را برپا کنم، اما امیدوارم روزی این عکس‌ها، این روایت‌ها، این حسرت‌ها، چراغ راهی برای آینده باشد.
باشد که فرزندان این سرزمین، با چشمانی روشن‌تر و دستانی مهربان‌تر، حرمت دیوارهای قدیمی را نگه دارند. باشد که دیگر هیچ آدینه‌ای، با دلِ سنگین از ویرانی، آغاز نشود.
امروز که دیگر انگیزه‌ای برای برپایی نمایشگاه نیست این قاب‌های فراموش شده را کجا به نمایش بگذارم؟