سجاد محبالاسلام
حدود ساعت ۳ بعدازظهر بود. تو آسایشگاه ایستگاه مرکزی با بچهها دور هم جمع شده بودیم و غرق بحث در مورد ست های نجات هیدرولیک بودیم.
صدای خنده و شوخیمون تو فضا پیچیده بود که یهو اپراتور با یه چهره نگران و گرفته پرید تو آسایشگاه و با لحنی که انگار دنیا رو سرش خراب شده بود گفت: «غرقشدگی یه کودک!»
انگار یکی قلبمو تو مشتش فشار داد. سریع پریدیم سمت خودرو نجات بنز ۸۱۵، همون ماشین تنگ و بدقلقی که لباس عوض کردن توش یه جنگ تمامعیاره. همیشه حسودیم میشه به تیم حریق که ماشین دوکابین دارن و راحت و خیلی سریع آماده میشن تو مسیر واسه عملیات. ما چی؟ با قد ۱.۸۴ متری من، لباس پوشیدن تو این ماشین مثل حل یه پازله! خدا نکنه تعدادمون سه نفر یا بیشتر باشه، دیگه باید معجزه بشه که لباس عوض کنیم یا هارنس نجات به تن بزنیم.
رسول، رانندهمون به سرعت ماشینو داره می رونه . حسن تو مسیر از ستاد فرماندهی اطلاعات تکمیلی گرفت: «کودکی ۸ ساله تو آب افتاده، اردوگاه باغرود، سوژه قابل رویته.»
ظاهرا بچهها تو اردوی مدرسه بودن که این اتفاق افتاده.
آقای اکبر آبادی افسر شب ، با خودرو پیشرو از ما سبقت گرفت. اپراتور تو بیسیم هی داد میزد: «سریعتر مسیرو طی کنین!» به زحمت لباسامونو پوشیدیم. یه جفت دستکش لاتکس گذاشتم تو جیبم، جزو واجباته برای معاینه و ارایه کمک های اولیه .
حسن با ستاد فرماندهی تماس گرفت و یهو با صدای بلند گفت: «چی؟ از آب خارجش کردن؟» خدا رو شکر کردم، یه نفس راحت کشیدم. ولی یه لحظه بعد، حسن با صدایی که انگار خودش باور نمیکرد پرسید: «فوت کرده؟» انگار دنیا رو سرم خراب شد. درست شنیده بودم، بچه فوت کرده بود.
تو اینجور مواقع کار ما تمومه و باید برگردیم، ولی چون نزدیک بودیم، آقای اکبر آبادی تو بیسیم اعلام کردن که همکاران محترم من در موقعیت هستم تشریف بیارین و از محل بازدید داشته باشین، اگه مورد ناایمنی دیدین، تو گزارش ثبت بشه.»
وارد اردوگاه شدیم. بعد از ۵۰ متر، به یه میدون رسیدیم. آمبولانس اردوگاه ضلع شمال میدون پارک شده بود. آقای اکبرآبادی با چهرهای نگران اشاره کرد: «سریع بیاین، زود باشین!»
«آبتین، بیا! بچه تو آمبولانسه، یه چکیش کن!» انگار قلبم از جا کنده شد. سریع پریدم تو آمبولانس. ایمان، یه پسربچه ۸ ساله، با چشمای باز و آسپیره کرده، روی برانکارد به سمت شونه راستش آروم و بیحرکت خوابیده بود . فضا اونقدر سنگین بود که انگار یه کوه رو سرم حس میکردم.
با کمک رسول جسم بیجون ایمان رو از آمبولانس خارج کردیم. زانو زدم، کنارش نشستم. رو به معلم مدرسه پرسیدم : «چند دقیقه تو آب بوده؟»
گفت: «نمیدونم، فقط یهو صدای داد و بیداد بچهها رو شنیدیم و خودمونو رسوندیم.»
طفل معصوم پیشونیش ورم کرده بود، قسمتی از صورتش کبود ، شونه چپش هم آسیب دیده بود. انگشتامو گذاشتم رو نبض گردنش. هیچی… هیچ ضربهای حس نکردم. ناامید نشدم، دوباره امتحان کردم. بازم هیچی، حتی یه ضربه کوچیک. رسول کنارم ایستاده بود گفتم: «رسول، یه بار تو چک کن.» اونم چیزی حس نکرد.
حسن کیف امداد رو آورد. دستکش لاتکس پوشیدم. به حسن گفتم: «قیچی رو بده.» حسن گفت: «ماسک بدم برای CPR؟» گفتم: «نه، قیچی!» قیچی رو گرفتم و با کمک رسول شروع کردیم لباسای ایمان رو به بریدن. سهچهار لایه لباس تنش کرده بود.
رسول گفت: «آبتین، مواظب باش قیچی به بدنش آسیب نزنه.»
لباسش رو با دستایی لرزان باز کردم، خم شدم و دستمو آروم رو قلبش گذاشتم. سرد بود… سردی که استخونامو میلرزوند، سردی که انگار زندگی ازش رفته بود. هیچی حس نکردم، فقط یه سکوت مرگبار که دلمو به درد آورد.
سرده سرد بود ، خیلی سرد. هیچی حس نکردم. انگار قلب خودمم وایستاده بود.
اورژانس ۱۱۵ رسید. رانندهش آقای اکبر سوگندی بود، رفیق قدیمی دوران هلال احمر، وقتی تو پست امداد جادهای شهید اصغری شیفت میدادیم. زیر لب گفتم: «اکبر، زود باش بیا!» اومدن بالای سر ایمان. بلند شدم، رفتم کنار. آقای اکبر آبادی کنارم اومد و گفت: «آبتین، کاش CPR رو شروع میکردی.» با بغض گفتم: «تموم کرده، خیلی وقته. کارشناسان پرستاری الان معاینه میکنن، اگه لازم باشه CPR رو حتما شروع میکنن.» متأسفانه تشخیص ۱۱۵ با ما یکی بود.
مربی مدرسه کنار ایمان زانو زده بود و به سرش میزد: «ای خدا… کاش من میمردم… صد بار گفتیم این پلها رو درست کنین…» دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. فضا اونقدر سنگین بود که انگار نفس کشیدن سخت شده بود.
بگذریم بچههای درمان معاینات تخصصی رو انجام دادن. ما هم بنا به دستور افسر شب رفتیم محل حادثه رو بازدید کنیم.
تو مسیر دو نفر رو دیدیم که هراسون اومدن جلو و پرسیدن چی شد؟ بچه خوبه ؟ زندس ؟
من و حسن سرمون رو انداخته بودیم پایین و دوست داشتیم زمین دهن باز میکرد و ما رو میبلعید، بنده خدا متوجه شد و ادامه نداد ، داشت ازمون دور میشد که برگشتم و پرسیدم: شما میدونین چطور این انفاق افتاد؟
درجواب گفت : من که خودم چیزی ندیدم ، فقط شنیدم که ظاهرا مشغول خوردن ساندویچ بوده که سقوط میکنه داخل جوی آب و زیر پل گیر میکنه.
کاش اون تیکه چوب زیر پل که به صورت افقی گیر کرده بود نبود، اگه اون تیکه چوب نبود فشار آب کودک رو از زیر پل خارج میکرد و ایمان الان کنار خانوادش بود ، متاسفانه کودک به اون چوب گیر می کنه و خفه میشه.
شروع کردم به ثبت گزارش: «ایمان صاحبکاران، ۸ ساله، کلاس دوم، مدرسه شهید ابوالقاسم سالاری…» دستم میلرزید. پشت میلههای باغ، بچههای مدرسه زار زار گریه میکردن. معلمها داغون بودن. یه دانشآموز ابتدایی رو زمین نشسته بود، صورت کوچیکشو میمالید و با گریه فریاد میزد: «داداااش… داداااش…» به سختی جلوگریه خودمون رو گرفته بودیم ، از مربی پرسیدم: «داداششه؟» گفت: «نه، اینا رفیق بودن.» اشک تو چشام جمع شد. اومدم کنار، نشستم. انگار دنیا وایستاده بود.
اتوبوسها اومدن و بچهها رو بردن. مسئولین مدرسه هم رسیدن. با مهرداد رفتیم تو چمنها نشستیم تا شاید حالمون یه کم جا بیاد.
بعد حرکت کردیم و برگشتیم ایستگاه مرکزی. ولی اون چشمای باز ایمان، اون گریههای رفیقش، اون بغض مربی ها، هنوز تو سرمه. آتشنشان بودن یعنی همین؛ یه لحظه پر از امید که شاید بتونی یکی رو نجات بدی، و یه لحظه که دلت میشکنه وقتی میبینی دیگه دیر شده.




































