راحت‌تر ازآنچه حدس می‌زنیم حرف می‌زنیم
راحت‌تر ازآنچه حدس می‌زنیم حرف می‌زنیم
اصرار بر دانستگی موجب جهل است

مسعود اصغرنژادبلوچی
در سال‌های اخیر رواج کارگاه‌های مختلف نویسندگی با عنوان‌های جذاب و دهان پرکن مانند نوشتن در سنین بالا، نوشتن و مدرسی کردن در نوشتن و سنتی نوشتن و غیره نشان از شیوع نوعی غفلت است که لازم است در این باره آگاهی‌سازی شود و با بهره گیری از منابع، نگرش و نگارشِ در حال عبور از زمان و زبان را که موجبات فراهم آوردن چالش هایی در بستر فرهنگ است، مرمت و حتی بازسازی کرد.
بعضاً در این کلاس‌ها، دوره‌ها و کارگاه‌ها موارد و مطالبی پررنگ و حائز اهمیت می‌شود که در شرایط ویژه‌ای از نوشتن هم به کار کسی نمی‌آید و اگر بنا را قرار بدهیم بر رساندن منابع و آگاهی تا بتوان عمق و میدان بیشتری به مطالب داد باز هم لازم است موازی با همه‌ موارد در حیطه متافیزیک و متافور موجود در متن، بیشتر ورود پیدا کنیم و موارد را واضح‌تر به رشته‌ی تحریر دربیاوریم.
در همین راستا یکی از صدها مورد اساسی تعدد زیاد منابع بی‌اعتبار برای خلق اثر است و این نکته خصوصاً در هنر شعر بعد از نیما بیشتر به چشم می آید.
از جنجال شعر ترجمه تا شعر سپید که به دور از پارامترهای شعر کلاسیک در حال سرایش است بسیاری از مطالب عنوان شده موجبات روند ِفرسایشی روح و جسم را فراهم کرده که در نهایت هم مؤلف و هم مخاطب را کلافه کرده و برون داد دیگری در پی نداشته است.
سؤال این است که آیا در حال حاضر همه شعرای موجود در جهان هستی چه آن‌ها که در سنوات گذشته و چه آن‌ها که در دوران معاصر هستند لازم است از منظر پرستش مورد توجه و بزرگ‌شدگی قرار بگیرند؟
آیا ضرورتی برای ستاره‌سازی و ستاره بازی ِپنهان در بهتر بودن یا بدتر بودن این شاعر و آن نویسنده وجود دارد؟
اگر به همه‌ی پیکره ادبیات از منظر مصرف و آموختن و آسایش نگاه کنیم و کمتر درگیر عناوینی مانند شاعر ملی یا شارلاتان و یا هر چیز دیگر باشیم اتفاق خاصی رخ نمی‌دهد.
اینکه چرا همیشه در ادامه حرف‌های اشتباه بزرگان و دیگران سعی می‌کنیم از زبان آن‌ها سخن بگوییم و اشتباهات آن‌ها را تکرار کنیم و به رخ خودشان بکشانیم هم درست نیست، چراکه باید با حرف تازه و تحقیق درست پاسخ یک امر اشتباه داده شود.
ما در کنار هم‌ معنا داریم، نه در برابر هم و معلوم نیست چرا هنوز خیلی‌ها به خودشان اجازه می‌دهند فقط خود را در ادبیات ببینند!
چرا خاطرات نسل جوان و نسل گذشته باید فراموش شود؟ انسان عاصی امروز فقط با تولید محصول و اثر می‌تواند مورد ِنظر و نقد قرار بگیرد و لاغیر.
امروز مخاطب باید بداند در ساحت ادبیات و فرهنگ به دنبال کدام زندگی، زبان و زیبایی است.
فرض کنیم اگر ادعاهایی را که در حال گفتن علیه یک سری اسامی و اشخاص هستیم جامعه و جوانان بپذیرند آن‌گاه چه اتفاقی می‌افتد؟
اینکه برخی نسبت به چهره و صدای شعرخوانی یک شاعران حس خوبی دارند و به او گوش می دهند چه مشکلی ایجاد کرده است؟
مگر ما در طول روز و هفته و ماه و حتی سال چند دقیقه وقت داریم تا شعر بخوانیم؟
و مهم‌تر اینکه در این حوزه چه انتخاب‌هایی را جامعه در اختیار ما قرار داده است؟
متأسفانه نظر ادبی به جای نظریه ادبی جا گرفته و جا افتاده و به راستی کسی که تسلط به شعر و شخص داشته باشد تا بتواند «شکل درونی شعر» را مورد نظر قرار دهد کم است و در این چارچوب با گمان دانایی و و اصرار ورزیدن در دانستگی به جهل بزرگ تری دچار می‌شوند.
شاعر و نویسنده‌ای که اطرافش را نبیند به چه درد می‌خورد؟ شاعر و نویسنده ای که زیر لب زمزمه می‌کند و با خود ورد می گوید و در حال گفتن از فضایی متوهم است شاعر نیست و اثری که ارائه می‌کند هم شعر نیست حتی اگر شکل شاعرانه داشته باشد.
شاعر هر کجا را ببیند به همان جا تعلق دارد و از همان‌جا باید دنبال مخاطب بگردد و در حال سرایش باشد و اینکه کلی آدم بخواهند با مثلاً فرض دانستن و دریافتن جزو کسانی باشند که نخ تراز ساختمان کج شعر ِبعد نیما را تائید کنند خودشان فاجعه‌ای بزرگ‌ترند.
رخ دادن این فاجعه با اصرار بر صحت و درستی فکر نکرده ها بیشتر نمایان می‌شود. مهم‌ترین عارضه‌ای که انسان ِامروز ِخصوصاً ایرانی، دچار آن است زندگی در دایره است. دایره‌ای از روستا به شهر از شهر به شخص و از شخص به روستا و در نهایت پی بردن به نداشتن تنهایی و خلوت.
اینکه هر فرد خود را صاحب یک نوع تفکر بداند و اصرار داشته باشد که نسخه‌اش به درد همه می‌خورد یک بیماری وهمی و ذهنی است و بسیاری هم متوجه خطر شهرت ذیل یک شیوه و جریان نیستند و پس از آن که در آن حیطه و حوزه وارد می شوند و همه این ها معلول انتشار بی رویه اثرات وهمی است که در جامعه نسل متوقع و متوهم بار می آورد.

مسئله‌ انتشار بدون مرز در حیطه ادبیات خود ماجرایی است دور از ذهن و عقل یعنی به جای هر کاری دست به تجارت و خودفریبی و در نهایت عوام فریبی زده‌ایم و عوام فریبی را پذیرفته‌ایم.
معیار شعر، ذیل ترانه و تصنیف، یعنی بنجلیسم خودخواسته ی مبتذل قجری!
سوژه زدایی در شعر، شکل جدیدی از همسرایی گدشته است زیرا مخاطب زیست کننده در خلأ را کسی نمی‌تواند وراندازد کند چه برسد به درک و پذیرش و در همین جایگاه از وی نیز هیچ انتظاری نمی توان داشت چه برسد به درک متن لایه دار لبریز از متافیزیک و متافور.
چگونه می توان چنین مخاطب و مصرف‌کننده‌ای را متقاعد کرد؟ به نظر نگارنده باید آن را رها کرد مگر خدا به دادش برسد.
همین‌که آثاری در حیطه شعر و ادب به شکل کلان و کیلویی آن‌هم از ذهن و زبان کسانی که کمترین میزان تحمل و تعامل را با جامعه دارند منتشر می‌شود یعنی بن بست و این مسأله در دوران اخیر فزونی گرفته و تقریباً از دست در رفته است.
این که هر کسی ذهن خود را منتشر کند یعنی با صدای بلند فکر کردن و به حرف دیگران توجه نکردن و این یعنی نظام ادبیات شکل آشفته‌ای به خود گرفته و آنچه نگاشته می‌شود از فرمت سفارشی بودن نیز خارج‌شده است.
نکته دیگر اصرار و اعتراض و انقراض اسامی و برآمدن اسامی دیگر که خود یک معضل خاص و بزرگ غیر قابل حل است.
در دهه‌های گذشته یک سری اتفاقاتی در حوزه ادبیات افتاده که حائز اهمیت است و سال‌ها هم به آن‌ها پرداخته شده اما خیلی از این موارد خود بازدارنده روند رو به رشد فرهنگ و ادب شده است.
اینکه در داستان و شعر، تغییر شکل می‌دهند و شخصیت ثابت است همان اندازه مبتذل است که از غزل اول حافظ بارها استقبال کرده‌اند.
شاعر نمی‌تواند بیرون از خودش راحت باشد و بدون درون خود نیز نمی‌تواند شعر بگوید. نکته دیگری که ادبیات امروز سعی دارد در هر حال بماند یعنی ثابت بودن را پذیرفته، یعنی تغییر و تفسیر و ممیزی را پذیرفته، یعنی دست از اعتراض برداشته و می‌خواهد به هر قیمت بماند و عمر را به سرآورد.
قیمت را پایین آوردن، خود یک عملکرد غیرفرهنگی است؛ چرا که شاعر و نویسنده التزام به رعایت اخلاقی کشور خود دارد. باید در نکته‌ها و نگرانی‌ها و نگرش‌ها، روند رو به رشد را دنبال کند و امنیت روانی و اخلاقی مردم آن سرزمین را فراهم کند و از هرگونه تشتت آرا و تفرقه‌افکنی پرهیز کند. به نظرم بزرگ ترین تهاجم فرهنگی همین گفت و گوی تمدن هاست که اشتراکات خود را نمی شناسند و تضادها را نیز در نظر نمی گیرند و در نهایت قصد دارند با هم به تفاهم و تعادل برسند. اینکه شعر یا هر چیز دیگر تعریف ندارد یعنی هرج‌ومرج، یعنی مرز ناشناخته، یعنی بیماری به خود اجازه دادن در هر امری سرک کشیدن. یعنی زرنگی یعنی پرت‌وپلا یعنی من می‌فهمم و تو نمی‌فهمی.
این‌که در ادبیات کمتر از حضور منحنی بهره برده شده است به خاطر این است که به گوشه‌های تند و زمخت ادبیات عادت کرده‌ایم.
این سخن نیچه که “اگر هنر نبود، حقیقت زندگی ما را می‌کشت” اشاره به همین مطلب دارد.
هر انسان آگاه وقتی موضوعی را به زبان می‌آورد یعنی می‌داند که از همه عمیق‌تر به آن موضوع پرداخته و به آن نگریسته است و باید بداند که با هر تحول اساسی یک سری اسامی که سر زبان‌ها افتاده حذف می‌شود و یک سری اسامی جایگزین شده و یا در کنار هم به کل پیکره تکامل می بخشند و بدون گذشته و آینده نمی‌توان برای پیکره بزرگ زنده در حال حاضر کاری از پیش برد.
شاعران امروز کمترین اطلاع را از مطالب روزمره دارند و با همه بی اطلاعی هنوز خود را صاحب و ناظر کائنات می دانند و هم چنان اصرار دارند دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند بی‌توجه به اینکه دیگر میخانه‌ای نیست تا ملائک در آن را بزنند.
باید توجه داشت راحت‌تر ازآنچه حدس می‌زنیم حرف می‌زنیم و خیلی ها هم به این روند مشهور شده اند که با کلی گویی می‌توان گذشت اعصار را نادیده گرفت و با این کار سعی دارند خود را کاشف آنات نادیدنی بدانند.
باور کنید مردم عادی خیلی بیشتر نگاه می کنند و می‌فهمند اما هیچ نمی‌گویند.
همه این موارد تلنگری است به اینکه ادبیات سرزمین ما از رودکی تا کنون سرشار از موارد اخلاقی است و ایجاد امنیت در ذهن مردم و رعایت موارد ارزشی در تمامیت ارضی کشور باید رعایت شود و برای ساختن باید دست به کار شد و دست از خرابکاری برداشت.