لیلا قربانی کودک همسری
لیلا قربانی کودک همسری
اینکه جبر زمانه، سختی روزگار، کینه و عقده‌های بزرگترها کودکی دخترانمان را بر باد می‌دهد، دردی است که‌ هر روزه و در جای‌جای کشورمان تکرار می‌شود! زن با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آید جلوی پاهای دکتر زانو می‌زند و با التماس از دکتر می‌خواهد جان دخترش را نجات دهد، اما دکتر بی‌اعتنا به او با شتاب به طرف اورژانس می‌رود.

فاطمه قاسمی
زن همانطور خمیده به طرف پرستاران می‌رود و خواهش و تمنایش را برای نجات فرزندش تکرار می‌کند اما آنها مانند دکتر بی‌تفاوت از او فاصله می‌گیرند و با نگرانی و عجله به طرف اتاق مراقبت‌های ویژه می‌روند.
زن ناامید و درمانده از ته دل ضجه می‌زند و گریه‌ سر می‌دهد و میان گریه‌هایش مویه می‌کند.
کاملا به او نزدیک می‌شوم. تا حرفهایش را که به سختی شنیده می‌شود را بشنوم.
زن با دیدنم میان اشک‌ و آه می‌گوید: دخترم فقط۱۶ سال دارد، التماست می‌کنم. یک عمر کنیزیت را می‌کنم! بگو دخترم را نجات دهند! می‌گویند زنده نمی‌ماند!
لحظه ای به خود می آیم و می پرسم چرا زنده نماند؟
بدون توجه به من مجدد حرفهایش را تکرار میکند تا آخر عمرم کلفتی همه دکترها و پرستارهای بیمارستان را می‌کنم، فقط دخترم زنده بماند.‌‌.‌‌.
از کنارش بلند می‌شوم تا از حال فرزندش باخبر شوم که در اتاق مراقبت های ویژه باز می‌شود و زن سرآسمیه به طرف یکی از تخت‌ها می‌رود و جسم بی‌جانی را در آغوش می‌گیرد. چنان قربان صدقه دخترش می‌رود و در همان حال التماس می‌کند که چشمهایش را تنها یک‌بار دیگر باز کند که از هوش می‌رود.
جسد بی‌جان دخترک در میان تاسف و اشک و آه پزشکان و کادر درمان آماده رفتن به سردخانه می‌شود.
در حالیکه مادرش زیر سرم بر اثر تزریق مسکن‌‌های قوی به خوابی عمیق فرو رفته است به چهره ی تکیده اش خیره می شوم.
بعد از ساعتی زن هوشیار می‌شود و می‌گوید: لیلا ۱۰ ساله بود که باز هم خشکسالی شد. این سومین سالی بود که خشکسالی شده بود. خشکسالی آن سال به قدری بود که هیچ بوته‌ای در بیابان خدا سبز نشد چه رسد به دیم‌کاری!


چند سالی میشد که پسرانم برای کارگری به کرج و شهریار رفته بودند اما چیزی برایشان نمی‌ماند که برایمان بفرستند. همینقدر بود که خرج خودشان را در می‌آوردند.
تا زمانی که دیم کاری داشتیم روزگارمان به سختی می‌گذشت اما هر طور بود شوهرم شکم من و سه دخترمان را سیر می‌کرد.
اما در این سال‌ها هر چه داشتیم و نداشتیم به باد رفت. همان چند میش و بره و اندک گندم و جو تنها چیزی که برایمان مانده بود اندک درآمد قالی‌بافی بود.
آن شب همینکه من و لیلا از کنار دار قالی بلند شدیم. در خانه به صدا درآمد و جعفر و پسرش وارد خانه شدند.
جعفر سالها بود که برای اهالی روستا نخ و پشم و نقشه می‌آورد و بعد هم سر وقت می‌آمد تا قالی های بافته شده را به شهر ببرد.
با دیدن جعفر تعجب کردم چون هنوز چند هفته تا تحویل قالی مانده بود. دخترکم لیلا از زور خستگی کنار خواهرانش خوابید.
با خودم فکر کردم حتما جعفر آمده که بگوید باید قالی را زودتر تحویل دهیم یا ببیند پشم یا رنگی را کم نیاوردیم‌. اما دلیل آمدن جعفر هیچ کدام از اینها نبود او آمده بود تا لیلا را برای یکی از اقوامش خواستگاری کند.
تعریف‌های جعفر از پسر و خانواده پسر، دسته‌های اسکناس و سهم آب کار خودش را کرد و چند ماه بعد لیلا عروس آن خانواده شد.
لیلا ۱۰ ساله‌‌ام عروس شد و میان هلهله و پایکوبی به خانه بخت رفت. اما کدام بخت؟
وقتی بخت دخترم را از اول سیاه بافته بودند!
دخترکم تازه ۱۵ ساله شده بود که او را پس فرستادند.
فقط به این خاطر که لیلا نتوانسته بود باردار شود.
هر چه گفتم دخترکم هنوز خیلی بچه است به خرجشان نرفت و گفتند که ما نمی‌توانیم بیشتز از این صبر کنیم.
به همین راحتی دخترم را طلاق دادند.
و از آن جا که در روستای ما طلاق خیلی بد است و شوهرم می‌خواست دو دختر دیگرم را شوهر ندهد.
بعد از چند ماه لیلا را به مردی هم سن و سال خودش داد. شوهر دوم لیلا چند سالی بود که همسرش فوت شده بود و چند داماد و عروس داشت. هر چه به پدر لیلا گفتم دخترمان هنوز کوچک است او نمی‌تواند با این مرد و ۵ بچه‌اش سر کند. بی‌فایده بود. مرغ شوهرم یک پا داشت و بس…
لیلا ۶ ماه هم در خانه شوهر دومش نبود که باز هم او را پس آوردند. یک شب شوهرش به خانه مان آمد و گفت: من لیلا را دوست دارم و دخترتان هم هیچ مشکلی ندارد. اما حقیقت این است که لیلا خیلی جوان و زیباست و دخترانم به همین خاطر نگران رفت و آمد به خانه پدریشان هستند چون به شوهرانشان اعتماد ندارند. با اینکه من به لیلا اعتماد کامل دارم اما نمی خواهم در آینده دامادهایم مشکل ایجاد کنند و من شرمنده شما و لیلا و دخترانم شوم.
و بعد از ۶ سال لیلا ی ۱۶ ساله من در شناستامه‌اش دو بار مهر طلاق خورده بود.
دخترم گوشه‌گیر شده بود و از صبح تا شب گوشه‌ای می‌نشست. نه جایی می‌‌رفت و نه حرفی می‌زد. چند ماهی گذشت که یک روز وقتی که برای تزریق واکسن کرونا به زور او را به شهر می‌آوردیم پسر راننده مینی بوس روستا در روستای همسرش زندگی می‌کرد اما با مرگ زنش بر اثر کرونا به روستا برگشته بود. با دیدن لیلا عاشقش شد. آنقدر عاشق که جلوی مادرش ایستاد که یا لیلا یا هیچکس…
ما هم که از همه جا بی‌خبر یک شب دیدیم مادر حسن آمد برای خواستگاری از لیلا
من همان شب به رفتار مادرش شک کردم اما با خودم گفتم مادرشوهر است دیگر می خواهد سیاستش را حفظ کند. با اصرار حسن خیلی زود لیلا برای سومین بار به خانه بخت رفت. ای کاش نمی رفت…
هر چقدر رفتار حسن با لیلا خوب بود. مادرش زندگی را به کام دخترم زهر می‌کرد. لیلا چیزی از بدرفتاری مادرشوهرش به ما نمی‌گفت هیچ…
تا اینکه یک روز که به نانوایی رفتم زنی که همسایه دخترم بود گفت: بیشتر حواست به لیلا باشد.
چند روز بعد خاله حسن با تمسخر گفت: به نظرت زود دخترت را شوهر ندادی نگران شدم با عجله به خانه لیلا رفتم.
دم غروب بود حسن تازه از بیابان برگشته بود با هم وارد خانه شدیم.
لیلا با دیدنمان خیلی خوشحال شد و با روی باز از ما پذیرایی کرد. وقتی به رفتار شوهرش دقیق شدم چیزی جز علاقه و عشق ندیدم. بعد به خانه برگشتم در حالیکه با خودم فکر می‌کردم حرف‌های اطرافیان از سر حسادت و کینه است.
تقریبا یک ماهی گذشت که یک روز سمیه زن برادر حسن به خانه ما آمد و گفت دخترتان را نجات دهید!
زن بیچاره که دخترش همسن و سال لیلا بود با ترس و لرز درباره مادرحسن گفت و بلاهایی که بر سر عروس‌هایش می‌آورد و درد و رنج غیرقابل تحملی که به لیلا می‌دهد. سمیه گفت که وقتی حسن در خانه نیست او لیلا را کتک میزند، ازدواج‌های قبلی‌اش را مثل پتک برسرش می‌‌کوبد و همه جای خانه را برای پیدا کردن جادو و جنبل می‌گردد.
زمین و زمان روی سرم چرخید وقتی به هوش آمدم به سرعت به خانه مادر حسن رفتم. وقتی از او دلیل رفتارش با دخترم را پرسیدم.
با وقاحت گفت: می‌خواستی دخترت را به تخت بنشانم. معلوم نیست با پسرم چکار کرده که او را مجنون کرده
من می توانستم برای حسن دختر خانه بگیرم نه زنی که دوبار طلاق گرفته و بالاخره بعد از کلی تحقیر و توهین گفت: یا دخترت باید طلاق بگیرد یا اینکه جنازه‌اش از خانه بیرون می‌رود.
آخر هم کار خودش را کرد ۳ شب بعد لیلا قرص برنج خورد و بقیه‌اش را هم که خودتان شاهد بودید…