شاه پری را بخوانید
شاه پری را بخوانید
معرفی کتاب و انتخاب مجموعه ای دلچسب برای خواندن در دوران کرونا. این موضوع را بسیاری از ما درخواست کرده اند. از این پس کتاب های بیشتری به شما معرفی می کنیم.

گزارش از: مسعود اصغرنژادبلوچی

اخیراً کتاب خواندم از زهرا امیدی نویسنده ایلامی که رمانی جذاب را به رشته تحریر درآورده است. ایشان که این رمان را توسط گروه انتشاراتی ققنوس- هیلا در مرداد ماه ۱۳۹۸ روانه بازار نشر نموده برای ما توضیح داد که:

دوست داشتم رمانی ماجرا محور بنویسم با محوریت قاچاق اسلحه که هم بر هنجارهای بومی ایلام استوار باشد هم و تأثیر وقایع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی را بر زندگی مردم این منطقه نشان بدهم. روایتی هیجان‌انگیز در فضایی بومی که خوانندگان را از هر اقلیمی جذب خود کند.

شاه پری نوشته زهرا امیدی

خواندن این کتاب که می‌توان از سایت‌های معتبر تهیه کرد را به شما پیشنهاد می‌کنم.

بخش از کتاب:

کت‌‌هایی را که عبید برایمان خریده بود می‌‌پوشیدیم و پاهایمان را از لبه‌‌ی ساختمان آویزان می‌‌کردیم. اول زل می‌‌زدیم به مغازه‌‌ها و خانه‌‌های روبرو و بعد به ستاره‌‌ها. یک‌شب امانه گفت ستاره‌‌ی بزرگ روبرویمان مال مادرش بوده. حنین ‌‌گفت مادرشان توی بهشت ستاره‌‌های بزرگ‌‌تری دارد. من گفتم بقیه‌‌ی ستاره‌‌ها هم مال مادربزرگ من است؛ و آنها که فکر می‌‌کردند دیوانه‌‌ام زدند زیر خنده. یکی از همان شب‌‌ها مردی را از آن بالا دیدم. احساس کردم می‌‌شناسمش. بلند شدم و با عجله رفتم پائین. می‌‌خواستم بروم صورتش را ببینم، اما ریحان اجازه نداد. به من و حنین و امانه که پشت سرم آمده بودند گفت نباید بیائیم پائین؛ برگشتیم. نیم ساعت بعد مرد را از آن بالا دیدم که از کافه خارج شد و در امتداد خیابان به راه افتاد. پالتویش شبیه پالتوی دایی بود. شب بعد آمدنش را ندیدم؛ اما دیدم که هنگام رفتن برگشت و به ساختمان کافه نگاهی انداخت. صورتش در تاریکی پنهان بود. حنین گفت دارد با خودش فکر می‌‌کند آن سه دیوانه آنجا چه می‌‌کنند و هر سه زدیم زیر خنده. روز بعد درست لحظه‌‌ای که دم در ایستاده بودم دایی بیاید، کافه منفجر شد. از صدای مهیب و پاره‌‌های آجری که به اطراف پرت می‌‌شد به خیابان گریختم. صفر و مرد بی‌‌چشم آن طرف خیابان از ماشین پیاده می‌‌شدند. صفر با تعجب خیره ماند به مردمی که یورش می آوردند طرف کافه ایناس. مرد بی‌‌چشم مات و مبهوت به صدا‌‌های اطراف گوش می‌‌کرد. چند بار زیر دست و پای مردهایی که می‌‌دویدند زمین خوردم. بالاخره رسیدم کنار آشپزخانه. حنین باصورت افتاده بود جلوی در. شانه‌‌های پهن و خونی یکی از مردها پاهایش را پوشانده بود. یکی داشت امانه را از کنار میز بلند می‌‌کرد؛ پاهایش نبود و دست‌‌هایش از دو طرف شکم پر از خونش آویزان بود. بدن‌‌های متلاشی شده‌‌ی ریحان و مرد دیگر پرت شده بود کنار جعبه‌‌های مشروب. بوی خون و سوختگی داشت خفه‌‌ام می‌‌کرد. درحالی‌که گریه می‌‌کردم دویدم طرف امانه؛ داشتند می‌‌گذاشتندش کنار ظروف به‌‌هم‌‌ریخته؛ چشم‌‌هایش باز بود؛ موهایش چسبیده بود به گردن خونی‌‌اش…