دانایان
دانایان
درصدد آن هستیم با توجه به این‌که داستان کوتاه نویسان بسیاری هستند که خوانندگان داستان آن‌ها را نمی‌شناسند را به شما معرفی کنیم. در این کار رصد نمودن نویسندگان موفق و معروف ولی ناشناخته را در کار خود قرار داده‌ایم و این اولین تجربه است. "دانایان" اثر هلن فیلیپس ترجمه شده توسط شمیم زمانی برای نخستین بار در نشریه خاتون شرق به فارسی برگردانده شده است و این اولین اثر از این نویسنده است که به زبان فارسی منتشر گردیده است. وی در سال ۱۹۸۳ و در کولورادو واقع در آمریکا دنیا آمده. لیست کتاب های هلن فیلیپس : ۲۰۱۶ : چند راه حل ممکن ۲۰۱۵ : مامور دولتی زیبا (بوروکرات زیبا) ۲۰۱۲ : اینجا جایی هست که پرتوهای خورشید سبز هستند ۲۰۱۱ : و با این حال آنها خوشحال بودند

اثر : هلن فیلیپس

ترجمه: شمیم زمانی

ویراستار: مسعود اصغرنژادبلوچی

عده‌ای هستند که آرزو می‌کنند بدونن، درحالی‌که عده‌ای آرزو می‌کنند که ندونن. در ابتدا تم به روش خاص خودش شروع به دست انداختنم کرد وقتی‌که ادعا کردم که منم جز اون گروه هستم‌. اول نگران شد و زمانی که متوجه شد که دارم جدی صحبت می‌کنند، نگرانیش تبدیل به ترس شد.

چرا؟«در میانه‌ی شب با بغض و اشک، تمنا می‌کرد.» چرا؟ چرا؟ چرا؟ نتونستم جواب بدم. جوابی نداشتم که بخوام بدم.

با اوقات تلخی گفت: «میدونی این فقط درباره‌ی تو نیست، این روی منم تأثیر میذاره، لعنت بهش. شاید حتی روی من بیشتر تأثیر بذاره. نمیخوام روی یه نیمکت سال‌ها صبر کنم و منتظر بدترین روز عمرم بمونم.»

احساساتی شدم. خودم رو بهش نزدیک کردم تا دستش رو توی تاریکی فشار بدم. با عصبانیت، اونم دست من رو فشار داد. ترجیح می‌دادم این‌طوری پیش بره که «تِم، کاش میدونستم چطور میشه که هم دونست و هم باهاش مشکلی نداشت و بتونی راحت بهش بی توجهی کنی» اما الان که تکنولوژی به اوجش رسیده، این علم با کمترین قیمت به هر شهروندی ارائه میشه.

تِم هنگامی که من شروع به بستن دکمه های پالتوی پشمی که واسه چهارمین سالگرد ازدواجمون بهم هدیه داده بود کردم، جلوی راهرو ایستاد. بهم خیره شد و گفت: «نمیخوام بدونم داری کجا میری.» جواب دادم: «خوبه» وانمود کردم که دارم توی کیف پولم دنبال کلیدها و قطره های چشمم میگردم. «قصد نداشتم که بهت بگم.» گفت: «خارج شدنت از این آپارتمان رو ممنوع میکنم.»

آهی کشیدم: «اوه عزیزم.» حس بدی داشتم. «چنین کارهایی اصلاً توی شخصیتت نیست.» با یک لرزش از جلوی ورودی در کنار اومد تا اجازه بده که من رد شم. دست به سینه، با چشم های خیس و تیره به دیوار تکیه داد.

وقتی پام رو داخل خونه گذاشتم، صدای انداختن کلید توی قفل شنیده شد‌. تم وقتی که قفل رو باز کردم گفت: «خب؟» و به داخل برگشت. وسط هال ایستاده بود. چشماش از همیشه تیره تر بودند. امیدوار بودم که غیبت ۱۲۷ دقیقه ای من باعث نشده باشه که به کل بی خیال شده باشه.

به زور جواب دادم: «خب.» قبول داشتم که داشتم می لرزیدم ولی اهمیتی ندادم، چون نمی خواستم با لرزشم، تم رو هم به لرزه بندازم.

«تو؟» قبل اینکه دهنش رو باز کنه، متوجه سوالی که می خواست بپرسه، شدم.

سریع سری تکون دادم‌. به هیچ وجه قرار نبود که بهش درباره‌ی اداره‌ی بوروکواسی با اون دیوارای زرد رنگ پریده که بوی ادرار میداد و باورش رو سخت میکرد که کسی با میل خودش این بو رو در اونجا ایجاد کرده باشه، چیزی بگم‌.

همیشه باعث حیرتم میشد که حتی کشورمون هم آینده رو با دستگاه ها و تکنولوژی های مسحوره کننده‌ی بیشتری، داره جعل میکنه. زیر ساخت های کهنه ای که زیر پاهامون در حال نابودی هستند، پیاده رو ها و ریل ها، مدرسه ها و پارکینگ ها. در هر صورت: تم نه امروز نه هر وقت دیگه ای قرار نیست چیزی بدونه. درباره‌ی جایی که رفته بودم، درباره‌ی دستگاه پر سر و صدایی که شبیه یک خودپرداز کم خرج بود (واقعاً بهتر از این از دستشون بر نیومد؟)، درباره‌ی دکمه‌ های فلزی قرمز صفحه کلید که باهاش شماره امنیتیم رو بعد از بیشتر از ۴۵ دقیقه توی صف کسایی که به زودی قرار بود «دانایان» باشند.

ساکت بود. یه رفاقت و همدردی ساختگی بینمون بود. مطمئناً من تنها کسی نبودم که حسش کردم. با دقت، حساب شده ای و نا امیدانه تا هنگامی که از دستگاه دور شدند و از اتاق خارج شدند، از نگاه کردن به چهره هاشون دوری کردم. اندوه. تسکین. نمیخواستم بدونم، مجبور بودم کاری که ازم خواسته شده رو انجام بدم.

در عجبم چهره ام وقتی به برگه ای که دستگاه با طرفم پرت کرد خیره شدم و از دستگاه دور شدم، چطوری بود؟

تم دستش رو جلو آورد، انگشتاشو از هم باز کرده بود و کف دستش لرزان ولی آماده ی گرفتن برگه بود.

گفت: «خب، بدش به من» کلماتش ساده ولی دوستانه بودند. میتونم بگم این کلمات سخت ترین کلمات عمرش بودند.

و من در اون لحظه خودم رو برای مستقیماً از دفتر به فاضلاب رفتن، برای ایستادن بالای اون آب سبز چندش، برای یک بار دیگه خیره شدن به اون تیکه کاغذ، برای پاره کردنش به ریزترین قسمت های ممکن، برای سپردنشون به نسیمی که بوی کارخونه ها رو میداد، تشویق کردم‌. فکر کردم که کار درست همینه و الان میدونم که بوده. تم نباید با اون کاغذ زیر یک سقف زندگی میکرد.

با سرخوشی گفتم: «ندارمش.» نفس نفس زد: «نداری؟» بین پریشانی و خوشحالی معلق بود. «منظورت اینه که عوضش کردی؟» تمِ بیچاره.

گفتم: «گرفتمش.» قبل از اینکه بتونه بیشتر از این از موضوع دور شه، گفتم: «گرفتمش و بعدم از شرش خلاص شدم.»

بهم خیره موند و منتظر شد. «خب البته منظورم اینه که بعد از اینکه حفظش کردم.»

شکستنش رو دیدم. گفت: «لعنت بهت. خیلی متاسفم ولی لعنت بهت.» باهاش همدردی کردم: «آره، میدونم.»

با عصبانیت گفت: «میدونی.» روی این کلمه تایید میکرد‌. «تو میدونی، تو میدونی.»

عصبی بود. داغون شده بود‌. منو گرفته بود و اشک میریخت. تقریبا توی بغلم غش کرد. خودمون رو به سمت هال بردم و روی مبل قدیمی نشستیم. وقتی بالاخره به خودش اومد، فرق کرده بود. شاید بیشتر از هر وقتی فرق کرده بود.

به آرامی در خواست کرد: «بهم بگو.» پرسیدم: «مطمئنی؟» صدام خیلی بلند و سنگین به نظر اومد. همون لحظه، پافشاریم برای دونستن رو عمیقاً آزاردهنده دونستم. خودم رو به عنوان قسمتی از تم کاملاً حقیر دونستم. ناگهان به نظر اومد من یه اشتباه افتضاح کردم. اشتباهی که میتونست کل زندگیم رو نابود کنه.

تم سرش رو تکون داد و مستقیماً بهم خیره شد. عمیقاً ترسیدم. منی که همیشه حقیقت رو جست و جو میکرد، الان جرأت گفتن یک تاریخ رو نداشت. تم دوباره سرش رو تکون داد‌. خودشو کنترل کرده بود و خیلی بیچاره بنظر میرسید‌. این وظیفه‌ی من بود که بهش اطلاع بدم. شروع کردم: «۱۷ آوریل…»

قبل اینکه بتونم تمومش کنم، تم شروع به زار زدن کرد: «تمومش کن.» گریه کرد و انگشتاش رو به سمت گوش‌ هاش برد. آرامشش ناپدید شد: «بسه، بسه، بسه، بسه‌. فراموشش کن. نمیخوام بدونم. نگو، نگو، نگو، نگو‌.»

«باشه» اونقدر بلند جیغ کشیدم که از بین انگشتاش که روی گوش هاش بودن هم شنید. تنهایی نگه داشتن این حقیقت سخت بود. ۱۷ آوریل ۲۰۴۳، روی مغزم تتو شده بود؛ اما همینطوری قراره باشه‌. تصمیمی هست که خودم گرفتم. تم میخواست که نجاتش بدن و اگه میتونستم نجاتش میدادم.

طول عمر خوبی بود، اما کافی نبود. هیچوقت کافی نیست؛ اما برای یک زندگی داشتن، کار پیدا کردن، بچه بزرگ کردن و حتی یکی یا دو تا نوه داشتن، کافی بود. قطعاً کوتاه شده بود، کوتاه تر از حد معمول، خیلی کوتاه، آره؛ اما نه کوتاهی که غم انگیز باشه.

و از خیلی از لحاظ من میتونستم یه زندگی مثل بقیه داشته باشم‌. مثل زندگی تم. میتونستم با خوشحالی جلو برم. نگرانی های کوچیکم رو رها کنم. راهم رو گم کنم و بارها فراموش کنم که فانی نیستم. اگه بگم روزی رو بدون فکر کردن به ۱۷ آوریل ۲۰۴۳ گذرونده باشم، دروغ گفتم.

سال های اول، از اواسط آوریل توی یه وضعیت سیاه غرق میشدم. چندین روز توی تخت دراز میکشیدم و از ملحفه ها جدا نمیشدم و قلبم تبدیل به یک زخم بزرگ متورم میشود. تم برای من غلات و چای می آورد؛ اما بعد از اینکه بچه ها دنیا اومدن دیگه چنین وقتی برای افراط در وقت گذاشتن برای خودم نداشتم و شروع کردم که با ۱۷ آوریل خفیف تر و مهربون تر رفتار کنم. برای خودم یه هدیه کوچک، یه تکه شکلات تلخ یا یه دسته گل نرگس زرد میخریدم. با گذشت زمان به خودم اجازه دادم که به کارهای جالب تری رو بیارم. یه لباس جدید، مهمون کردن خودم توی یه کافی شاپ، همیشه توی ۱۷ آوریل احساس عجیب بودن میکردم. باقی پولم رو روی میز جا میذاشتم. به هر آدم سرگردان و آواره که از راهم میگذشت ۵ دلاری میدادم‌. شماها نمیتونین تمام این پول ها و چیزای دیگه رو با خودتون ببرین.

تم خیلی سخت تلاش میکرد که چیزی که شنیده رو انکار کنه، اما هر بار که ۱۷ آوریل میشد، یه تلنگر خاموش وقتی بهم نگاه میکرد باعث میشد که آگاهیش رو حس کنم. وقتی وارد خونه میشدم، با دقت به نرگس ها نگاه میکرد و میگفت: «اوه، اینا رو ببین‌.»

من واسه خودمون توی یه رستوران شیک میز رزرو کرده بودم. برای یک فرار آخر هفته ای برنامه ریزی کرده بودم. ما با تمام وجود در طول سال از چیزهای شیک و لوکس دوری میکردیم. مثل تولدم توی جولای که با بی توجهی پژمرده شد. تم آه میکشه و وسایل اقامت شبانه اش رو جمع میکنه.

ما در سرمای اوایل بهار روی صندلی های سنگی رو به روی ایوان یک رستوران که بالای تپه قرار دارد در حال قهوه خوردن هستیم. تم با وجود اینکه اون روز اصلاً روز مورد علاقه اش نبود خیلی با من صمیمی رفتار میکرد، حداقل تونست که تظاهر کنه.

ما قدم زدیم و بستنی خوردیم که به عبارتی چسب زخم های موقتی بودن. زندگی من به نظر عادی میومد. از دیدی کسی که از بیرون نگاه میکرد واقعاً آروم بود؛ اما اگه نظر منو بخواین این مدت کاملاً واسه من پر بار بوده. من فهمیدم که من ۲ تا بچه دارم‌. یه کارِ اداری و یه ازدواج طولانی مدت دارم. موهبت و بلا توی زندگیمون کم نداشتیم، اما بی نهایتی از لحظات زیبایی هم وجود داشت. شستن موهای بچه ها با صابون وقتی خیلی کوچک بودند. پیاده روی روزهای جمعه از پارکینگ تا اداره با صدای پرنده ها. دیگه چی میتونم بگم.

نمیخوام احساساتی برخورد کنم، اما این ها چیزهای کوچکی نیستند. همینطور که زندگیمون به روال معمولش میگذره، هرچی رنج به درون وجودمون نفوذ میکنه، قادر خواهیم بود که خوشحالی بیشتری رو حس کنیم.

من ۱۷ آوریل رو قبل از اینکه درباره‌ی ۱۷ آوریل ۲۰۴۳ بدونم، ۳۱ بار زندگی کردم. اینکه ما هر سال از تاریخ مرگمون میگذریم و با گذر تقویم ازش دور میشیم، ترسناک نیست؟

آیا ندونستن این حقیقت که هر روز توی تقویم میتونه روز مرگ یکی باشه، باعث میشه تا از ترسناک بودن قضیه کم بشه؟

من جواب این سوال رو نمیدونستم. ۱۷ آوریل ۲۰۴۳‌. این آگاهی به زندگیم معنی داد. زندگیم رو سخت کرد. از دونستن پشیمون بودم. خوشحال بودم که میدونستم. من هیچوقت اون مدل آدمی نبودم که بانجی جامپینگ و چتر بازی رو امتحان کنم. البته در یک سری از مسائل کوچک هم شجاعانه تر از بقیه زندگی کردم، حتی شجاعانه تر از تم.

مثلا: من میدونم که ‌چه وقتایی باید از مرگ ترسید، بله و این یعنی این که من میدونم که چه زمان هایی نباید ازش ترسید. من در دوران قرنطینه برای خرید به سوپرمارکت رفتم. برای کار کردن توی بیمارستان، داوطلب شدم. توی بوران رانندگی کردم. سوار ترن هوایی های زهوار در رفته ای شدم که تم اجازه نمیداد بچه ها سوارشون بشن.

اما باید قبول کنم که ۳۱ دسامبر ۲۰۴۲ روز پر از ترسی برای من بود.

بعد از اینکه بچه ها برگشتن خونشون، تم از من پرسید: «خوبی؟» ما بچه ها و همسراشون به همراه نوه ی ۶ ماهه که مثل یک سکه طلا میدرخشید رو برای جشن پایان سال، دعوت کرده بودیم. سر میز شام، دختر خوشگلم و همسر خجالتیش اعلام کردن که بچشون آگوست دنیا میاد.

حتی اِمید که هیچوقت نمیگفت و نمیخندید، شروع به خوشحالی و داد و فریاد کرد و هیچکس متوجه نشد که من توی خوشحالیشون همراهیشون نمیکنم. من قرار بود چهار ماه دیگه دلتنگ اون بچه بشم. این درد خیلی عظیم و عمیق بود. اونقدر عمیق بود که نمیذاشت حرف بزنم. من تماشاشون کردم. آغوش ها و شادیشون رو در حالی که انگار پشت یک دیوار شیشه ای ایستادم، تماشا کردم.

تم خیلی دردناک گفت: «اوه، اِلی.» و توی مبل سیاه وسط پذیرایی فرو رفت. «وای خدا»

«نه امسال نیست.» دروغ گفتم‌. تم، من رو در آغوش گرفت. اونقدر با اطمینان بغلم کرد که حس کردم واقعاً بی رحمم. نمیتونستم خودم رو تحمل کنم. بلند شدم و ترسان و لرزان به سمت دستشویی لنگ زدم.

تم گفت: «اِلی؟ داری لنگ میزنی؟» دوباره دروغ گفتم: «پام خواب رفته.» و سریع در دستشویی رو بستم. توی دستشویی ایستادم و به سمت روشویی حمله بردم و بهش چسبیدم و اونقدر به چهره ام خیره شدم که انگار دیگه چهره ی من نبود. این دنیا روز به روز بیشتر به یه دنیای فاجعه بار و بی نظم تبدیل میشد ولی من هنوزم میل شدید به زنده موندن برای سه ماه باقیمونده داشتم. در حین اینکه محو چهره ام توی آیینه شده بودم، فهمیدم که توی پنهان کردن ترسم خیلی حرفه ای شدم. ما گل کاشتیم و یه کولر برای پیک نیک هامون خریدیم. من تظاهر کردم و تظاهر کردم. تظاهر کردن حس خوبی بهم میداد. ولی زمانی که تم ۱۰ آوریل ازم پرسید که برای این دفعه چه برنامه ای دارم، نقاب تظاهر از صورتم افتاد.

با توجه به وضعیتی که داشتم، نسبت به هر برنامه ای برای هفدهم بی اهمیت بودم. ترس به سمت شکمم هجوم برد و اونقدر ادامه پیدا کرد که تمام بدنم سرد و داغ شده بود. ترس برم داشت. از این طرف میز، به طرف جایی که تم نشسته بود نگاه کردم. تم امیدوارانه، به من خیره شده بود. دقیقا همونطوری که تمام این چهار دهه نگاهم کرده بود. من و تم خیلی خوش شانس بودیم که عاشق هم بودیم‌.

نفسم گرفت: «تم…» پرسید: «خوبی؟» و بعد متوجه شد. فریاد کشید: «لعنت بهش اِلی. چرا این کارو میکنی…»

هنوزم نمیدونم، دقیقاً همون طوری که قبل از این نمیدونستم. من بی سر و صدا از کارم استعفا دادم و کارهای اداری رو توی خونه انجام دادم و تم آخر هفته رو مرخصی گرفت و هر دقیقه رو با هم سپری کردیم. بچه هامون که با سرخوشی کامل هیچی نمیدونستند رو برای میان وعده دعوت کردیم. من با سختی نوه ام رو نگه داشته بودم و سعی داشتم باعث شم روی پام بایسته و اون هر چقدر میتونست تکون خورد و ناله کرد تا رهاش کنم و در نهایت مجبور شدم به مادرش بدمش. یه تکه از قلبم رو از دست دادم. هر چیزی که دیدم؛ پمپ بنزین، یه درخت، یه میله پرچم، با خودم فکر کردم که هر چیزی مثل قبل به وجود داشتنش ادامه میده. من و تم همیشه دست هم رو میگرفتیم و پاستا آلفردو درست میکردیم. آشپزخونه رو تمیز میکردیم و به برنامه رادیویی مورد علاقمون گوش میکردیم و بعدش من ظرف ها رو با دستمالی سبز که گرم و مرطوب بود، خشک میکردم.

صبح ۱۷ آوریل ۲۰۴۳ خیلی تعجب کردم که ۶ ساعت و ۴ دقیقه از روز گذشته و من هنوز زنده ام. متحیر شده بودم و میترسیدم که حتی یکی از ماهیچه هام رو تکون بدم. در عجب بودم که بدونم مرگم قراره چطوری باشه.

من تصور میکردم که قراره با کمال آرامش توی خواب شیرینم بمیرم. به سمت تم چرخیدم و دیدم کنارم نیست. جیغ کشیدم: «تم.»

قبل از اینکه بتونم اسمش رو کامل صدا کنم، توی چهارچوب در نمایان شد. صورتش غمگین بود.

با خوشحالی و ناراحتی صداش کردم: «تم …» به نظرم خیلی خوشتیپ میومد. جلوی در با دو تا ماگ قهوه ایستاده بود. کودک درونش هنوز زنده بود.

فریاد کشید: «فکر کردم داری میمیری» فکر کردم داری میمیری به نظر شبیه یک استعاره میومد ولی تم واقعاً منظورش همین بود. اونقدر منظورش واضح بود که باعث شد خنده ام بگیره.

قراره یک حمله قلبی، سکته مغزی یا سقوط از پله های زیر زمین باشه؟ دلم میخواست تمام روز توی تخت بمونم و سرم رو روی شونه تم بذارم و ببینم آیا میتونم از امروز فرار کنم یا نه. ساعت به ۱۰ صبح رسید و من هنوزم زنده بودم. زنده و بی قرار و البته شجاع. چرا توی تخت بمونم و زار زار گریه کنم وقتی در هر صورت قراره واسم اتفاق بیفته؟

گفتم: «بیا بیرون بریم» تم با شک و تردید نگاهم کرد. پتو ها رو کنار زدم: «به نظر نمیاد که مریض یا همچین چیزی باشم.» ایستادم و شلوارهای جین راحتم رو پوشیدم.

بیرون به نظر خطرناک تر میومد. ممکن بود ناگهان یک درخت سقوط کنه، یا یک جرثقیل که دچار نقص فنی شده، یک کامیون برای اولین بار سر از پیاده رو در بیاره؛ اما چنین اتفاقاتی هم به سادگی توی خونه قابل رخ دادن بود. اشتباه شدن جای مرگ موش، گیر کردن یک تکه گوش توی گلوم یا خیس و لیز بودن سطح حموم‌.

«خیلی خب …» از در خارج شدم. تم پشت سرم مردد ایستاده بود.

ما راه رفتیم و تم برای رد شدن از هر جایی چپ و راست رو نگاه میکرد و گوش به زنگ بود. حس یک نوزاد رو داشتم که با هوشیاری توی دنیا قدم بر می داشت. اون روز، روز ضد-مرگ بود.

تم جملات یک خطی زیبایی می گفت که اگر آخرین جملاتی بودند که به من گفته بود، حرف های قشنگی باشند؛ اما تمام چیزی که من واقعاً میخواستم بشنوم، کلمات ناگهانی و بدون فکر بودند. (تمام اون دفعات که تم صبورانه، عجولانه یا حتی با حواس پرتی داد زده بود «چی؟» وقتی که من از اتاق چیزی رو زمزمه می کردم و نمی شنید.)

پس در نهایت مجبور شدم ازش بخوام که دیگه ادامه نده. گفتم: «داری منو می ترسونی.» منو مسخره کرد: «دارم تو رو می ترسونم؟» ولی تم گفتن جملات عاشقانه عجیبش رو تموم کرد. قدم زدیم و قهوه خوردیم. یکم بیشتر قدم زدیم و نهار گرفتیم و توی یک پارک نشستیم. هر لحظه ای که کنار هم بودیم، تبدیل به یک شوک می شد. توی یک پارک دیگه نشستیم و بازم قهوه سفارش دادیم. قدم زدیم و شام خوردیم. هر بار که نگاهم به انعکاسمون توی شیشه ها می افتاد، باید برمی گشتم و دوباره نگاهش می کردم. این زوج سال خورده توی شیشه، این پسر طاس که مراقب این مامان بزرگ با شلوار جین رنگ و رو رفته اش بود، این ها کی بودند؟

با وجود اینکه پیر شده بودیم، اما احساسات من همچنان جوان و درخشان باقی مونده بودند‌. فوق العاده به مزه ی قهوه و رنگ چمن های در حال رشد و صدای زمزمه بچه های توی زمین بازی، حساس بودم.

در عین حال که حس می کردم فرد بی خیالی هستم، حس میکردم که اون قدر بی خیال نیستم. به هر حال ترس من داشت زیر نیمکتمون وقتی که داشتیم بادبادک ها رو تماشا می کردیم، جا خوش می کرد.

اینکه بگم امروز من رو یاد اولین روزی که ۳۸ سال پیش با تم سپری کردم میندازه، عجیبه؟

بعد از ظهر تبدیل به یک عصر آرام و آبی شد، هلال ماه زیبا بود و ما روی ایوان نشسته بودیم و ماشین هایی که توی خیابان حرکت میکردند رو تماشا میکردیم.

بعضی اوقات هوا با شدت میوزید و مواقع دیگه فقط مثل هوا بود‌ اما به محض اینکه متوجه همهمه ای از سوی هوا نمیشدم، دوباره با شدت بیشتری میوزید.

ساعت ۲۳: ۴۵ شد و ما خونه بودیم و با لرزیدن داشتیم مسواک میزدیم. تم مسواکش رو توی توالت انداخت و من براش بیرونش کشیدم. آیا من قراره به سادگی بیهوش شم یا قراره یک سارق مسلح باشه؟

چی میشه اگه اختلالی وجود داشته باشه؟ بنظرم ممکنه که شماره امینیتم رو اشتباه زده باشم یا یکی از ارقام رو جا انداخته باشم. یا یه مشکل اداری پیش اومده باشه یا یه سری ایرادات کارکردی توی دستگاه به وجود اومده باشه یا شایدم من ارقام رو اشتباه کرده باشم‌.

۱۳ آوربل ۲۰۴۷. اگه بعد از ۱۷ آوریل ۲۰۴۳ زندگی کنم، مرزهای زندگیم کجا قرار میگیرن؟ با لرزش، مسواک تم رو با آب گرم شیر آب شستم. دیگه منی نیست که توی راهروی داروخانه بایسته و به ارزش رنگ ها توجه کنه.

ما اونجا ایستادیم و به همدیگه توی آیینه دستشویی خیره شدیم. این بار من محو انعکاس خودم نشدم. تم، من داشتم به تم نگاه میکردم. این کاری بود که داشتم میکردم. چرا به ذهنم خطور نکرده بود که چیزی هم میتونه وجود داشته باشه که تم رو بکشه؟

توی تمام این سال ها، صادقانه، حتی یک بار هم چنین احتمالی ندادم، اما احتمال برخورد شهاب سنگ، بمب، زلزله و آتش سوزی هنوزم وجود داشت.

چشم هام رو از انعکاس تم جدا کردم و تم واقعی رو در آغوش گرفتم. مثل کسی که لبه صخره رو چسبیده، به تم چسبیدم و اون هم من رو چسبید. ۱۰ ثانیه رو شمردم. ضربانش رو از گردنش حس میکردم. گفتم: «میشه که؟» تم سریع و امیدوارانه گفت: «چی؟» انگار که قرار بود راه حلی پیشنهاد بدم. گفتم: «نمیدونم. بریم بخوابیم؟ از وقت خوابمون گذشته.»

تم طوری که انگار چیز خنده داری گفتم، گفت: «وقت خواب؟» اما خب قصد خندیدن نداشت.

۲۳: ۴۵. هفده آوریل ۲۰۴۳. ما هر دو زنده و سالمیم. البته من نباید این حرف رو درباره خودم بزنم اما هنوز ۶ دقیقه باقی مونده.

  • نویسنده : شمیم زمانی
  • منبع خبر : خاتون شرق