با چشمانت بیا مرا جادو کن
با چشمانت بیا مرا جادو کن
به انتخاب دبیر بخش ادبی

محمد رمضانی فرخانی

رباعیات فرخانی | شش

مست آمد و گفت: غمزه در ابرو کن
با چشمانت بیا مرا جادو کن
آن لعل منزه آن لب بی‌چون را
پنهان چه کنی ز من نگارا ! رو کن

فرمود که استخاره در خیر مکن
در زیر و بم نقاره‌ها سیر مکن
خود آگهم از آنچه که در دل داری
دیًار یکی است رو به هر دیر مکن

جانی که گداخت از تو خاموش نشست
وین دل که نمی‌پسندی‌اش نیز شکست
در خرقه‌ی صحبت تو ای جان جهان !
در بیعت با خودیم ما : جام به دست

لب را چو رساند بر لب ساغر تو
اینک منم و قدح قدح پَرپَر تو
ای جان جهان! دو عالم ارزانی توست
بی من ولی این همه چه ارزد بر تو؟

چندان که شنیدن از تو آموخته‌ام
چشمی دارم که بر ادب دوخته‌ام
فرمود : تو را به هیچ بفروشد یار
گفتم چه کنم؟ که هیچ اندوخته‌ام

با من روزی به شب رساندی و نشد؟
یا بر لب من لبی نشاندی و نشد؟
گفتم چه کنم ، مرا به تو راه نبود
فرمود : مرا به خویش خواندی و نشد؟

پرهیزِ لوند باش و افطار مکن
حیف از لب توست وحی بسیار مکن
تو کوزه‌ی می به‌دوش و من کاسه به‌دست
از پای فتاده‌ایم ، اصرار مکن

گفتا که : بر آ بر آستانی که منم
گفتم : نسزد ز دل‌ستانی که منم
از هر دو جهان اگر چه آزاد آمد
کس را نرسد به داستانی که منم

ای شادی مهرگان ! که ما را یاری
پر شد چو پیاله را غم ِبسیاری
هر آینه لاجرم مرا شد کاری
زیرا چه بسا و لیکن اما باری …

آن کس که به خدمت تو شد آواره
خود چاره‌ی عالم است و او بی‌چاره
با او به زبان تو سخن گفتم دوش
اما سخنی نرفت در این باره

با چشمانت بیا مرا جادو کن
یا سیر شبانه‌ای در این گیسو کن
گفتم ادب وداع با دوست؟ شکفت:
ما را بو کن تمام ما را بو کن

  • نویسنده : مسعوداصغرنژادبلوچی
  • منبع خبر : خاتون شرق