باغ گیلاس
باغ گیلاس
داستان امروز

ماندانا افشارها

یک روزِ تابستون بابا با لوله‌هایی شبیه اسمارتیز آمد خونه.

داد زدم آخ جون اسمارتیز.

بابا لوله‌ها رو به طرفم گرفت و گفت: شکمو اینا اسمارتیزه؟ دست نزنی به این لوله‌ها.

پرسیدم: اگه اسمارتیز نیست چیه پس ؟

بابا دو بار محکم و بلند گفت: سمّه …. سمّ .

بعد رو کرد به مامان و گفت: خانم اینا رو قایم کن به این شکمو اعتباری نیست.

بعد دستی به سرم کشید و گفت بدو برو بازی کن.

اسمارتیزم می خرم برات.

و من آخ جون کنان دویدم تو حیاط.

سر شب بود. داشتیم شام می‌خوردیم که خواهرم شروع کرد به جیغ و داد کردن و گریه کنون از جاش پرید.

بعدم گفت: دیگه غذا نمی‌خورم.

منم خوشحال؛ داشتم نقشه می کشیدم واسه خوردن سهمش؛ که بشقاب غذا از جلو چشام رد شد.

بابا بشقاب رو گذاشت اونطرف خودشو به خواهرم گفت: بیا این طرف بابا. بعد با یک دستمال کاغذی اون مزاحمو گرفت و همونطور که به سمت سطل زباله می رفت گفت:

ضمناً اینا اسمشون ساسه یک نوع حشره هستند.

من تکرار کردم : ساس ؟

و بابا گفت: بله و ادامه داد: لوله هایی که ظهر آوردم سم مخصوص همیناست.

اما باید چند روزی از خونه بریم بیرون.

خواهرم که تا چند لحظه پیش داشت اشک می ریخت.

دل دل زد و با خنده گفت: یعنی میریم مسافرت؟

مامان گفت: ای تقریباً میشه بهش گفت مسافرت.

همون‌طور که لپام پر بود گفتم: بابا بریم دریا.

بابا نگام کرد و با خنده گفت: تپل جان صد دفعه نگفتم با دهن پر حرف نزن؟

داداشم گفت: آخه بابا چکار کنه طفلی هیچوقت دهنش خالی نیست.

بعدم همه با هم خندیدن بهم.

صبح زود بود که مامان آمد بالا سرم و تند و تند صدام زد. پاشو سینا.. سیناااا همه تو ماشین نشستن فقط تو موندی ها.داریم میریم ااا.یهو از جام پاشدم یک کم تو رختخواب نشستم یک نگاه کردم زیرم خدا رو شکر دیشب بخیر گذشته انگار.

مامان از تو هال گفت: پاشدی؟ سینا…؟

بلند گفتم: بعله پاشدم.

تند لباسامو عوض کردم بعد رفتم دست و صورتمو شستم.

بابا گفت: همه چی ت چپه آدماست.

گفتم : سلام بابا

و منتظر شنیدن جواب بابا نشدم.

دویدم تو حیاط؛ بازم دیر رسیده بودم. باید وسط می نشستم از کنار پنجره بودن خبری نبود.

درو باز کردم و به لجم از رو پاهای سارا محکم رد شدم اونقدر محکم که صدای جیغش دراومد.

زود گفتم: اه جیغ جیغو.

مامان با ساک لباسا آمد سمت ماشین گفت : باز چکار کردی سینا ؟

گفتم : هیچکار به خدا

سارا آمد حرف بزنه که سریع شروع کردم به شعر خووندن، اونم بلند بلند. باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان می‌خورد …..

هر چی سارا صداشو می برد بالا منم بلندتر داد می زدم که یهو سهراب چشاشو باز کرد و گفت :ااااه  ساکت باشین جفتتون از کله صبح یک سر ونگ ونک می کنین.

بعدم مامان گفت : بچه ها آروم باشین در و همسایه خوابن هنوز. سینا؟ ببین مامان هنوز آفتاب نزده خوابن همه.

گفتم پس چرا مارو بیدار کردین آخه و در حالیکه خمیازه می کشیدم گفتم : هنوز خوابم میاد.

مامان گفت : برو عقب کنار سبد آبیه دراز بکش .

ماشین بابا رو دوست دارم چون صندوقش سر ماشینه و هر وقت دلم بخواد میتونم برم اون عقب .

بابا یک قالیچه خوشگل خریده و انداخته اون پشت. منم حق ندارم با کفشام برم روش. پامو برداشتمو گذاشتم اونطرف و با پشت خمیده یک قدم بلند از رو اسباب ها برداشتم و رفتم کنار سبد آبی رنگ که مامان گفته بود .

چشمم افتاد به لقمه هایی که مامان درست کرده بود. همین که نشستم در سبد رو باز کردم و یکی از لقمه ها رو برداشتم. بعدم دراز کشیدم و مشغول خوردن شدم.

اومدن مامان و بابا اونقدر طول کشید که من لقمه دوم رو هم از تو سبد برداشتم.

نصفه هاش بود که مامان زد به شیشه و انگشت اشاره شو واسم تکون داد.

همونطور که لپم باد کرده بود زودی چشامو بستم یعنی من خوابم.

بالاخره راه افتادیم و من که دیگه خیالم راحت شده بود کسی حواسش به من نیست بقیه لقمه رو هم خوردم  کم کم چشام گرم شد و همونطور که از شیشه آسمونو نگاه می کردم خوابم برد.

حس کردم یهو داغ شدم از جام پریدم کار از کار گذشته بود حالا شلوارم هیچی؛ قالیچه قشنگ بابا هم خیس شده بود. یواشکی سرمو آوردم بالا ، صدای ضبط بابا بلند بود و تخمه آفتاب گردون بود که زیر دندوناش پرپر میشد .این اصطلاح خودش بود همیشه موقع سفر می گفت:” خانم یک مشت تخمه آفتاب گردون واسه من بردار تا پشت فرمون پرپرشون کنم ” مامان هم می خندید و می گفت : چشم ولی یک مشت کمه ها.

مامان لیوان چای تو دستش بود و داشت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد. سارا و سهراب هم هر کدوم به یک طرف غش کرده بودن و غرق در خواب بودن . سریع دمر شدم و خودمو زدم به خواب . طولی نکشید که ماشین واستاد. صدای ضبط قطع شد و بعد مدتی کوتاه درب صندوق عقب توسط بابا باز شد .

نفسمو حبس کرده بودم و جوری ولو شده بودم که نقشه جغرافیایی زیرم دیده نشه. اما از بوی گندش غافل بودم . بابا گفت : بفرما خانم نگفتم این بچه رو میفرستی عقب زیرش یک چیزی پهن کن .

مامان گفت : ای ورپریده باز کار خرابی کرده؟

بابا یک نفس عمیق پر دردی کشید و سبد آبی رو از کنارم برداشت ولی من بازم تکون نخوردم.

بچه ها بیدار شدن و از ماشین زدن بیرون باز یواشکی سر و گوشی آب دادم .

مامان رو فرشی رو پهن کرد کنار آب و زیر سایه درخت .

سهراب و سارا هم پاچه هاشونو زده بودن بالا و تو آب داشتن کیف می کردن .

ولی من بدبخت باید میموندم تو ماشین

دوباره سرمو گذاشتم رو بالشتم و یواش یواش شروع کردم به گریه کردن.

صدای خنده بچه ها با هق هق یواشکی من قاتی شده بود که مامان از در طرف سارا سرشو آورد رو سرم ماچم کرد و گفت تپل من بیداره یا خواب؟

زودی گفتم : خوابم

مامان زد زیر خنده و گفت : عه پس تو وقتی خوابی حرف می زنی و چیزی میخوری؟؟

با چشمای بسته گفتم : بله

مامان گفت پس پاشو تا بیدار نشدی بیا ی چیزی بخور .

از جام پریدم .

یاد شلوار خیسم افتادم با قدمای گشاد گشاد به طرف سفره رفتم که باز دوباره سارا شروع کرد به جیغ زدن شاشو برو اونطرف. نزدیک من نیاااا … اااه مامان .

بابا گفت : خیل خوب توام و رو به من گفت برو بابا جان پشت درخت تا مامان لباساتو عوض کنه.

چه آب سردی بود . مامان به قول خودش پر و پاچه م رو شست و خشک کرد بعدم با همون لنگ نشوند سر سفره.

سهراب گفت : تو که لقمه ت رو خوردی دیگه چی میخوای ؟

اخمامو کشیدم تو همو با لپای باد کرده گفتم : نخیرم من چیزی نخوردم .

سارا گفت : شکمو؛  مامان ۷ تا لقمه درست کرده الان فقط ۵ تاس کی جز تو خورده پس .

اخمامو بیشتر کردمو همونطور که دستمو میزدم به کمرم با صدای بلند گفتم : نخیییییرم من چیزی نخوردم.

بابا خندید و گفت : چکارش دارین بچه ها لقمه هاتونو بخورین زود باید راه بیفتیم.

طفلی مامان وسایل رو خالی کرده بود و فرش و کنار رود خونه آب زد بعدم با بابا پهنش کردن رو بار بند و با طناب محکم بستنش تا تو مسیر باد بخوره و خشک بشه. بابا گفت شیشه ها رو باز نکنین مبادا آب بیاد داخل ماشین .

منم شلوارمو پوشیدمو لنگ رو از دورم باز کردم.

سارا هی یواشکی طوری که مامان اینا نشنون بهم میگفت : شاشو …شاشو

منم هی کفری می شدم موهاشو می کشیدم اونم جیغ می زد. بابا هم هی صدای ضبط ش رو بلند تر می کرد. سهرابم هرچند دقیقه ی بار ی پس کله ای به من می زد یکی به سارا. نمیدونم تو اون سر و صدا مامان چجوری خوابش برده بود. همینطور تو سر و کله هم می زدیم که بابا پیچید تو جاده خاکی .از بس ماشین  تکون خورد مامان بیدار شد . روسریشو مرتب کرد .دستاشو قلاب کرد تو همو چند تا حرکت کششی رفت.

خانم معلم  هم گاهی بهمون می گفت : مداد ها رو بذارین ؛ دستاتونُ قلاب کنین و خودتونو بکشین به راست ..‌‌. بالا و چپ؛  خیلی کیف می داد . فک کنم مامان هم کلی کیف کرد . بعد چرخید عقب و گفت : بچه ها مرتب باشین رسیدیم ها دیگه سفارش نکنم کارای زشت نکنین. آبرو ریزی بشه‌.گفتم : رسیدیم ؟؟ پس دریا کو ؟؟

سهراب باز زد پس کله ام و گفت : خنگ خدا اینجا دریا نیست .باغ گیلاسِ… باااغِ  گیییییلاس .

  • نویسنده : ماندانا افشارها
  • منبع خبر : خاتون شرق