اگر دستم را به نرده های شعر نگیرم، می افتم
اگر دستم را به نرده های شعر نگیرم، می افتم
تاریخ ادبیات در حول و حواشی ادبیات شفاهی می تواند عمیق تر مورد مطالعه قرار بگیرد. در این رابطه با تعدادی از شاعران و نویسندگان و هنرمندان به گفت و گو نشسته ایم که از این شماره هر هفته یکی یکی، این گفت و گوها تقدیم حضورتان خواهد شد.

ادبیات معاصر در همه اقشار و طبقه ها نفوذ کرده است و با همین پیشروی دچار پیشرفت هایی نیز شده است، بسیاری در حوزه سرایش مشغول به کار هستند …شاعری که در زندگی روزمره ی خود نیز دست از کار نمی کشد و همچنان ریه های خود را از اکسیژن شعر پر نگه می دارد و بسیار مهربان و متین با همه رفتار می کند، خود می تواند یک شعر دلنشین به حساب بیاید؛ مهمان این شماره خاتون شرق جناب آقای علیرضا جهانشاهی ست، آقای جهانشاهی برای شروع خودتان را برای خوانندگان خاتون شرق معرفی بفرمایید؟

من علیرضا جهانشاهی ام. عاشق دنیای ساده ی کرفس؛ متولد ۲۱ آذر۱۳۶۳ اصل و نسبم آذربایجانی است اما در مشهد به دنیا آمدم، در رشته مهندسی برق فارغ التحصیل شدم و از سال ۷۸ با شعر نیمایی و غزل، شروع به نوشتن کردم. اولین مجموعه ام، شامل شعرهای کلاسیک(غزل و مثنوی)، در پاییز۸۴ با عنوان «این کتاب اسم ندارد» منتشر شد.

از سال ۸۵ شعر آزاد نوشتم و در تابستان سال۹۲ مجموعه ای از شعر آزاد مشهد را با عنوان «خواب های مکتوب» به همراه امیرتیمور زحمتکش، گزینش و گردآوری کردم. در پاییز سال ۹۲ نیز مجموعه ی شعرهای آزاد خودم را با عنوان «خوردن والیوم، زیر آفتاب» در نشر نیماژ، به چاپ سپردم. در حال حاضر مشغول نوشتن مجموعه ای به نام« تلگرافی برای پرندگان» هستم که امیدوارم انتشار آن نیز در پیشانی ام باشد.

این گونه به نظر می رسد شعر در زندگی شما همیشه حضور دارد و شما نیز به شکل حرفه ای در حال دنبال کردن این «فن شریف» هستید، درباره نقش این هنر در زندگی تان برای ما بگویید؟

شعر، برای من نیمی از زندگی ست. اگر دو چیز در زندگی من نبود. اگر کودکان و کلمات نبودند، من حتی یک دقیقه نمی توانستم زندگی را تحمل کنم. تماشای رفتار واج ها، تماشای صورت کودکان، مرا عاشق زندگی کرده است. من با شعر هویت خودم را یافتم.

شعر، مرا گرامافون کرد. من طوطی صداها شدم. مسافر درّه های دیو و پری شدم. شعر، اما رنج ام نیز داد. به دل نگرفتم. من در درون و بیرون با او معتبرم. من با انرژی های اختری کلمات، خودم را تا اینجا کشیده ام.

این سیر و سفر در جهان کودک و کلمه چه محصولاتی را به همراه داشته است؟ به زبان دیگر این و البته با توجه به این که هر دوی ما شاعر هستیم بهتر است به جای گفت و گوی یک طرفه یک چالش دو طرفه داشته باشیم. پذیرش هویت شاعرانه در ذیل زندگی شاعرانه که موازی ست به رفتارهای عمومی می تواند یک نوع رهنمون باشد برای ضبط و ثبت مخاطب. آیا شعر برای شما توانسته است این گونه عمل کند؟

مسافرت در جهان کودکان و کلمات، به مثابه ی مسافرت با یک کامیون، پر از سیب های ممنوعه است. به کودکان دقت کنید. عرف را نمی شناسند. رادیکال نیستند. رفتارشان بر پایه تعاریف عمومی نیست. در حقیقت، کمال در کودکان است. ما باید در طی زندگی، در یک مراقبه برای از کف ندادن آن کمال حقیقی باشیم. کودک می گوید؛ بشو، و می شود. ما نیز این گونه باید طی طریق کنیم.

و اما کلمات، بازگشت ما به تجرید و مشاهده اند. بالاخره روزی می رسد که کلمات، قوت غالب آدم ها خواهند بود. این قضیه، باور من است.

برای ارائه آثار خود برنامه ریزی دارید؟

بله. من به محض این که مجسمه ی شعرم را می سازم، از آن رو نمایی می کنم. چند سال پیش به اسم و رسم انتشارات هم فکر می کردم اما حالا اهمیت این قضیه برایم کم رنگ شده است. یک اثر، با روح با هوش و بزرگی که در کالبد خودش دارد، طی طریق می کند و صخره ها را می شکند.

و اما در مورد نظم باید بگویم؛ بسیاری از توفیق هایی که در زندگی و شعر داشته ام محصول نظم بوده. در نظم، یک جنون هولناک هست که فقط کسانی که در این سربازخانه زندگی کرده اند، معنی اش را می فهمند.

یعنی در ذیل یک فضای شاعرانه ذیل عنوان جهان شاعری، می توان به جنون رسید و در فضای شاعرانه به خلق اثر پرداخت؟

در تعریف زبان گفته اند؛ زبان یک فرآیند ذهنی ست. جنون نیز با تعریفی دیگرگونه، فرآیندی ست که به موازات زبان، شکل می گیرد. اگر اتم کلمه را بشکافی، انفجاری در درونت رخ می دهد که اسمش را می شود گذاشت جنون. نت ها، رنگ ها، کلمات عامل این برانگیختگی درونی اند. یک آهنگساز، یک نقاش، یک شاعر به طور ِطبیعی یک مجنون است. او چه بخواهد، چه نخواهد در این گرداب خواهد افتاد.

شاید در نگاه اول بدیهی برسد این که بگوییم شعر در زبان اتفاق می افتد ولی این اتفاق برای هر کس متفاوت است به نظر شما زبان چه جایگاهی در شعر خودتان دارد؟

زبان، ژنراتور و مولد محتواست. به محض اینکه زبان، زنجیره اش را شکل می دهد، محتوا را به بند می کشد. بهترین مضامین دنیا، اگر در شعاع یک زبان پخته و منسجم نباشند، در حد یک مواجهه ی خشک و خالی با پیرامون باقی می مانند و کمال نمی یابند.

از نظر من، نحوه ی برگزاری یک مضمون، در اولویت است. هنرمندان در مواجهه با جهان، وجه برتری نسبت به دیگران ندارند. انتقال و اجرای مواجهه هاست که هنرمند را از عوام، جدا می کند.

یعنی می توان اشاره کرد که هنر سیر تکاملی دارد و برای آن می توان دوره بندی و دسته بندی فی المثل پیش از بلوغ و پس از بلوغ در نظر گرفت؟

بله. کاملا همین است. بلوغ یک شاعر زمانی واقع می شود که بتواند موازنه ای بین شهود و دانایی اش برقرار کند. یعنی شهود او، لحظات شگفت انگیز را صید کند اما در همه ی آن لحظات بداند که از چه مکانیزمی برای ساخت شعرش استفاده می کند. تمرین های قبل از قرارگرفتن در هاله های الهام، سبب می شود در لحظه، ذهن آدم، هزاران کد معنایی را پردازش کند. خروجی این تراکنش می شود یک شعر کامل؛ فنی و حس برانگیز.

در آثار خود که به نوعی شاخصه های یک شعر خوب را نیز داراست، میزان شهود را چگونه ارزیابی می‌کنید ؟

این را باید از مخاطبین آثار من پرسید. سعی من این بوده که شعرهایم به چاله ی تصنع نیفتد. این مسأله به این معنا نیست، که من از تکنیک هایی که در طی سالها آموخته ام، بهره نبرم. مهم، استفاده از تکنیک در کسری از ثانیه و در بستر طبیعی خودش هست. اگر این نکته را فراموش نکنیم، شعر ما سبب برانگیختگی مخاطب می شود. این که من در زندگی شخصی ام چه قدر در دالان ذن و شهود قدم زده ام، باید در شعرم بروز کند. مرجع قضاوت، خود شعر است. البته امروزه، با گسترش منابع اطلاعاتی، تا حدی شناخت کارکتر شاعر هم در قضاوت مخاطب مؤثر خواهد بود.

به نظر شما طرح چند آوایی و از این دست جریان های شعری در ادبیات جایگاهی دارد؟

در مورد ورود صداهای مختلف به شعر، باید بگویم؛ اگر کسی به معنای حقیقی بتواند این کار را بکند، از عریض ترین جوی شعر پریده است. چند صدایی را با همه ی ابعادش در شاعران، لااقل من ندیده ام. گاهی در شعرهایی، جرقه هایی زده شده اما گر نگرفته اند.

به نظر شما عریض ترین جوی شعر درست است یا رودخانه…شعر را جوی می دانید یا رودخانه؟

سوال بعدی را لطفاً بپرسید. این سوال موضوعیت ندارد. من در سوال قبلی، یک وضعیت مثالی ساختم. به نظرم جای گفتگو ندارد.

به نظر شما ادبیات و شعر معاصر حالت انحطاط و سقوط پیدا کرده یا نه ؟

خیر. این طور نیست. شیوه ی زندگی ها عوض شده. در تمامی فنون، مردم دیگر غرق نمی شوند. شیفتگی آدم ها در عجایب و غرایب فن آوری های معاصر تقسیم شده است. مردم نمی توانند روی یک چیز متمرکز شوند. تعداد زیادی می نویسند اما عده ی قلیلی، همه زندگی شان را بر سر این کار می گذارند. از آن عده ی قلیل، در ادبیات فارسی، بعد از نیما و همگنانش، هنوز کسی بیرق برنداشته ولی من یقین دارم ما دوباره شاهد آدم های باهوش و بزرگ در شعر خواهیم بود.

آدم های بزرگ شعر در ذهن شما چه خصوصیاتی دارند؟

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود. «حافظ»

به عنوان آخرین نکته چرا شاعر شدی؟

خیلی ساده اتفاق افتاد. حدوداً پانزده ساله بودم. در خانه نشسته بودم و موزیک می شنیدم. یکی از نزدیکانم، «هشت کتاب» سهراب سپهری را خریده بود. از سر کنجکاوی گرفتم و خواندم. چند ساعتی گذشت. یک کاغذ برداشتم و گذاشتم روی صفحه ی کتاب. برای نوشتن، کلمه کم داشتم. با تماشای کلمه های سپهری، جملات موزون می ساختم. دو سه تا شعر نوشتم. هنوز که هنوز است، رد نوک خودکارم و چیزهایی که نوشته بودم روی کتاب سپهری هست. عادت داشتم وقت نوشتن، خودکار را روی کاغذ فشار بدهم. این طوری شد که شیفته ی اکسیژن شعر شدم. اما این که چرا شاعر ماندم حکایت دیگری ست. یک روز فهمیدم اگر دستم را به نرده های شعر نگیرم، می افتم. من، نجات خودم را در شعر دیدم. شعر، یک اشراف زاده است. معاشرت با او آدم را از گزند کاسه لیسان و تنگ نظران، می رهاند. کوانتوم کلمات، به جهان معنا داده است.

و اما در پایان، به شما و همکاران ِتان در «خاتون شرق» دست مریزاد می گویم. تشکر مرا بپذیرید.

چند شعر چاپ نشده از علیرضا جهانشاهی؛

۱

قفلی درشت بر سینه­ی مردگان است

در همه ی خواب ها

آنها در لنز دوربین نگاه می کنند

و در بوی کافور مغروق شده اند

مرگ در خاورمیانه

با طیّاره ی لک لک ها می گردد

و سربازی با فرنچ چروکش

فکر می کند

ریختن خون در مستعمره شگون دارد

ماشه را می کشد

و تخم زیره را در دهان مرد عرب می کارد

و مرکب قرمز

در دشداشه ی سفید او پخش می شود

انگار که نخ اسکناس را کشیده باشد

او را از روحش جدا می کند

نوری به اندازه ی فقرات آدم می تابد

و رسن بزرگ، گردن اسب را به سمت اربابش می کشد.

۲

من در این جملات نعل اسبی گذاشتم

اما غم می خورم

و ممد حسن نشسته روی دنده هایم

غیظ کرده آن ها را بشکند

مثل فرو رفتن در کما تنهایم

– هی ممدحسن! صبر کن

دارم با سر می روم توی شیشه

دارد کلمه در مغزم رگ می ترکاند

دهقانی ام که زمینش را به زور گرفته باشند

یک چیز گود در زندگی من هست

هرچه خاک می ریزم، پر نمی شود.

۳

آن ها از مگس و سنجاب و رودخانه بازجویی کرده اند

حالا نوبت من است

دربان بلیطم را پاره می کند

عطسه می زنم

تاریکی در سالن می جنبد

فیلم را می بینم

کسی می آید

و با چشمان افروخته اش مرا می برد

– من در دنیا نه قدّاره کشیدم

نه رشوه گرفتم

نه خرچنگ خوردم

می گوید:

ورّاجی نکن

دهنت را جر می دهم

در آن دنیا هم خیلی حرف می زدی.

  • نویسنده : مسعود اصغرنژادبلوچی
  • منبع خبر : خاتون شرق