ازدواج های ثبت نشده!
ازدواج های ثبت نشده!
تغيير سبك زندگي جوانان در آستانه ازدواج، يكي از نگراني‌هاي مسوولان مرتبط با ازدواج و تشكيل خانواده شده است. معاون فني دفتر سلامت جمعيت وزارت بهداشت خبر از ورود وزارت كشور به «ازدواج سفيد» داد. اینکه ازدواج سفید پدیده‌ای نوظهور برای فرار از مسئولیت‌های ازدواج و یا نوعی تقلید کورکورانه از فرهنگ غربی با ژست روشنفکر مآبانه‌ست شاید مهم نباشد ! اما آنچه اهمیت دارد گسترش و رواج روزافزون آن در جامعه و گرایش جوانان و زوج‌ها از این نوع ازدواج است.

فاطمه قاسمی

شهریار ۴۳ ساله و پدر ۳ فرزند راضی از ازدواج سفید برایم می‌گوید: ۱۵ سال قبل با یکی از همکارانم عاشقانه ازدواج کردم. همسرم را دوست داشتم اما نه بیشتر از لذتهایم!
به همین خاطر در طی سالهای زندگی مشترک هرگز به همسرم متعهد نبودم. هر بار هم که خیانتم افشا می‌شد، با خواهش و تمنا از همسرم می‌خواستم مرا ببخشد و قول می‌دادم که دیگر خیانت نمی‌کنم!
اما از آنجا که توبه گرگ مرگ است، بعد از مدتی قولم را فراموش کرده و به روابط متعددم با زن‌ها ادامه می‌دادم. متوجه تلاش همسرم برای از هم نپاشیدن زندگی مشترکمان بودم. اما حقیقت این بود که خیانت در ذات من بود! کاش همسرم به جای اصلاح رفتارم مرا همینطور می‌ پذیرفت! کاش..‌
شهریار حرفهایش را اینطور ادامه می‌دهد: با اینکه هر بار محتاط‌تر و حساب شده‌تر خیانت می‌کردم نمی‌دانم همسرم چطور و از کجا پی به خیانتم برد که مصمم خانه را ترک کرد و مرا با ۳ بچه تنها گذاشت. هنوز درگیر برگرداندن همسرم به خانه بودم که در سفر کاری با زهره آشنا شدم. زنی مطلقه که با پسرش زندگی می‌کرد. زهره یک فرق اساسی با همسرم داشت. آن هم قدرت پذیرشش بود. او باور داشت که هیچ انسانی کامل نیست. همان نیمه گمشده‌ای که به‌ دنبالش بودم. هنوز از همسرم جدا نشده بودم که به زهره پیشنهاد ازدواج دادم. و هفته‌ گذشته سومین سالگرد ازدواج سفیدمان را جشن گرفتیم . با اینکه چندماهی از جدایی من و همسرم می‌گذرد. اما قصد ازدواج رسمی با زهره را ندارم. زیرا هر ازدواجی تعهد می‌آورد جز ازدواج سفید!
زهره برای بچه‌هایم مادری می‌کند، من هم برای پسرش پدر خوبی هستم. برای هر دوی ما همین کافی‌است.
زهره کاری به روابطم ندارد کاملا آزادم. خطا و ثوابم را نمی‌بیند و بی‌هیچ قید و بند و تعهدی دوستم دارد! پس تا زمانی که به همدیگر احساس خوب بدهیم کنار هم زندگی می‌کنیم‌. از آینده هم کسی خبر ندارد!
زیبا ۳۶ ساله کارمند ۹ سال از ازدواجش می‌گذرد البته سفید…
زیبا با تاسف برایم اینطور روایت می‌کند که سال‌ها قبل همسرم در همان دوران عقد بنای ناسازگاری گذاشت و مرا نخواست. ۱۹ ساله بودم با کلی آروزی قشنگ برای زندگی مشترک… اما همسرم اشک‌ها و التماس‌هایم برای انصراف از جدایی نادیده گرفت و گفت: دیگر تو را نمی‌خواهم. باید جدا شویم. باورتان می‌شود بی‌هیچ خطایی! مهر طلاق به پیشانی‌ام خورد.
طبق قانون برای تعیین میزان مهریه باید گواهی دوشیزگی با زن بودنم را به دادگاه ارائه می‌دادیم‌‌. برای همین مرا به پزشکی قانونی فرستادند و آنجا بود که بعد از معاینه همه متوجه شدند که دیگر دختر نیستم. اگر چه همسرم حق و حقوق و مهریه‌ام را به طور کامل پرداخت. اما مهر خلعی روی شناسنامه‌ام روزگارم را سیاه کرد.
به دلیل وجود مهر خلع در شناسنامه نه می‌توانستم شناسنامه المثنی بگیرم و نه حتی تن به جراحی ترمیم بکارت بدهم. چون آن مهر گواه قانون بر عدم بکارتم بود. از طرفی چون در دوران عقد جدا شده بودم‌. خواستگارانم توقع داشتند که باکره باشم، در بد مخمصه‌ای گرفتار شده بودم.
با آنکه خواستگارانم ازدواج‌های ناموفقی داشتند اما در یک قدمی محضر با آگاه شدن از باکره نبودنم، از ازدواج منصرف می‌شدند.
تا اینکه ۴ سال قبل با مسعود آشنا شدم. مسعود خیلی منطقی با مشکلم برخورد کرد و گفت: گذشته‌ات مهم نیست. با تو ازدواج می‌‌کنم اما بدون ثبت در شناسنامه. حالا بیشتر از ۴ سال است که عاشقانه با مسعود زیر یک سقف زندگی می‌کنیم.
حمید ۴۰ ساله، کاسب بازار می‌گوید: بعد فارغ التحصیلی از دانشگاه هر چه بیشتر به دنبال کار گشتم کمتر موفق شدم. با داشتن مدرک فوق لیسانس با حقوق ماهیانه یک میلیون تومان و ۱۵ روز بیمه به صورت شرکتی در سازمانی خدمت می‌کردم.
با این درآمد اندک مطمئن بودم که ساختن آینده و ازدواج برایم رویایی محال است. در همین ایام یاس و نومیدی به طور اتفاقی با ناهید آشنا شدم. او هم سن خودم بود و بعد از مدتی که از آشناییمان گذشت، گفت تنها با دخترش زندگی می‌کند. مثل روز برایم روشن بود که با ۳۳ سال سن و شرایط مالی رو به سقوطم پاسخ هر دختری به خواستگاری‌ام منفی خواهد بود. به همین خاطر از خانواده‌ام خواستم به خواستگاری ناهید بروند. خیلی زود بی‌هیچ شرط و شروط و یا تشریفاتی با ناهید ازدواج کردم و سفر ماه عسل رفتیم. البته ازدواج سفید بی‌ثبت در دفترخانه و یا امضایی در شناسنامه.
بعد از ازدواج با حمایت و راهنمایی ناهید بیگاری در آن سازمان را رها و وارد بازار شدم. خوشبختانه کار در بازار برایم رونق مالی خوبی داشت. از آن روزها ۷ سال می‌گذرد و از زندگی کنار ناهید و دخترش راضیم!
ماندانا ۳۲ ساله با افسوس و دریغ از یادآوری ازدواج اولش می‌گوید: ۱۰ سال قبل ترم آخر کارشناسی بودم که با یک دنیا امید و آروز به خواستگاری پسرخاله‌ام جواب مثبت داده و به تهران آمدم. اما دخالتهای بی‌جای خاله و همینطور دهن بینی همسرم نگذاشت یک روز خوش را در زندگی مشترک تجربه کنم‌. با اینکه در تهران زندگی می‌کردیم و خانواده هایمان در شهرستان اما مادرشوهرم یا همان خاله جانم هر روز با تماس‌های مکرر تلفنی زندگی ما را کنترل می‌کرد.
انگار او نه کیلومترها دور از محل زندگی ما که در تک‌تک لحظات زندگی من و همسرم حضور داشت و از همه تصمیمات و اتفاقات زندگی ما بهتر از خودمان خبر داشت. همسرم آن قدر دهن‌بین و تحت سلطه بود که ساده‌ترین مسائل زندگی را هم بدون مشورت و اجازه مادرش انجام نمی‌داد.
بالاخره این دخالت‌ها و به اصطلاح دلسوزی‌های نابجا آتش شد و خرمن زندگی ما را خاکستر کرد.
بعد از جدایی همسرم به شهر خودمان برگشت. اما من مجبور بودم تا اتمام دوره ۲ ساله طرح در تهران بمانم و بعد از آن هم دوباره تمدید طرح شدم. ناگفته نماند دیگر خودم هم نمی‌خواستم به شهرستان برگردم و چشمم به خاله و پسرخاله‌ای بیفتد که روزگارم را سیاه و بهترین روزهای جوانی‌ام را تباه کرده بودند.
بعد از جدایی روزهای غربت و تنهایی را با شیفت‌های شبانه روزی در چند بیمارستان می‌گذراندم. کمتر به خانه می‌رفتم. سعی می‌کردم با غرق شدن در کار جفایی که در حققم شده را فراموش کنم. در یکی از این شیفت‌های شبانه بود که رضا را دیدم. جوانی نالان از درد شدید شکم که بعد از معاینه و تشخیص پزشک کارش به جراحی آپاندیس کشید. از آن شب ۶ سال می‌گذرد.‌ ۵ سال است که با رضا ازدواج کردم البته سفید!
رضا مرد خیلی خوب و مستقلی است. نقطه مخالف پسرخاله‌ام. شبهایی که شیفت هستم رضا به خانه پدری‌اش می‌رود. چون خانواده‌اش فکر می‌کنند او مجرد است. خانواده من هم نمی‌دانند که ازدواج کرده‌ام. رضا را دوست دارم و زندگی خیلی خوبی را بی‌دخالت و حضور اطرافیان تجریه می‌کنیم.
حقیقت این است که از اینکه با ازدواج سفید موافقت کردم، راضیم. اما فقط دلم بچه‌ می‌خواهد، می‌خواهم مادر شوم!!!
کاش می‌شد بدون ثبت ازدواج در شناسنامه بچه‌دار می‌شدیم و برای بچه شناسنامه می گرفتیم!!!
جلال ۴۸ ساله، کارمند با خوشحالی برایم در مورد ازدواجش روایت می‌کند که ازدواج سفید زندگی‌ام را متحول کرد. اصلا ازدواج یعنی همین معنا ندارد که یکی خودش را مالک دیگری بداند، دستور بدهد و خرده فرمایش صادر کند!
من چند سال بعد از جدایی با مهسا آشنا شدم. شرایط مهسا مثل خودم بود. هر دو مطلقه با یک بچه از ازدواج اول. چند ماه پس از آشنایی به مهسا پیشنهاد ازدواج سفید دادم. او هم از این ازدواج استقبال کرد. با اینکه از ازدواج ما چند سالی می‌گذرد ما هرگز با هم اختلاف نداشته و کنار هم زندگی مشترک خوبی را تجربه می‌کنیم.
خوشبختانه مهسا هیچ وجه اشتراکی با همسر اولم ندارد. همسر اولم مدام نگران قسط‌های معوقه بانک، کرایه خانه، درس بچه، آینده و دیگر چیز‌های بی‌مورد بود. اصلا تذکرات و به اصطلاح غرغرهایش تمامی نداشت. او از هیچ خطایی نمی گذشت و همه چیز را کامل و بی‌عیب و نقص می‌خواست.
اما مهسا هرگز در هیچ موردی نه مرا بازخواست می‌کند و نه قضاوت!
البته من هم کاری به کارش ندارم… کجا می‌رود؟ با چه کسی می‌رود؟ به خانواده‌ام احترام می گذارد! نمی‌گذارد! زندگیمان کاملا بدون امر و نهی است. ازدواج سفید یعنی این که کنار هم بی‌هیچ مسئولیت و توقعی شاد باشیم. و به نظر من معنای زندگی مشترک یعنی همین…