آرزوهای کوچک
آرزوهای کوچک
داستان کوتاه

فرحناز گلنازی

دختر بچه سبزه روی چشم مشکی که موهای بلند خرمایی داشت، به مغازه تخت خواب فروشی چسبیده بود و با دقت به تخت خواب صورتی دخترانه نگاه می‌کرد.
مادرش که مانتوی مشکی رنگ و رو رفته ای به تن داشت با صدایی خسته و عصبی گفت: کجایی ورپریده!
نزدیک مغازه شد، دست دخترک را کشید.
دختر که ری اش را به سمت ویترین برگردانده بود پرسید: مامان! تو تخت خواب داشتی؟
– اره داشتم. یه تخت خواب چوبی یک نفره …
– حالا چرا نداری؟
زن همراه دخترک نزدیک ایستگاه اتوبوسی که به سمت شمال شهر می‌رفت شدند.
دختر به مادرش نگاه کرد. زن ابروهای اش در هم بود. اتوبوس که آمد همچنان دست دخترک را محکم گرفته بود.
اتوبوس خلوت بود. زن صندلی ای پیدا کرد و دخترک را روی پاهاش نشاند. کنارش پیرزن عصا به دستی کنار پنجره نشسته بود. اتوبوس حرکت کرد.
دخترک گفت: مامان، شیدا هست توی مهد کودک اون روز که دیر رسیدی من واستاده بودم منتظر کنار مادرش!
– خب!
– باباش براش تخت خواب عروسکی خریده، صورتی. تازه عکسشم تو تلفن همراه مادرش نشونم داد. اونقدر قشنگ بود. کلی عروسک مو طلایی هم تو عکس معلوم بود.
پیرزن خندید. دختر نگاه به صورت چین خورده و عینک پیرزن انداخت.
– خانم شما تخت خواب دارید؟!
– مرجان زشته …
پیرزن خندید و گفت: اره، یه دونه بزرگ دارم.
دختر با هیجان دست هایش را باز کرد.
– انقدر …
– اره. تازه تختم جادوییه و پرواز می کنه!
دخترک به چشم های پیر زن خیره شد و گفت: دروغ نگو! من بچه نیستم. هیچ تخت خوابی پرواز نمی کنه.
سرش را روی سینه مادرش چسباند. زن موهای دختر را نوازش کرد. دخترک خوابش برد.
از خواب بلند شد، در خانه شان بود. پدرش رو مبل های راحتی جدید نشسته بود. مادرش قورمه سبزی غذای مورد علاقه پدرش را پخته بود. در یخچال کلی خوراکی بود. پدر و مادرش دستش را گرفتند و او را به اتاق خواب جدید بردند.
مادرش گفت مرجان جونم چشم هاتو ببند و تا سه بشمار بعد چشماتو باز کن…
بست و با یک دو سه باز کرد.
تخت خوابش سفید و صورتی و عروسکی بود. فرش و کمد همه طرح عروسکی بودند. داخل کشو پر از مداد رنگی و دفترچه نقاشی بود. کلی عروسک روی تخت خواب بود. حتی عروسک قدیمی که یک چشمش خراب شده بود در اتاق خواب می‌چرخید.
ناگهان با صدای مهیب بوق ماشین حاج آقا که اومده بود خونه چشم هاش نیمه باز شد… صدای مادرش در سرش پیچید:
– مرجان مامان بلند شو دخترم شام بخور.
چشم هایش را باز کرد. در زیر زمین سرایداری خانه ی شان بودند. مادرش بشقاب استانبولی را با ترشی جلویش گذاشت. عروسک یک چشم اش کنارش بود.
-مامان! بابا کی برمی گرده؟
صدای خسته نیمه ملتس دخترش دلش را خراش می داد
– دعا کن زودتر حالش خوب بشه دخترم …میاد…
زن تلویزیون را روشن کرد. بی هدف کانال عوض می‌کرد.
– مامان، میدونی چه خوابی دیدم؟!
– اول شام بخور، بعد برام تعریف کن.